دوشنبه، شهریور ۲۷

جلسه دهم و يازدهم: سفر

جلسه دهم 
معتقد است نمي نويسم كه نفرستم كه پيشواز رفته باشم براي قطع ارتباط شايد به عبارتي كنار بگزارم نه اينكه كنار گذاشته بشوم.
ياد سوگواري هاي قبل از موعدم افتادم هميشه فكر مي كردم اين يك حس قوي است كه من دارمش و ذهنم زودتر از موعد پيش بيني مي كند و قبل از وقوع من درونن متاثر مي شوم و ... اما حالا به اين نتيجه مي رسم كه نه اين يك پيش گيري بود مثل وقت هايي كه بيمار مي شويم و بدن شروع به ساختن سلول هاي دفاعي مي كند و گويا ذهنم طبق معادلات از پيش تعيين شده براي جلوگيري از عارضه شروع به پيش گيري مي كند. و قبل از وقوع اتفاق به استقبال مي رود . به بتسا فكر مي كنم و ارتباطي كه كمرنگ شد و در نهايت شايد خيلي كم جان به حيات خود ادامه مي دهد . شايد بعد از مينيماليسم پيش از كنار گذاشته شدن اين من بودم كه كنار گذاشتم گويي درد كمتري سراغم مي آيد مثل يك انتخاب مي ماند وقتي  انتخاب مي كني پذيرش عواقب و  هر‌آنچه كه هست بسيار راحت تر زماني  است كه برايت انتخاب مي كنند 
جلسه يازدهم 
ديروز فقط حرف زدم گمانم آن بين ها نفسي هم مي گرفتم زياد حرف زدن را دوست ندارم در پسش قسمتي از من به بيرون درز كرده و اگر خوشايندم باشد موضوعات و حس تحسين براي مخاطب داشته باشد شايد غرورم رشد مي كند كه خيلي خوش آيندم نيستاز سفر گفتم از بهترين هديه هاي زندگي، كه ممكن است فراموشش كرده باشيم. آمدم بنويسم بعد از عشق، اما در عشق زيادي حس اندوه هست و بيش از توانم خورده مي شوم. اگرچه گاهي دلم مي خواهد دوباره تجربه اش كنم، آن حس بيرون آمدن از خود ديگري را به جان دوست داشتن و طعم دار شدن زندگيي، كه گاهي به تلخي مي زند. دروغ چرا با اين فضاي امن ايجاد شده بيشتر خوشحالم تا وجود آدمي كه بااو همه چيز از نو شروع شود، بشناسي و بشناسد و سرآخر همه چيز رنگ مي بازد. اگرچه كه اين تغييرات خاصيت زندگي است شكوفه و مهدي از معدود آدم هايي هستند كه يك جور خوبي زندگي را از دوران دانشگاه باهم ادامه دادند و گويي علي‌رغم مهاجرت، سختي و جادهء پر فراز و نشيب يادگرفتند چطور يكديگر را بلد شوند و از زندگي لذت ببرند كه تعداد شكوفه و مهدي ها اندك است. 
و چيزي كه اين ميان جا ماند خشمم بود آنچه از دوست برايم مانده بود و فريد نيشتر زد تا به بيرون درز كند و گفت بچه ها دلشان برايت تنگ شده. آخر هفته تعطيل همگي با برنامه اي كه  بتسا تدارك ديده بود به باغي رفته بودند و اين ميان گويا حرفي از من رد‌وبدل شده بود كه فريد برايم بازگويش كرد و من بيشتر عصباني شدم كه اينطور مرا قضاوت مي كنند و معتقدند كه من سين را به آنها ترجيح دادم در حاليكه هيچ وقت برنامه هم زماني پيش نيامده بود كه من در معرض انتخاب قرار بگيرم و او را در الويت  بگذارم و هيچ كدام بابت اين برنامه با من تماس هم نگرفته بودند . به فريد گفتم : آن هايي كه ادعا مي كنند دلشان برايم تنگ است حتي مسيج و تماس هم نگرفتند ببيند حالم هنوز همان منوال هست يا بهتر شدم كه حالا دلتنگ نديدنم باشند و خيلي راحت برايم حكم هم صادر كردند . پرسيدم چطور تشخيص داديد كه سين الويت است و گفت: وقتي خواستيم براي لبنان همسفر شويم، گفتي نه ، و چهره ات تغيير كرد .گفتم چون سفر دخترانه بود در ضمن برنامه سفر را از قبل با ميشن ريخته بوديم كه سين به ما ملحق شد و تصميم براين بود كه جمع بزرگ نباشد و من نمي توانستم روي توافقاتمان پا بگزارم در ضمن به بتسا هم پيشنهاد داده بودم و چون فاصله زماني با سفر قبلش كوتاه بود نيامد. پس ... كه فريد در جواب گفت: ما آنچه در ظاهر مي بينيم را قضاوت مي كنيم و اينكه گويي تو با جمع ديگري خوشحال تري و اين حق توست گزينه ديگري داري و حالا چرا انتخاب نكني؟ بقيه گزينه ديگري شايد نداشته باشند .
از قبل خشم داشتم و عصباني شدم از اين بي رحمي و حكم صادر شده ، ديدار با دوستان حتي سين را كم كرده ام و حرفي نيست چراكه انتخابم بوده و فضاي خلوت را در حال حاضر ترجيح مي دهم . حالا براساس چيزي كه نيست و نمي دانند و براي توجيه كار خودشان اينطور در نبودنم صحبت مي كنند، سختم مي شود.
اما مي گذر؛د در حال ياد گرفتن، ديدن موضوعات و گذر كردن از آن هايم هنوز بلدش نشدم چراكه خيلي تازه كارم اما درك كردم وقتي فقط نگاه مي كني و ميانشان شيرجه نمي زني گويي ذهنت رها تر است و مي شود گذشت .


نوشتن اين روزها سختم شده انگاري ياري نمي كند ذهنم و مي ترسم كه از دستش بدهم مي خواهم بتوانم توانمند شوم آنقدر كه هروقت خواستم آن طور كه برايم راضي كننده است از من به بيرون درز كند نه اينكه تحت شرايط ويژه و حس و حال خاص
پ ن : جلسه نهم يك چيزهايي نوشتم كه كوتاه بود آن را نيز ضميمه مي كنم

هیچ نظری موجود نیست: