دوشنبه، شهریور ۲۷

جلسه ششم

جلسه ششم
يك تكه چوب دستم بود و با ناخن هايم مي كندمش شايد هم يك چاقو دستم بود هر چه بود حرصم را سر تكه چوب خالي مي كردم خشمي كه از بابا داشتم ؛ عكس دو نفره با غزاله انداخته بود بي اينكه مرا صدا بزنند با اينكه زمان زيادي از آن روز گذشته اما برايم رنگ دارد حتي لباس هايي كه به تن داشتم شلوار صورتي كم رنگ با بلوز آستين كوتاه پررنگ، عصباني بودم با نوك پا به
زمين مي كوفتم و خاك بلند مي كردم آن صحنه مثل يك فيلم كوتاه جلوي چشمم بود وقتي از در مطب بيرون آمدم و  او گفته بودالگوي رفتاري كه با مراقبانم  داشته ام با دوستانم با خواهر و برادرم با دوستانم و با او نيز دارم . تعارف راحت نبودن ترس از نزديك شدن براي رهايي بعدش؛ "اينطور برداشت كردم" . و بعد از آن همه سردرگمي و به دور خود چرخيدن،  وقتي خانم
گفتند كه وقت هفته بعد ساعت 6 پر شده و براي 45 دقيقه بعدش مي توانم وقت بگيرم بيشتر عصباني شدمروز قبلش كه براي هماهنگي تماس گرفته بود پرسيده بود كه :براي هفته هاي آتي هم اين ساعت را مي خواهم يا نه؟و من پاسخ مثبت داده بودم؛ بلهو حالا وقت بعدي را عايدم مي كرد چيزي نگفتم بي حوصله تر و گيج تر از اين بودم كه بخواهم چانه بزنم و از طرفي هم حق
داشت من از قبل همه ي وقت ها را رزرو نكرده ام  كه حال بخواهم مدعي باشم. اين ناشناختگي است كه اين طور مي رنجاندم يا روبرويي به آن؟  ديدن
عصبانيت و خشم، بغض و ناراحتي و اين تبديل فرايندها به يكديگر؛ چرخه معيوب رفتاري.
برايم گنگ است اين ميان نمي فهمم اش . مي گويد حس هايت را ببين. درست است يك جاهايي نمي بينم يا تشخيص درست نمي دهم و گاهي شايد به دلايلي نمي
خواهم قبول كنم كه عصبانيم خشم دارم يك جورهايي خسته شدم از خودم از اين رفتار كه بروز نمي دهم و در نهايت تبديل به بغض و غم مي شود واقعا دلم مي خواهد حالا همه ي آنچه روي ميز هست را پرت كنم پيشاني و چشم هايم مي سوزد و گلويم بغض دارد شايد پذيرش آنچه كه هستم سخت باشد بسيار سخت كلافه و عصبانيم از اين همه كوچك بودن انگاري وسط يك بحران، گرداب گير افتاده ام و اين خوب نيست.
بنظرم مي رسد ميان مه؛ درون فضايي كه نمي شناسم قرار دارم و  جلو مي روم و البته كه ناگفته نماند دائم به در و ديوار مي خورم چرا بايد نزديك بشوم وقتي با نزديك شدن زخم هاي عميقي خوردم خسته تر ازآنم كه بخواهم دوباره شروع به ترميم كنم. بابا،رالف و .........................................................................................................................
سرم به شدت درد مي كنه چشم هايم مي سوزند و بغض و گريه دارم چرا تمام نميشود اين روزها و حال ها و به يك حالت نرمال نمي رسم گاهي از نوشتن و گفتن اين كلمه ها خسته مي شوم فكر مي كنم زياد از اين حس و حال  نوشتم ياحرف زدم.

از اينكه بنشينم در آن اتاق و شروع كنم بي وقفه حرف زد بدم مي آيد ازاينكه دائم اين زخم ها را باز كنم نگاهشان كنم خسته شدم و از اينكه سر 45
دقيقه حس كنم وقتم تمام شده  يك امتحان را برايم تداعي مي كنه كه سر موعد مقرر ورقه ام را بايد بالا بگيرم مثل يك تكليف يك ظابطه يك ماشين كه
برنامه اش تمام شده و از اينكه ارتباط بگيرم" اولش نوشتم خوشم نمي آيد اما بعد پاكش كردم" آره ، مي ترسم از آن وابستگي مي ترسم اگر الان رها كنم و
 نروم چيزي آنجا از خودم جا نگذاشتم اگرچه كه دروغ است  خودم را گريه و حس ها و بغض هايم را گذاشتم اما باز هم مي تاونم رها كنم و بروم.
به يكباره  جلوي  چشمم آمد كه در اتاق دكتر محمد هستم و  همه وسائل اش را پرت مي كنم و شكستني ها را مي شكنم تابلو ها را از ديوار برمي دارم و پرتشان مي كنم خب اين ديدن عصبانيتم الان چه دردي و از من دوا مي كند؟!!!!!!!!!!!! از شدتش كم مي شود بايد بروز داد نبايد بروز داد  در رفتار چطور نشان داده مي شود، اين ها برايم نا مفهموم است انگار من از يك دنياي ديگر
حرف مي زنم يا بلد نيستم درست سوالم را بپرسم كه جوابي برايش نمي گيرم و جوابي كه مي گيرم نشان ميدده كه متوجه اش نشده و يا اينكه من يك جواب از پيش تعيين شده دارم كه مي خواهم به آن برسم اين را نمي دانم ؟!!!!!
اين روزها مثل يك بحران مي مانه مثل يك تصادف يك چيزي كه با خودش  شوك داشته و من مات و مبهوتم و از طرفي  درد دارم، نمي توانم مواجه شوم، گفت: اگر يك دوستي از خودش در حضور تو اين گونه در مورد خودش حرف بزند چه حالي مي شوي گفتم: ناراحتش مي شوم اما بعد كه  فكر كردم يعني كلمه ها آن موقع نيامدند
تا بگويم كه؛ به جز ناراحتي، با خودم فكر مي كنم آن دوست يا عزت نفس اش مشكل دارد يا اعتماد به نفس اش، شايد غرق شدن بيشتر در زبان خواندن باعث شود اوضاعم كمي تغيير كند اگرچه حال حاضرم خيلي چيزها را تحت الشعاع قرار داده و بنظر بيشتر از يك
جلسه در هفته كار دارم . مثل بچه اي شدم كه بزور و كشان كشان به جلسات روانكاوي مي بردنش از طرفي مثل والدي هستم كه نگران است و با خودش فكر مي كند تا كي اين مقاومت ادامه دارد ؟نميشه و چطور مي توان كمكش كرد؟ كجا را اشتباه كرده .
ديروز حين جلسه سيسي جلو چشمانم بود وقتي داشتم از معدود آدم هايي كه در زندگي  مي توانند درونت را ببين يا تو مي تواني درونشون را ببيني حرف مي زدم. فكر مي كنم كه ما شايد هم حداقل من، فكر مي كنم
كه؛ مي توانم درون دوستم را ببينم؟! اما ما آن چيزي را نشان مي ديهم كه مي خواهيم ديگران ببينند نه بيشتر. مثل مديا. حالا چه توقعي مي توانيم از رسانه داشته باشيم.
جالب است كه او حرف مي زند خودم حرف مي زنم اما وسطش يك سري شخصيت درون ذهنم يا يكسري خاطره رژه مي روند كه شايد اينجا با اين حرف تطابق دارد يا اين آدم يا اين رفتار همان است كه او گفته بود.
من با نيما آنقدر راحت بودم ؟ اصلا راحتي يعني چه ؟!!!! يعني بتواني عصبانيتت حرفت خشمت و ناراحتيت را بروز بدهي؟ بي اينكه نگران از دست دادن
و يا عواقبش باشي ؟!!! چرا اينقدر سخت است ؟ شايد واقعا سخت نيست ؟! هيچ كس ماندگار نيست قبول
اينكه ما نمي مانيم حتي يك جاهايي خودم ترك كردم حالا ترك شدن را سخت نكنم
زمان هايي را بخاطر مي آورم كه رالف دائم در حال رفت و برگشت بود شايد اين پروسه سالها طول كشيد و من باهر رفت برايش به سوگ مي نشستم و اين روند عزاداري ماه ها طول مي كشيد تا من آرام بگيرم، اگرچه زمان ارتباط كوتاه تر از زمان سوگواري بود شايد دو سه برابر زمان طي مي شد اما در طول ده سال من رشد كردم و اين تكرار حجم آن عشق و اندوه را برايم كم كرد تا اينكه خود خواسته تن به قطع ارتباط دادم

دلم مي خواست  روي تخت دراز كشيده بودم و همان طور تا هر زمان كه مي خواستم  مي ماندم

هیچ نظری موجود نیست: