پاییز بود , همان سالهای پر از برف همان سالها که جای پرنده هلیکوپترها چرخ
می خوردند , همان سالهایی که ترس را می شد دید و خنده را می شد فهمید ,
رفتی , دیگر نیامدی , چشم هایم هنوز منتظرند در میان کوچه ایست کرده اند .
یادم می آید قول داده بودی . روز اول مهر , چرا تو را به یاد نمی آورم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر