دوشنبه، شهریور ۲۷

جلسه هشتم: ايستاده مردن

ايستاده مردن جلسه هشتم:

ديشب خيلي به اين موضوع فكر كردم ايستاده مردننمي دانم چقدر شجاع ام. آدم ها چقدر به خودشان اعتماد دارند يا چقدر مطمئنن؟ حرف و عملشان يكي است ؟!! من خيلي نيستم،  ديدم كه چطور گاهي معادلاتم  از خودم ميان اتفاقات بهم مي خورد و من خلاف ادعا و  تصورم تصميم و عمل كردم. شجاع بودن، جا نزدن، شيرجه زدن، به وقتش كدام را انجام مي دهم ؟ و زندگي اتفاقاتي در خودش دارد كه محك مي خوري. بنظرم خيلي بايد راسخ باشي كه  از پسش بربيايي و بزرگ البته. حلاج وار عين القضات و يا شمس ... كم نداشتيم اما حالا را نمي دانم .

فكر مي كنم؛ نقش خودم را يك جاهايي نديدم، يا اينكه نفهميدم چقدر تاثير گذار بودم. و خبر نداشتمشايد اغلب همه مان اين گونه ايم نمي دانم. صبح در مسير شركت داشتم فكر مي كردم به ماجراهاي سالها قبل و حرف غزاله كه يك بار گفت: آجي وقتي نيستي دلم مي لرزه، از سهراب مي ترسم . بيشتر خانه باش . تا اون موقع، حتي شايد تا همين الان، فكر نكردم كه حضورم مي تواند مايه دلگرمي كسي باشد و اصولا كسي بخواهد كه در كنارش باشم و دلش به بودنم قرص باشد. به خودم مي آيم مي بينم كه شانه هايم قفل شدند و عصب هاي دستم درد گرفتند سركلاس يوگا وقتي افسانه جون تذكر ميدهد: قفل شانه تون را بگيريد، براتون سمه، بارتون را زمين بگذاريد. حداقل توي اين كلاس و اين ساعت حس مي كنم با من است يكباره به خودم ميام مي بينم كه چقدر سفت بهشان چسبيده ام مثل خيلي چيزها. و سعي كرده ام دست به عصا راه بروم مراعات كنم شكننده گام برداشتم تا اينكه از دست رفتند . زندگي بسان كوه رفتن مي ماند  و رابطه نيز هم. محكم كه قدم برداري شكل خيلي چيزها تغيير ميكند و حتي حس ها جابهجا مي شوند مرگ را انتخاب مي كني اما اينبار نه از سر ترس بلكه مي روي كه ملاقاتش كني مي روي كه قسمت هايي از خودت را به تماشا بنشيني و تعريف زندگي را براي خودت چند پله بالاببري و انگار بقول شاعر پنجه در مي افكنيم

پوست انداختم يا درد جسمي از آن پيله رهايم كرد را نمي دانم هرچه هست نفس كشيدن برايم راحت تر شده و فضاي تاريك و خفه راهي به بيرون باز كرده .

رفتارم عجيب بود روبرنگرداندم ديروز برخلاف دوبار قبل كه خودم را به نديدن و نشنيدن مي زدم در چهارچوب در كه ظاهر شد

-دكترمحمد- نگاهش كردم و سلام  كردم حالم را پرسيد و گفتم خوبم گويي قهرم تمام شده بود يا نه مي خواستم بمانم فرار نكنم




شنبه:

برگشته است، چقدر حال خوبم كم دوام شده
تمام نمي شود اين روزهاي كشدار با سردردهاي ممتد و حال نچندان خوب . سرما خوردگي از روح به جسم شيفت داد مرا و حال روحم براي چند روز كوتاه خوب بود و باز همه چي از نو

ديشب تا جنون فاصله اي نداشتم دلم مي خواست همه چيز را بهم بريزم و پرت كنم فرياد بكشم و  زندگي تمام شود  بي اتفاق تازه يا حرفي كه ناراحتم كند هيچ هيچ نبود و من بي حركت تنها روي تخت افتاده بودم  

راستش حالم از دنيا بهم مي خورد از اين روزها از اين همه همهمه و شلوغي  


هیچ نظری موجود نیست: