دوشنبه، شهریور ۲۷

جلسه نهم و دهم

بعد از جلسه ننوشتم چيزي هم تو ذهنم نگه نداشتم كه بنويسم .
به جلسه فكر مي كنم و اينكه اولش چطور شروع شد. ازم تعريف كرد كه علي‌رغم مشكلات بسيار، روندي كه انتخاب كردم طور ديگري است و من مي زنم به خاكي تا ادامه پيدا نكند و بنظرم مي رسد كه يك قانون در طبيعت باشد. البته كه مي دانم نيست، چراكه آنوقت اين حجم از بزهكار و معتاد در سطح جامعه ديده نمي شد و من هم دروني پر از تاول و درد دارم كه نمود بيروني ندارد ولي ممكن است طور ديگري بروز كند 
اين روزها هيچ نمي نويسم حتي فكر هم نمي كنم انگاري به مرزي مي رسم كه ذهنم رو به ...  مي رودبهتر است خيلي جملات منفي بكار نبرم .
پ ن : راستش چيزي ننوشتم كه به جلساتمان كمك كند در نتيجه  ايميلي هم وجود نخواهد داشت
مرورشان اما خوب است همين كه خودم را ملزم كنم به نوشتن همين هفته اي يكبارها از جلسات، گويي زندگي خودم است كه دوباره به نمايش درمي‌آيد و من كنترل به دست قسمت هايي را جلو مي برم يا عقب 
بلد نيستم خشمم را چگونه منطقي و درست بروز دهم دچار چرخه معيوب نگردد و از طرفي آنچه مي خواهم را بگويم
جلسه دهم 
اين جلسه زيادي برايم خالي و عاري بود شايد بي انصافي باشد اين طور برداشت كردن.
دارم به جلسه فكر مي كنم فايده مي بينم البته به لحاظ مرور روزهاي گذشته. دليل اوليه براي شروع جلسات درست ارتباط برقرار كردن بود و و البته كه خودم مي دانم براي شناخت بيشتر خودم شروع كردم و حالا ديگر موضوعي طلب مي كنم و آن هم درست شدن رابطه ام با مامان است و از بين رفتن خشمي كه در گذشته بوده و انبار شده درست است اين روزها شكل رابطه تغيير كرده حداقل من راضي ام او را نمي دانم به لحاظ تنش كمتر و نزديكي بيشتر مي گويم نزديكي منظورم ساعت هاي طولاني در كنارهم بودن نيست كيفيت و جنس رابطه بيشتر برايم مهم است و اينكه وقتي هست واقعا مي خواهم در كنارش باشم و هرچه مي خواهد همان بشود و كمك حالش باشم اگر بتوانم. حال مي خواهم اين رابطه درست شود مثل بازسازي خانه اي كهنه مي ماند  همانقدر سخت  
از جهان تاريك بيرون آمدم حالا دارم نفس مي كشم دنيايي كه زياد درونش ماندم واقعا ياد پرسفون افتادم كه با حادث به دنياي زيرزميني رفت و چند ماه از سال اونجا زندگي مي كرد و من تنها رفتم به زيرزمين دنياي خودم انگاري رفته باشي ته اقيانوس اونجا كه تاريكي چشم چشم را نمي بينه و  هيچي نيست جز خودت و خودت. 
وقتي قرار باشد حرف نزنيم يعني چي يكجا ساكت بشينم و  فضاي اطراف را نگاه كنم يا دكتر را نظاره كنم يا خودم را ... 
علي رغم تكرار زيادش اما خيلي برايم سنگين است

جلسه دهم و يازدهم: سفر

جلسه دهم 
معتقد است نمي نويسم كه نفرستم كه پيشواز رفته باشم براي قطع ارتباط شايد به عبارتي كنار بگزارم نه اينكه كنار گذاشته بشوم.
ياد سوگواري هاي قبل از موعدم افتادم هميشه فكر مي كردم اين يك حس قوي است كه من دارمش و ذهنم زودتر از موعد پيش بيني مي كند و قبل از وقوع من درونن متاثر مي شوم و ... اما حالا به اين نتيجه مي رسم كه نه اين يك پيش گيري بود مثل وقت هايي كه بيمار مي شويم و بدن شروع به ساختن سلول هاي دفاعي مي كند و گويا ذهنم طبق معادلات از پيش تعيين شده براي جلوگيري از عارضه شروع به پيش گيري مي كند. و قبل از وقوع اتفاق به استقبال مي رود . به بتسا فكر مي كنم و ارتباطي كه كمرنگ شد و در نهايت شايد خيلي كم جان به حيات خود ادامه مي دهد . شايد بعد از مينيماليسم پيش از كنار گذاشته شدن اين من بودم كه كنار گذاشتم گويي درد كمتري سراغم مي آيد مثل يك انتخاب مي ماند وقتي  انتخاب مي كني پذيرش عواقب و  هر‌آنچه كه هست بسيار راحت تر زماني  است كه برايت انتخاب مي كنند 
جلسه يازدهم 
ديروز فقط حرف زدم گمانم آن بين ها نفسي هم مي گرفتم زياد حرف زدن را دوست ندارم در پسش قسمتي از من به بيرون درز كرده و اگر خوشايندم باشد موضوعات و حس تحسين براي مخاطب داشته باشد شايد غرورم رشد مي كند كه خيلي خوش آيندم نيستاز سفر گفتم از بهترين هديه هاي زندگي، كه ممكن است فراموشش كرده باشيم. آمدم بنويسم بعد از عشق، اما در عشق زيادي حس اندوه هست و بيش از توانم خورده مي شوم. اگرچه گاهي دلم مي خواهد دوباره تجربه اش كنم، آن حس بيرون آمدن از خود ديگري را به جان دوست داشتن و طعم دار شدن زندگيي، كه گاهي به تلخي مي زند. دروغ چرا با اين فضاي امن ايجاد شده بيشتر خوشحالم تا وجود آدمي كه بااو همه چيز از نو شروع شود، بشناسي و بشناسد و سرآخر همه چيز رنگ مي بازد. اگرچه كه اين تغييرات خاصيت زندگي است شكوفه و مهدي از معدود آدم هايي هستند كه يك جور خوبي زندگي را از دوران دانشگاه باهم ادامه دادند و گويي علي‌رغم مهاجرت، سختي و جادهء پر فراز و نشيب يادگرفتند چطور يكديگر را بلد شوند و از زندگي لذت ببرند كه تعداد شكوفه و مهدي ها اندك است. 
و چيزي كه اين ميان جا ماند خشمم بود آنچه از دوست برايم مانده بود و فريد نيشتر زد تا به بيرون درز كند و گفت بچه ها دلشان برايت تنگ شده. آخر هفته تعطيل همگي با برنامه اي كه  بتسا تدارك ديده بود به باغي رفته بودند و اين ميان گويا حرفي از من رد‌وبدل شده بود كه فريد برايم بازگويش كرد و من بيشتر عصباني شدم كه اينطور مرا قضاوت مي كنند و معتقدند كه من سين را به آنها ترجيح دادم در حاليكه هيچ وقت برنامه هم زماني پيش نيامده بود كه من در معرض انتخاب قرار بگيرم و او را در الويت  بگذارم و هيچ كدام بابت اين برنامه با من تماس هم نگرفته بودند . به فريد گفتم : آن هايي كه ادعا مي كنند دلشان برايم تنگ است حتي مسيج و تماس هم نگرفتند ببيند حالم هنوز همان منوال هست يا بهتر شدم كه حالا دلتنگ نديدنم باشند و خيلي راحت برايم حكم هم صادر كردند . پرسيدم چطور تشخيص داديد كه سين الويت است و گفت: وقتي خواستيم براي لبنان همسفر شويم، گفتي نه ، و چهره ات تغيير كرد .گفتم چون سفر دخترانه بود در ضمن برنامه سفر را از قبل با ميشن ريخته بوديم كه سين به ما ملحق شد و تصميم براين بود كه جمع بزرگ نباشد و من نمي توانستم روي توافقاتمان پا بگزارم در ضمن به بتسا هم پيشنهاد داده بودم و چون فاصله زماني با سفر قبلش كوتاه بود نيامد. پس ... كه فريد در جواب گفت: ما آنچه در ظاهر مي بينيم را قضاوت مي كنيم و اينكه گويي تو با جمع ديگري خوشحال تري و اين حق توست گزينه ديگري داري و حالا چرا انتخاب نكني؟ بقيه گزينه ديگري شايد نداشته باشند .
از قبل خشم داشتم و عصباني شدم از اين بي رحمي و حكم صادر شده ، ديدار با دوستان حتي سين را كم كرده ام و حرفي نيست چراكه انتخابم بوده و فضاي خلوت را در حال حاضر ترجيح مي دهم . حالا براساس چيزي كه نيست و نمي دانند و براي توجيه كار خودشان اينطور در نبودنم صحبت مي كنند، سختم مي شود.
اما مي گذر؛د در حال ياد گرفتن، ديدن موضوعات و گذر كردن از آن هايم هنوز بلدش نشدم چراكه خيلي تازه كارم اما درك كردم وقتي فقط نگاه مي كني و ميانشان شيرجه نمي زني گويي ذهنت رها تر است و مي شود گذشت .


نوشتن اين روزها سختم شده انگاري ياري نمي كند ذهنم و مي ترسم كه از دستش بدهم مي خواهم بتوانم توانمند شوم آنقدر كه هروقت خواستم آن طور كه برايم راضي كننده است از من به بيرون درز كند نه اينكه تحت شرايط ويژه و حس و حال خاص
پ ن : جلسه نهم يك چيزهايي نوشتم كه كوتاه بود آن را نيز ضميمه مي كنم

جلسه هشتم: ايستاده مردن

ايستاده مردن جلسه هشتم:

ديشب خيلي به اين موضوع فكر كردم ايستاده مردننمي دانم چقدر شجاع ام. آدم ها چقدر به خودشان اعتماد دارند يا چقدر مطمئنن؟ حرف و عملشان يكي است ؟!! من خيلي نيستم،  ديدم كه چطور گاهي معادلاتم  از خودم ميان اتفاقات بهم مي خورد و من خلاف ادعا و  تصورم تصميم و عمل كردم. شجاع بودن، جا نزدن، شيرجه زدن، به وقتش كدام را انجام مي دهم ؟ و زندگي اتفاقاتي در خودش دارد كه محك مي خوري. بنظرم خيلي بايد راسخ باشي كه  از پسش بربيايي و بزرگ البته. حلاج وار عين القضات و يا شمس ... كم نداشتيم اما حالا را نمي دانم .

فكر مي كنم؛ نقش خودم را يك جاهايي نديدم، يا اينكه نفهميدم چقدر تاثير گذار بودم. و خبر نداشتمشايد اغلب همه مان اين گونه ايم نمي دانم. صبح در مسير شركت داشتم فكر مي كردم به ماجراهاي سالها قبل و حرف غزاله كه يك بار گفت: آجي وقتي نيستي دلم مي لرزه، از سهراب مي ترسم . بيشتر خانه باش . تا اون موقع، حتي شايد تا همين الان، فكر نكردم كه حضورم مي تواند مايه دلگرمي كسي باشد و اصولا كسي بخواهد كه در كنارش باشم و دلش به بودنم قرص باشد. به خودم مي آيم مي بينم كه شانه هايم قفل شدند و عصب هاي دستم درد گرفتند سركلاس يوگا وقتي افسانه جون تذكر ميدهد: قفل شانه تون را بگيريد، براتون سمه، بارتون را زمين بگذاريد. حداقل توي اين كلاس و اين ساعت حس مي كنم با من است يكباره به خودم ميام مي بينم كه چقدر سفت بهشان چسبيده ام مثل خيلي چيزها. و سعي كرده ام دست به عصا راه بروم مراعات كنم شكننده گام برداشتم تا اينكه از دست رفتند . زندگي بسان كوه رفتن مي ماند  و رابطه نيز هم. محكم كه قدم برداري شكل خيلي چيزها تغيير ميكند و حتي حس ها جابهجا مي شوند مرگ را انتخاب مي كني اما اينبار نه از سر ترس بلكه مي روي كه ملاقاتش كني مي روي كه قسمت هايي از خودت را به تماشا بنشيني و تعريف زندگي را براي خودت چند پله بالاببري و انگار بقول شاعر پنجه در مي افكنيم

پوست انداختم يا درد جسمي از آن پيله رهايم كرد را نمي دانم هرچه هست نفس كشيدن برايم راحت تر شده و فضاي تاريك و خفه راهي به بيرون باز كرده .

رفتارم عجيب بود روبرنگرداندم ديروز برخلاف دوبار قبل كه خودم را به نديدن و نشنيدن مي زدم در چهارچوب در كه ظاهر شد

-دكترمحمد- نگاهش كردم و سلام  كردم حالم را پرسيد و گفتم خوبم گويي قهرم تمام شده بود يا نه مي خواستم بمانم فرار نكنم




شنبه:

برگشته است، چقدر حال خوبم كم دوام شده
تمام نمي شود اين روزهاي كشدار با سردردهاي ممتد و حال نچندان خوب . سرما خوردگي از روح به جسم شيفت داد مرا و حال روحم براي چند روز كوتاه خوب بود و باز همه چي از نو

ديشب تا جنون فاصله اي نداشتم دلم مي خواست همه چيز را بهم بريزم و پرت كنم فرياد بكشم و  زندگي تمام شود  بي اتفاق تازه يا حرفي كه ناراحتم كند هيچ هيچ نبود و من بي حركت تنها روي تخت افتاده بودم  

راستش حالم از دنيا بهم مي خورد از اين روزها از اين همه همهمه و شلوغي  


جلسه هفتم

جلسه هفتم

هيچ وقت توي ذهنم نمي بندم كه در  چه مورد مي خواهم صحبت  كنم حتي در طول هفته هم درگيرش نيستم. خودم را به حس و حال و جريان و اتفاقات مي سپارم؛ مثل زندگي كه اين روزها برايش هيچ برنامه اي ندارم، براي خود خودم. منظورم از برنامه يك چشم انداز بلند مدتي است  كه در راستايش حركت كنم و جلو بروم، اگرچه انگار همه چيز در حالت استندباي قرار دارد تا تكليف فروش و خريد خانه روشن بشود . يكي از خصوصياتم اين است كه؛ وقتي توي ذهنم يك چيزي شكل مي گيرد تا عملي نشود ذهنم خيلي نمي تواند در جهت ديگري برنامه ريزي كند. حالا نه اينكه برنامه سفر عيد را با دريا نبستم؟!!!  (اگرچه كه بسته به اين دارد شناسنامه اش زودتر بياد تا به مرحله سخت پروسه گرفتن ويزا برسيم) وقتي با بچه هاي هاستل صحبت مي كردم ياد آمال و آرزوهاي خودم مي افتادم. آن ها  محققش كرده بودند و انگار در دلم حسرت مي شد. سفر طولاني چند ماهه به سرزمين ناشناخته اي كه نشانه اي از هيچ آشنايي ندارد . حق با سارا ست؛ من بايد زودتر عمليش كنم اين سبك سفر و زندگي را تا آرام بگيرم انگار مي خوام به خودم ثابت كنم كه مي توانم، كه موفق شدم و در عين حال مي خواهم رها باشم همچون پري در فضا شناور، و در عين حال بي تعلق . سفر خاصيتي دارد كه همراهش آرامش برايم به ارمغان مي آورد بخصوص اگر چالش برانگيز باشد وقتي از پسش برمي آيم انگار از خودم خشنود ميشوم . رضايت داشتن گويا نقش مهمي در حال خوشم دارد.

عجيب است كه كتاب دوست داشته باشي " تاريخ، ادبيات، رياضي، جغرافيا" اما از مدرسه بدت بياد؟!!! واقعا جز خانم ناظم كه هميشه پررنگ بود مابقي روزهاي بد مدرسه هستند كه سان مي روند و من واقعا از مدرسه و روزهايش متنفرم . بيشتر خاطرات بد برايم مانده تا روزهاي خوش . آدم هايي كه از اختلالات عاطفي رنج ميبردند و در عين حال مسئول تعليم و تربيت بچه هايي بودند كه دچار غم فقدان. و اين بنظرم از بدترين هاست. راجع به دبستانم صحبت كردم و معلمي كه مشكل داشت البته اين فقط يكي از همه بود و شايد بدترين شانباخودم فكر كردم راهنماييام چطور بود ؟ آن روزها چطور گذشتند؟  اولش هيچي از آن سه سال به ذهنم نرسيد "فكر كنم آلزايمر بخاطر اين بوجود مي آيد كه تو بخشي از روزها را خود خواسته بخاطر تجربه تلخ به فراموشي مي سپاري اما يكباره به خودت مي آيي اما ديگر هيچ چيزي را بخاطر نمي اوري" يكم بيشتر كه دقيق شدم ديدم واي اون روزها هم كم از مابقي نداشتن؛ مجبور بوديم قرآن حفظ كنيم اما نه در حد سوره هاي كوچك بلكه مسؤلين مدرسه زيادي سنگ بزرگي برداشته بودند خودخواهي شان بيش از حد بزرگ بود و بقره انتخابشان. بايد كل سوره بقره حفظ مي شد تا آنها بتوانند به پست و مقام بالاتري برسند يا تمايلات ذهنيشان را ارضاء كنند سياست پشت اين ماجرا هر چه كه بود كل مدرسه را شامل مي شد و بابت اين اجبار حتي تنيبه هم ميشديم، تكليفي كه از حالت فوق برنامه تبديل به شكنجه بچه ها شده بود و توهين و تحقيري كه كابوس هاي شبانه اي را به همراه مي آورد . برايم عجيب است دست روي هرخاطره اي كه ميگذارم پشتش يه كوه غم و رنج هست كه اصلا دوست داشتني نيست.

نمي دانم بقيه بچه ها هم اين فكر را دارند يا نه؛ اما من تا مدت ها فكر مي كردم كه بچه مامانم نيستم، يا مامان غزاله را بيشتر از من دوست دارد، حتي يادمه دوم يا سوم دبستان بودم كه براي مامان نامه نوشتم در اين مورد. الان كه راجع بهش مي نويسم خنده ام مي گيرد اما همان زمان هم برايم عجيب بود؛ مامان نامه را خوانده  بود يا نه؟هيچ وقت در موردش صحبت نكرد انگار كه نديده باشدشاما من خودم توي كيف دستي اش گذاشته بودم.آن روزها ما توي دو تا اتاق كه ديوار وسط نداشت زندگي مي كرديم با يك آشپزخانه كوچيك؛ خانه عزيز و حاجي بابا، قسمتي از آن خانه كوچك و حياط بزرگ را با ما قسمت كرده بودند. بعد از بابا ما به آنجا نقل مكان كرديم، روزهاي سخت و جنگيدن مامان براي داشتن ما، تنها راه ماندن با مامان.

علي رغم اينكه از روزهاي بد، از نداشتن شور زندگي صحبت كردم وقتي از در مطب بيرون آمدن حال بهتري داشتم 

دكتر قريب را به ياد مي آورم كه مي گفت اين كوله پشتي بايد خالي شود. اما هر بار ديدن دوباره و حرف زدن برايم غم و اندوه دارد گويا تمامي برايش نيست. مثل حالا كه با آرش حرف زدم،  به حالم اشاره كرد، بغضم كردم و قورتش دادم.