پنجشنبه، دی ۷

خیالی نیست

 مرا مرور می کند یا خودش را ؟
رها تر از این حرف هاست
رفته
پی خودش
پی روزهایش
 هیچ خیالی خیالت را آشفته نکند

خورده می شوم

دست نوشته های همین ماه سال پیش , پست های همین موقع سال پیش , حماقتم ! سادگی ام ! زود باوری ام !  یا ....

سرد مثل مرگ

یاد گرفته بود سرما را مابین جمله هایش بنشاند به آدم ها فرصت نزدیک شدن ندهد نگذارد میان لحظه هایش بنشینند زندگی کنند و خاطره بسازند از آخرین باری که خواسته بود دست کسی را بگیرد و روی روزهایش زندگی بسازد درست یکسال می گذشت , یکسال از آن روزهایی که به اتهام ساده بودن و زود به دست آمدن خودش را بقچه کرده بود گذشته بود . سالها بود نخواسته بود از ته قلبش با تمام توانش کسی هم پای لحظه هایش شود دست هایی گرم نبض بودن را دست بگیرند  پی کسی نفرستاده بود برای داشتن وجودی لحظه شماری نکرده بود و نمی خواست تن بدهد به داشتنی به بودنی . زمان حبس کشیدن و تاوان دادن گذشته بود حوصله روزهای متهم شدن نداشت , حتی توان روزهای دیگر گونه را دیدن . نشسته بود به انتظار آخرین ضربه پاندول ساعتش

پنجشنبه، آذر ۳۰

مخاطب خاص

پست های بی مخاطب , کلمه هایی که عاشق خودشان می شوند و آدم هایی که بار خودشان را می کِشند . مُهر و موم می کنند هر آنچه ممکن است عمیق شود و پاگیر . میان روزهای برفی نشسته بود و نبش قبر می کرد میان لحظه های شک دار دفن می شد . روزها را تلوتلو می خورد تا سر درد بعد از مستی بپرد .

یکشنبه، آذر ۲۶

کندن

هر شب دور می ریزم لعنتی به انتها نمی رسد جوانه می کند

شنبه، آذر ۱۸

زن بودن

زن شده بود به معنای واقعی کلمه . از آن روز که بعضی کلمه ها برایش مرده بودند از آن روز که خیال بی خیالی به سرش زده بود از آن روز که فهمیده بود آدم ها ارزشش را ندارند و تنها باید برای خودش زندگی کند یله بدهد به روزها و همه چیز را حواله کند به هیچ . از آن روز شروع کرده بود به بیرون ریختن فکر و نقشه هایش هر آنچه جمع کرده بود بقچه کرد از خودش دور ریخت , شروع کرد به کاغذ کردن دیوارها کندن تمام قاب ها و آنچه استوارش می کرد . شروع کرد به ترک کردن دلبستگی هایش . می خواست زنانه زندگی کند در زن بودن زندگی را جستجو کند میان طعم غذاها مهر را و لابلای تنوعشان ادویه هایی که مثل روزهای نیامده هرگز نچشیده بودشان را . رنگ نخ ها در هم که تنیده می شد جان می گرفت یادش آمد نمی شود شکافت روزهای لعنتی را نمی شود از هم تنید و باز از نو زندگی کرد یادش آمد تصمیم هایی هست که برگشت ندارد اما تاوان چرا ؟!!! می خواست برگردند برق چشم هایی که دیگر نبودند می خواست میان لحظه هایش جاگیر شوند و او طعم همه ی لحظه ها را اگرچه سخت اگرچه تلخ مزه کند . زن باشد میان گوشواره هایش تاب بخورد و به دنیا نیشخند بزند زن باشد میان گل های دامنش بو بکشد روزهای مه دار را و در تنهایی زنانه اش به بند بکشد روزهایی را که می توانست دوست بدارد .


این روزها

ورق زد روزها را بی خیال شد باز نمی شد نزدیک بود همین روزها بود همین لحظه هایی که در راه بودند یکسال پیش یک سالی که درد داشت دفتر را بست می خواست یا نه؟   چند روز تا آن روزهای لعنتی مانده و گذشته چند روز مانده تا آن لحظه هایی که حماقت را جرئه جرئه نوشید و عرق سگی اش را بالا آورد
سخت بود آنقدر که هفته ها با درد بخوابد آنقدر که دلش برای روز تنگ شود و از شب ها بیزار از خودش فراری و از زندگی تنها بی رحمی اش را بچشد

چهارشنبه، آذر ۱۵

روزها

زندگی همون چیزیه که هست نه اون چیزی که باید باشه زندگی روزهاییه که در راه و شاید پر از اتفاقات غیر منتظره , شاید پر از لبخند و مهر باشه . . زندگی می تونه توی دردسرهای بزرگش برات یه هدیه داشته باشه زندگی نمیتونه اون چیزی باشه که می خواییم اما می تونه پر از لحظه هایی باشه که هست

شنبه، آذر ۱۱

مستی


میزنم این رگهای لعنتی را
پیک پیک می خورم خودم را و تو را
بالا می آورم این فراموشی لعنتی را
و باز درد می پیچد لای این دست های یخ زده
و سهم این همه هیاهو سکوت می شود و بس

شنبه، آذر ۴

نسرین شدن


ستوده می شود زنی که نامش سردم می کند زنی که ایستادگی اش زانوی نامردان را به لرزه واداشته زنی که  مردانگی اش عرق شرم بر لحظه هایم نشانده  چگونه می توانند عشق بورزند , پدر باشند , مادر باشند و عطش کودکانش را نادیده بگیرند. چطور می توانند روبروی تاریخ بایستند و  بگویند جرمش گرفتن حق مظلومان بود جرمش دفاع از حقوق جامعه ای بود که تازیانه می خورد     
بغض می گیردم سخت است بردن نامش سخت است به زوال رفتن جسمش را به نظاره نشستن سخت است دست روی دست گذاشتن و دیدنش که نباشد سخت است وجودم می خواهد فریادی باشد برای رهاییش برای زنی که مادر است مادر سرزمینی که متعلق به آن است مادر مردمی که به خواب رفته اند و بیمار و او تا آخرین توان با تب با درد , امیدوار , پای فرزندانش ایستاده تا شاید برخیزند تا شاید ستمگر دست از ظلم بردارد تا شاید کمترین حق زندگی را باز پس گیرد

چهارشنبه، آذر ۱

غریبه

دست هایت غریبه بودند و من باز نشناختمشان

سه‌شنبه، آبان ۲۳

باخت

جنگجو که نباشی
وا می دهی
پرچم سفیدت بالا می رود
بی هیچ مبارزه ای شکست می خوری
طناب داری برپا میکنی
روزی یک بار , روح رانده شده ات را ارضاء نخواهد کرد
و من هر لحظه صندلی شکسته را از زیر پایم می کشم

کافه چی

دلم می خواهد کافه چی باشم میان یکی از محله از های شمال شیرینی و چای تعارف کنم هر از گاهی روی نیمکت هایی که بوی کهنه ی چوب می دهند پنیر و گردو سبزی بچینم و بعد از ظهر های بارانی و مه آلود املت درست کنم و موسیقی فولکورم براه باشد و زندگی را به هیچ بگیرم

چهارشنبه، آبان ۱۷

یه وقت هایی

یه زمان هایی هست که  دلت می خواد با اونی که دوسش داری کتاب بخونی فیلم ببینی مسافرت بری غذا درست کنی و یه روز کامل رو داشته باشی و  یه وقت هایی هیچ کس نیست که حتی بخوای دوسش داشته باشی

یکشنبه، آبان ۱۴

رویا

پاییز می شود اول سال روزهای سخت , اول تصمیم هایی که تا مرزهای جنون می  روی ,  تا لحظه هایی که هزار بار اتفاق ها و رابطه را مرور کنی تا بفهمی رویا است آنچه می پنداری زندگی است

جمعه، آبان ۱۲

پا پس می کشیم

قوم عجیبی هستیم از پی هم می دویم , برای بودنمان تمام دنیا را یار می کشیم و به محض هم پا شدن پا پس می کشیم

دوشنبه، آبان ۱

ک ی س ت م

حسی هست  که نمی دانمش اما هست می آید مرا لبریز میکند از دوست داشتن , جاری شدن , حلول کردن و ارزانی کردن . در این بین می خواهم نیست شوم نوری باشم . هر آنچه می تواند رها کند هر آنچه می تواند ببخشد, باشم.  بی دریغ بی انتظار بی منت.  همه وجودم یکسر می جوشد و هدیه دوستی دادن , می شود قسمتی از آن وجود دیگرم . لحظه هایی هست که بی هیچ اتفاقی بی هیچ حضوری بی هیچ واسطه ای روی ابرها پرواز می کنم چرخ می خورم و کوچک ترین ها شادم میکند می خواهم قسمت کنم آن چه در من این همه خیر خوشی و سرور می آورد می خواهم همه دنیا تجربه کند مزه مزه کند این همه زیبایی و لذت را و میان این همه لذت هست ,  آنچه می تواند تکانم دهد آنچه می تواند از بین ابرها و ستیغ قله رضایت درهم آمیخته ام کند در من سر ریز می شود . باز تمام خودگویی ها از نو آغاز میشود ,  باز  به دادگاه ذهنم فراخوانده می شوم و از نو محکوم می شوم و جریمه های خط خورده را باز رو نویسی می کنم .  می مانم آنی که در من هست کیست و من کیستم . 

پنجشنبه، مهر ۲۷

سوال ها نمی مانند

هزار و یک دلیل هست برای نبوسیدنت و تنها یک دلیل همه ی آن هزارتا را رها می کند


پ ن : حضوری که تمامش نیست

ایمان

ایمان تو را نگه می دارد فراتر از کلمه و احساس برای هر آنچه به اسم زندگی روزها را نگه می داریم

سه‌شنبه، مهر ۲۵

گاهی تمام می شوند برای همیشه

بند باز شده ام و این طناب موج دار یاد می دهدم بی ترس قدم بزنم شاید حتی روی لبه های تیغ . یاد می دهد رها شوم  با باد بی تعلق , یاد می دهد انتظار رویارویی با هر آنچه ممکن و غیر ممکن هست را داشته باشم و میان این همه دیگر تو نیستی انگار  نه دوست داشتن و نه تنفر , نه خواستن و رفتن , نه ماندن و نه انگار وجود خارجی داشته ای , مثل اینکه هیچ وقت نبوده ای . روی بندها تاب می خورم و اکنون می شود زندگی , اکنون می شود من و روزها می شوند شوری برای لحظه هایی که نمی دانمشان . روی طناب می پرم بی ترس دستها را به وسعت استقبال باز می کنم تا میان هر آنچه هست و نیست به پرواز در بیایم و از اتفاق ها و آدم هایش بگذرم

جمعه، مهر ۲۱

جمعه

عصر جمعه باشد باران باشد پاییز باشد و خودت

چشم ها گاهی برق می زنند

 چشم ها گاهی برق می زنند می خواهند تمام تو را ساطع کنند همه ی هستی را که در آغوش بگیری می توانی تا ابد در همان لحظه جا خوش کنی کوچک است گاهی دست هایی مطمئن آغوشی امن می تواند بهترین های دنیا را از آن تو کند گاهی پشتی که به پشتت می دهد تا آخر دنیا سوار زندگی می شوی و می خواهی اوج بگیری زمان بایستد . گاهی وجودت برق می زند و تنها از نگاه هایی  به تو خیره مانده می خواهی چشم همه دنیا برق بزند



پ ن :  گاهی به عمر یک شهاب می ماند

فراتر

برای رابطه چیزی فراتر از کلمه و حتی احساس لازم است

چهارشنبه، مهر ۱۲

سوالها می مانند ؟


چرا نبوسیدی ام چرا ؟؟؟؟ به چشم هایت خیره می شوم میان کشمکشمان چرا لب هایم را لمس نکردی ؟؟؟؟ خیره شدم به تو نگاهمان روی هم ماند .  به آتش خیره می شوم یخ می زند صورتم به شمعدانی هایم دست می کشم یخ می زنم  !
به نور خیره می شوم غرق می شوم در آن روز سرد زمستان , پشت پلک هایم جا خوش کرده ای . می دانی ! هزار بار مرور اش می کنم . در من چه دیدی ؟  زنی سرد که با آتش می سوزد ؟ خاکسترم را بر باد دادی خیره شدی به چشم هایم .  ببین !!!  مرا ؛ اعماقم را,  کاش می بوسیدی ام . بارها پرسیدم , از شمعدانی هایم , نبوسیدم چــــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟ چاقویت زخم زد روی زخم ها را ببوس من بودم میان همه ی بودن ها میان همه دلتنگی ها این روزها می آیی با همان بی حرمتی ها و من ترک کرده ام . باور کن . دوست داشتن را.  دستم می لرزد . مرد باش مرد.  آملی ات چرخ می خورد میان  خودش می رقصد با خودش و با  چشمان بسته می چرخد و دنیا می چرخد و در چین های دامنش گم می شود قلبش شکسته . درد دارد  چرا دست هایش را نگرفتی ؟ یخ زده . باورت می شود این روزها مرور می کند و باز می پرسد چرا نگاهش نکردی چرا عمیق نشدی چرا چرا چرا این زن هر روز می میرد هر روز حسن یوسف هایش می پژمرد و او فرشته می شود شیطان می شود و تو رفته ای بی بازگشت کسی نیست هیچ کس و تنها اشگ ها هستند که گرمش می کنند خاطرات سرد خاطرات تلخ باران و باران دوست داشتی پی دود می روم پی آتش زیر خاکستر پی خواسته ای که برآورده نشد پی سوالی که جوابی نیست پی کسی که سکوت کرد پی مردی که عادت نکرده بود بماند پی دوس داشتنی که زمان داشت . چرا نبوسیدی ام ؟ زنگ ساعت خورده بود ؟ میان شب جا ماندم همان جا زمان جا خوش کرده و زنی میان هبوط متوقف شده . نگاه کن من ... همانم , آن زن خوب ببین می شناسی ؟

یکشنبه، مهر ۹

جا ماندن جا گذاشتن

گاهی نزد آدم ها جا می مانیم , گاهی جا می گذاریم و گاهی نادانسته تکه ای برای همیشه واگذار شده می ماند این ماییم پر از ندانسته پر از ناشناخته

هیچ جا

بودن , ماندن , تعلق خاطر چه فرقی می کند . گاهی میان گفتگوهایمان می خواهیم نباشیم میان چالش هایمان ول کنیم حتی در میان حرف های عاشقانه مان نهیب می زنیم که کجای دنیا ایستاده ایم ؟ و معنای زندگی در چه نهفته ! میخواهیم  هیچ چیز نباشد حتی آنجا که حضور داریم . اوج خوشی  همه چیزمان بی معنا می شود و می مانیم که زندگی کجایش می تواند پرتابمان کند میان دنیای دیگر میان جایی که هیچ جا نیست

حرف هایی هست

حرف هایی نگفته هست میان من و تو , ذره ذره خورده می شوند بلکه خرد شوند . حرف هایی  هست که از نگاه مکث دارمان ترمز می گیرند تا ما میان جاده های فرعی قیقاج برویم . هزار بار میان ذهنمان تصادف می کنند و یک بار جان سالم به در نمی برند . حرف هایی هست فراتر از ظهور میان زایمان های مکررمان سِقط می شوند و شرم نگفتن شان تا دنیا هست با ما می ماند

سه‌شنبه، مهر ۴

در میان خودمان



میان روزهایمان وقت هایی می دویم
سر می خوریم
می چرخیم
میان روزهایمان  با سر شنا می کنیم
می شکنیم
خرد می شویم
جان می گیریم
می میریم
از دست می دهیم هر آنچه روزی در حسرت داشتنش بودیم

دروغ

دنیا دروغ می شود با تمام واقعیت های تلخ اش با تمام بی مهری اش لج می کنیم با خودمان با هر آنچه احاطه مان کرده می خواهیم نباشد و تنهایی عمیق باشد به  وسعت شب های کویر و به نزدیکی ستاره هایش شهاب های پشت هم اش


به یاد نمی آورم

پاییز بود , همان سالهای پر از برف همان سالها که جای پرنده هلیکوپترها چرخ می خوردند , همان سالهایی که ترس را می شد دید و خنده را می شد فهمید , رفتی , دیگر نیامدی , چشم هایم هنوز منتظرند در میان کوچه ایست کرده اند . یادم می آید قول داده بودی . روز اول مهر , چرا تو را به یاد نمی آورم !

سه‌شنبه، شهریور ۲۸

قالی

انتهای چای شبانه ام سهم قالی  است که روزهای مرا دیده است

دوشنبه، شهریور ۲۷

معناهای دیگر

راست است , باور کنید دل به بازید قبل از سی سالگی  اگر به زمین نشستید سرپا بایستید و باز شروع کنید  , بعد از آن انگار نمی توانید نمی خواهید دل بدهید پا پس می کشید و یارای ماندتان نیست , نمی خواهید بسازید باشید و مبارزه کنید , انگار تمام می شوید انگار روزها طور دیگری می شوند و حوصله آدم ها و رابطه های جدید را ندارید دیگر چشمی برای پوشیدن همراهی تان نمی کند و شما همه ی وجود دیگری را می بینید . کمی و کاستی اش گاهی خار می شود روی انگشت هایتان و شما توبه کار تجربه کردن می شوید . سخت می شوید و شهامت گوشه ای ساکت فقط نظاره می کند که چطور ترس , احتیاط و هزار مبادای دیگر جایش را گرفته اند تو میان این همه هیاهو دست خودت را می گیری و قدم می زنی باران خیست می کند و تو مست این رطوبت می شوی مست بودنی که نیست ولی حس می شود یاد می گیری سفر کنی تنها زندگی کنی و از پس زندگی بر بیایی .
راست است باور کنید حس هایتان تغییر می کند کلمه ها و معناهایشان رنگ می بازند و به درک دیگری از زندگی می رسید همان که با پوزخند به والدین گوش می کردیم که مگر می شوند سیلی می شوند روی صورت تان



پ ن : حوصله اصلاح و برگشت به متن نیست جمله ها را با ادبیات و ذوق خود بخوانید

یکشنبه، شهریور ۲۶

بریدن

گسسته اید از خودتان ؟ از همو که دوستش داشته اید ! بخواهید پشته کنید دلبستگی را و رها شوید ؟ میان علاقه شکوفه کرده تان خودتان بوته را سرکن کنید !
یکدیگر  را آزار می دهیم یا نه خودمان را به شکنجه  وا می داریم  میان از هم پاشیدگی های وجودمان می نشینیم و هر جا چشم می چرخوانیم سلول هایی از وجود ریز شده مان پرتاب گردیده
اصرار به اقرار من دارد اصرار به بیرون ریختن حرف هایی که نشخوار می شوند تا روزها با من کنار بیایند و باز سکوت تحویل می گیرد و من کلافگی اش را
درد کشیدم روزهای نبودنش او را با خودم میان لحظه ها جا دادم از زجر خودم مست می شدم دستهایم حلقه می شدند میان رگ های گردنم تا شاید صدایی از درونم به بیرون درز کند . لامصب زیر آوار گیر کرده بود خیالش نبود . خیال خیالی هوایش را ابری نمی کرد و دل به دلی نمی داد . او را می دید مهربانی اش را جرئه جرئه مزه می کرد و منتظر هدیه مهرش بود که گاهی میان بد خلقی اش می پیچید تا ابرها همیشه مه داشته باشند

ذکر

نفرین شده ام !
زمین یا آسمان
شاید تو

انقراض

زندگی
ما را میان گرد بادهایش هل می دهد
چنگ می اندازیم
بعد
منقرض می شویم

قامت دنیا

کسی چشم هایش را پشت ویزور دوربینی به قامت دنیا گرفته
کسی ما را یکه جا گذاشته

سه‌شنبه، شهریور ۷

سگ دارند

گفت : سگ دارند , حاضر است تا ته دنیا برای چشم هایی که دیگر هرگز نمی بیند زوزه بکشد
گفت : می ماند , خندید . ابد , ته دنیا نه شاید هیچ وقت . نمی دانست
زن تن سپرد به دریا زنانگی اش شوری دریا را می بلعید . تن آفتاب ندیده اش به معشوق قدیمی دل سپرده بود . چشم هایش با شادی مسابقه داشتند سالها بود این طور یله نداده بود روی موج ها روی آبی آسمان او زندگی را سر می کشید قطره قطره نه به قدر کفاف یک جا
زن تن به عریانی طبیعت داده بود درخت و زمین دست روی پوست نازکش می کشیدند و او فارغ شده بود از دنیا از هر آنچه بند داشت و حالا رها زیر هزار چشم جان داده بود به دلش جان داده بود به لحظه هایی که اکنون بودند نه هیچ وقت دیگر

یکشنبه، شهریور ۵

خبر

چه فرقی می کند کی .... مثل اینکه تازه است .... خبر .... حتی سالها پیش ... باز داغدار می شوم

گاهی

گاهی دلخوش می کنیم به بودن های هر از گاهی , به  آدم های یکی بود یکی نبودمان , مهرمان را با هزار کلمه تزیین می کنیم و حراج می گذاریم عشقمان را . سرسری می شویم و ولنگار , آدم ها می شوند به اندازه لحظه ی کشیدن کبریت
گاهی با خاطراتی از شکل باران روزهایمان را از صفحه تقویم خط می زنیم و با هم او که ساخته ایم شطرنج بازی می کنیم , پیک نیک می رویم و گذشته ها را مرور می کنیم
و گاهی پی زندگی می گردیم پی آن چه که هست , پی هم , پی هزار دست نیافتی , یادمان می رود برویم پی خودمان نه هیچ کس دیگری یادمان می رود برای لحظه هایمان مهم باشیم برای خودمان سفر کنیم سینما برویم و در یال کوه قدم بگذاریم

شلیک

ماشه را بکش
کاری ندارد
باز نگرد
حتی به پشت گوشت
نبین
هیچ کس را
توهم است
روزهای خوب
باور کن
دروغ های دنیا
سراب می شوند
نمی رسی
بکن
ببر
 این طناب لعنتی خاطرات را
دار می شوند
و تو
شلیک می کنی

زار می زنم

بدم می آید از تو از دنیا از مردهای نامرد نقاب دار بغض می شود همه ی وجودم و اشگ های شور است که در من جاری می شود

دوشنبه، مرداد ۳۰

لعنت به من
لعنت به تو
نه
لعنت به این روزها
این لحظه های دوست نداشتنی
این همه ای که از من بالا نمی آید
دست می اندازم ته گلویم
خشک شده
لجن شده
همه ی حرف ها
فکر ها
آدم ها
ماشه کشیده شود
 دست هایم بهترین کادو را می ربایند از هم
و تو چه آسان می گذری
و من رابطه ها را ....
 
 

دیلیت

نوشتن سر آخر دکمه شیفیت دیلیت را زدن این شده کار شب های من
میان دود بهمن
دود می شوم
 روزهایم پرواز می کنند
اوج می گیرم
کنار فنجانم جا خوش می کنند
حرف هایم
و من
می خورمشان
هضم نمی شوند
زخم معده می شود
آنچه در من جا مانده



چهارشنبه، مرداد ۲۵

گرم باشد

شراب می خواهم
قرمز
گس
گرم
مست شوم
تاب بخورم
آواز بخوانم
ریز ریز اشگ بریزم
دائم به آسمان بوسه زنم

بازی حکم

مثل زندگی است , مثل اتاقی که از آن توست و تصمیم با تو که باشد یا نباشد . قالیچه , کتاب ها , صفحه ها ی موسیقی , لاک ها و کیف و کامواهایت میان قفسه باشد یا نباشد لای کتاب هایت گاهی یادداشت های شخصی دیده شود یا نه . اسباب ات کنار هم چیده شود و یا روی هم و درهم باشد و گاهی این تو نیستی که تصمیم می گیری ؛ اتفاق ها همه چیز را کنار هم می نشانند , مجله های دوست داشتنی ات به انبار می روند و لاک های قدیمی میان زباله ها جا خوش می کنند و زندگی ناخواسته دستخوش اتفاق هایی باشد که همه مانند سیل بیایند وسط روزهایت و تو باشی و یک دنیا تغییر ناخواسته تو باشی و برنامه هایی که  برای لحظه ها داشتی و  دیگر هیچ کدامشان دیده نخواهند شد  چرا که راه دیگری در پیش است .
خیلی اتفاقات را   نمی چینیم مثل دست های هر بازی چیده می شوند و تنها بازی شان می کنیم و دست بعد برگ هایی که حتی یک برگ حکم هم در آن دیده نمی شود  به ما می  رسد  برای کوت نشدن زیرکی به خرج می دهی  زندگی می شود بازی حکم و مهارت همه ی آن چیزی است که نجاتت می دهد

شنبه، مرداد ۲۱

آوار

له می شوم اینجا .بی خبر , زندان است . آوار شده خشت ها روی مردمان سرزمینم و من سکوت کرده ام نفسم بند می آید .آـــــــــــــــــــی !! کمک کسی نیست !!! آی همشهری ! هم وطن  نیستید ؟ کسی بلند می خواندتان , نه به طلب نانی یا سرپناه تنها هم آغوشی برای بودنتان برای داشتنتان , برای اینکه دلش قرص باشد تنها نیست گرم باشد به داشتن عزیزانی که هستند نگاه درمانده اش را پهلو بگیرد زندگی خرد شده اش را میان چادر های سفید بپیچد و عزیزان از دسته رفته را به دریا سپارد . کم می آورم . کرخت شده بدنم از اینجا ماندن و نظاره کردن

جمعه، مرداد ۲۰

ترک کرده ام

کلمه ها بوی سیگار می دهند
من هـــــــــــــــا می کنم
 هیچ بویی جز تن هایی نمی دهم
ترک کرده ام
سیگار
نفرت
عشق
و
...

نثر نیست . شعر نیست

بهمن گوشه ی لبم بود
 باز نشئه ی دودش می شدم
کاش همان جا بمانم
تا ابد
میان تو
میان دست هایی که امن بود
 صدای سوختن کاغذ و توتون مسخم می کند
مثل لب هایی که با عشق روی لحظه هایم می نشینند و عریانم می کنند
آخ زندگی
بگذار بخوابم تا ابد

پ ن :
شعر نیست
نثر نیست
صرفن کلمه و احساس است
روی هم نمی نشینند
کنار هم جا نمی شوند
مثل روزهای زندگی گسیخته اند و رم کرده
من رام کننده نیستم
نبودم
 خواهم شد
از خواب می پرم
کلمه ها باز از من می جهند
مثل تو 

آنچه نمی بینیم

به آینه نگاه کرد؛  نه او نبود , آنچه درونش بود متفاوت بود پر از احساس های عجیب پر از دوست داشتن و نداشتن و سرشار از تغییر بود و رازهایی که با او هر لحظه می آمدند و پنهان می شدند از چشم ها از حس ها . سرزمین دروغ ها پر از خار و آزار بود پر از مرگ بود بوی زندگی نبود غم و خود خواهی همه ی دارایی آنهایی بود که با خاطره زندگی می کردند در لحظه نبودند با زندگی شان زندگی نمی کردند . منحنی های  روی آینه را دنبال کرد بغض شد و گرمایی میان صورتش دوید و تصویر تار شد پرواز می خواست و پوچی روزها آشکارا آزار می دادند او نمی دید هیچ چیز را حتی خودش را در آینه , او را نشان نمی داد همان طور که چشم ها درون هیچ کسی را نشان نمی دهند میان بدن هایی راه می رفت و زندگی می کرد که سرد بودند گوشت هایی گرم اما بی هیچ حضوری . دستش را دور گردنش پیچید نکند بیماری مسری باشد نکند این سرما نفوذ کند ذل زد میان آینه داشت مثل دیگران می شد !!!

جمعه، مرداد ۱۳

روزی آسمان پاره خواهد شد

سکوت سهم من است و باز بغض می شود مهمان صورتم
میان خودم گرفتار شدم و این میله های آهنی سخت اند
روزی از راه می رسد که بشکند هر آنچه در من هست

تسخیر

باید یک سره کرد
تکلیف را
با خودت
با زندگی
وگرنه تسخیر می شود
تمام دنیایت



عجب تشابهی است
بین
تسخیر و سخره
 آن زمان که دست هایت میان روزها معلق بمانند
 سهم روزهای تحقیر شدگی می شود و بس

مرز

مرزهای آدمی باریک است ؛ مرز تصمیمات , مرز احساسات,  مرز رفتن و ماندن , مرز از دست دادن و به دست آوردن

تپانچه

تپانچه ای لازم است تا این همه صدای درون سرم خفه شوند
گاهی خودت می شوی سوم شخص می آیی بیرون خودت می نشینی و شخص دیگری از وجودت بیرون می آید کسی که نمی شناسی اش شخصیتی جدا از تو کسی که تو نیست اما در تو بوده با سنی متفاوت و حتی زمانی با جنسیتی دیگرگونه و تو با تمام شگفتی به نظاره اش می نشینی , نمی شناسی اش ندیده بودی اش و تو تنها یک غریبه ی نا آشنای نظار گر هستی بی هیچ قدرتی برای اعمال نظر

سه‌شنبه، مرداد ۳

خطوط آدمی

چقدر از میان خطوط چهره می شود درون آدمی را خواند .  می شود میان شیارهای زندگی اش دست کشید , خط های تیز و منحنی صورتش را فهمید با خستگی اش زندگی کرد و با چال های زیبایش شاد شد . می شود از میان عکس ؛  درون دوست شنا  کرد و درهم رفتگی غریبه را فهمید . مشت شدن دست ها , کج کردن گردن , اظطراب چشم ها ,  خشم لب ها حتی خال های کوچک روی گونه ؛ دهان باز می کنند و تو اگر زنجیر ساعت ها را ببینی  می توانی گذشته را میان بافت های صورتش پیدا کنی  نوک انگشتانت بی تاب سر خوردن و خواندن دفتر یادداشت روزانه کسی را می شود و انتظار می شود سهم لحظه هایی که  متعلق به توست .  بعد از سالها می توانست خستگی ,  رنج , روزهای آفتاب خورده و حتی کلافگی او را بشمارد می توانست خیره شود درون مردمک های چشم او و سرمست میان دیگری شنا کند