دوشنبه، شهریور ۲۷

جلسه هفتم

جلسه هفتم

هيچ وقت توي ذهنم نمي بندم كه در  چه مورد مي خواهم صحبت  كنم حتي در طول هفته هم درگيرش نيستم. خودم را به حس و حال و جريان و اتفاقات مي سپارم؛ مثل زندگي كه اين روزها برايش هيچ برنامه اي ندارم، براي خود خودم. منظورم از برنامه يك چشم انداز بلند مدتي است  كه در راستايش حركت كنم و جلو بروم، اگرچه انگار همه چيز در حالت استندباي قرار دارد تا تكليف فروش و خريد خانه روشن بشود . يكي از خصوصياتم اين است كه؛ وقتي توي ذهنم يك چيزي شكل مي گيرد تا عملي نشود ذهنم خيلي نمي تواند در جهت ديگري برنامه ريزي كند. حالا نه اينكه برنامه سفر عيد را با دريا نبستم؟!!!  (اگرچه كه بسته به اين دارد شناسنامه اش زودتر بياد تا به مرحله سخت پروسه گرفتن ويزا برسيم) وقتي با بچه هاي هاستل صحبت مي كردم ياد آمال و آرزوهاي خودم مي افتادم. آن ها  محققش كرده بودند و انگار در دلم حسرت مي شد. سفر طولاني چند ماهه به سرزمين ناشناخته اي كه نشانه اي از هيچ آشنايي ندارد . حق با سارا ست؛ من بايد زودتر عمليش كنم اين سبك سفر و زندگي را تا آرام بگيرم انگار مي خوام به خودم ثابت كنم كه مي توانم، كه موفق شدم و در عين حال مي خواهم رها باشم همچون پري در فضا شناور، و در عين حال بي تعلق . سفر خاصيتي دارد كه همراهش آرامش برايم به ارمغان مي آورد بخصوص اگر چالش برانگيز باشد وقتي از پسش برمي آيم انگار از خودم خشنود ميشوم . رضايت داشتن گويا نقش مهمي در حال خوشم دارد.

عجيب است كه كتاب دوست داشته باشي " تاريخ، ادبيات، رياضي، جغرافيا" اما از مدرسه بدت بياد؟!!! واقعا جز خانم ناظم كه هميشه پررنگ بود مابقي روزهاي بد مدرسه هستند كه سان مي روند و من واقعا از مدرسه و روزهايش متنفرم . بيشتر خاطرات بد برايم مانده تا روزهاي خوش . آدم هايي كه از اختلالات عاطفي رنج ميبردند و در عين حال مسئول تعليم و تربيت بچه هايي بودند كه دچار غم فقدان. و اين بنظرم از بدترين هاست. راجع به دبستانم صحبت كردم و معلمي كه مشكل داشت البته اين فقط يكي از همه بود و شايد بدترين شانباخودم فكر كردم راهنماييام چطور بود ؟ آن روزها چطور گذشتند؟  اولش هيچي از آن سه سال به ذهنم نرسيد "فكر كنم آلزايمر بخاطر اين بوجود مي آيد كه تو بخشي از روزها را خود خواسته بخاطر تجربه تلخ به فراموشي مي سپاري اما يكباره به خودت مي آيي اما ديگر هيچ چيزي را بخاطر نمي اوري" يكم بيشتر كه دقيق شدم ديدم واي اون روزها هم كم از مابقي نداشتن؛ مجبور بوديم قرآن حفظ كنيم اما نه در حد سوره هاي كوچك بلكه مسؤلين مدرسه زيادي سنگ بزرگي برداشته بودند خودخواهي شان بيش از حد بزرگ بود و بقره انتخابشان. بايد كل سوره بقره حفظ مي شد تا آنها بتوانند به پست و مقام بالاتري برسند يا تمايلات ذهنيشان را ارضاء كنند سياست پشت اين ماجرا هر چه كه بود كل مدرسه را شامل مي شد و بابت اين اجبار حتي تنيبه هم ميشديم، تكليفي كه از حالت فوق برنامه تبديل به شكنجه بچه ها شده بود و توهين و تحقيري كه كابوس هاي شبانه اي را به همراه مي آورد . برايم عجيب است دست روي هرخاطره اي كه ميگذارم پشتش يه كوه غم و رنج هست كه اصلا دوست داشتني نيست.

نمي دانم بقيه بچه ها هم اين فكر را دارند يا نه؛ اما من تا مدت ها فكر مي كردم كه بچه مامانم نيستم، يا مامان غزاله را بيشتر از من دوست دارد، حتي يادمه دوم يا سوم دبستان بودم كه براي مامان نامه نوشتم در اين مورد. الان كه راجع بهش مي نويسم خنده ام مي گيرد اما همان زمان هم برايم عجيب بود؛ مامان نامه را خوانده  بود يا نه؟هيچ وقت در موردش صحبت نكرد انگار كه نديده باشدشاما من خودم توي كيف دستي اش گذاشته بودم.آن روزها ما توي دو تا اتاق كه ديوار وسط نداشت زندگي مي كرديم با يك آشپزخانه كوچيك؛ خانه عزيز و حاجي بابا، قسمتي از آن خانه كوچك و حياط بزرگ را با ما قسمت كرده بودند. بعد از بابا ما به آنجا نقل مكان كرديم، روزهاي سخت و جنگيدن مامان براي داشتن ما، تنها راه ماندن با مامان.

علي رغم اينكه از روزهاي بد، از نداشتن شور زندگي صحبت كردم وقتي از در مطب بيرون آمدن حال بهتري داشتم 

دكتر قريب را به ياد مي آورم كه مي گفت اين كوله پشتي بايد خالي شود. اما هر بار ديدن دوباره و حرف زدن برايم غم و اندوه دارد گويا تمامي برايش نيست. مثل حالا كه با آرش حرف زدم،  به حالم اشاره كرد، بغضم كردم و قورتش دادم.


هیچ نظری موجود نیست: