سه‌شنبه، بهمن ۱۲

سرخوشي ها

 تاش هاي اكر و رنگ هاي گرم بر امروزم خورده است . بي اينكه ، اتفاق نويي در وضعيت خاكستري قبل افتاده باشد. فقط مي دانم از روز قبل فيلتر عينكم  زيبا شده ... پيامي كه از ديروز نصفه موند اما اتفاقات جالبي افتاد برام.
سوپرايز شدم ؛ مافوقم وقتي دليل اصلي نيومدنم را بهش گفتم برام ماموريت رد كرد ، در طول اين ١٢ سال نادر بود اين رفتار . و سرخوشي بعد كلاس يوگا بود و انرژي خوبي كه استاد بهم داد ، اعتماد به نفسم رفت بالا، و سرخوشيم را با همبرگر جشن گرفتم :)

سه‌شنبه، بهمن ۵

رفتن و ...

فكر مي كنيم هر وقت دلمون بخواد مي تونيم ترك كنيم و وقتي برگرديم اون رابطه ثابت مونده، به شكل وقتي كه رفتيم .
و تجربه ثابت كرده برگشتن چيزي جز به باد دادن خاطرات خوب، با خودش دست آوردي نداره

بي نظمي

وقتي اوضاع خراب ميشه و همه چيز بهم ميريزه با خودم فكر مي كنم  بدتر از اين هم ممكن اتفاق بيوفته، اما باز باعث نميشه كه از موضع والد سرزنش گر و غُرغُرو تغيير وضعيت بدم .

دنيا تاخت به سمت بي نظمي هر چه تمام تر پيش مي رود و اين ميان فقط آرزو مي كنم جنگ در نگيرد  

یکشنبه، بهمن ۳

تابستان داغ ، زمستان يخ زده

عزيز جون مي گفت تابستان گرم ، زمستان سرد هم داره ، هيچ وقت فكر نمي كردم اين قانون نانوشته عزيز ، تو روابط هم صادق باش .
مثل تابستون هايي كه تو بچگي مي رفتيم ييلاق يا شمال ، سه تايي پاشديم رفتيم خانه مامان مربي ، و اين طوري بود كه روزهاي پر خاطره شروع شدن اما خب هر ماجرايي يه پاياني براش هست . 

یکشنبه، دی ۲۶

شروع دوباره

دوست دارم دستم همين طوري روي كاغذ با خودنويس معاشقه كنه، يا نه در كمترين حالتش روي صفحه ماشين تحرير نداشته ام بلغزه و كلمه ها ازش بجه بيرون، اما خب فعلا بايد به همين اسمارت فون قناعت كنم .
خيلي وقت اينجا ننوشتم. از ديروز داشتم گرد و خاكش ومي گرفتم حالا نه اينكه بشينم از ته رفت و روبش كنم ها نه ؛ فقط در حد اينكه خاكش و بگيرم و يه صفايي بهش بدم بود . هرازگاهي ميامدم اينجا بين خط ها پرسه مي زدم و خاطراتم را مرور مي كردم اما خب دست و دلم نمي رفت اينجا بنويسم ، بعد كه آقاي ميم بي اينكه باهام هماهنگ كنه وبلاگ گروهي را خيلي شيك هوا كرد دلم خواست باز اينجا بنويسم اما خب فيلتر و يك سري تنبلي هاي ديگه و اتفاقات باعث شدن كه بي خيال بشم  .
ديروز كه داشتم گردگيري مي كردم يه سر به وبلاگ هايي كه دوسشون داشتم زدم و ديدم كه اوناهم مدت هاست ديگه نيستن ، انگار همه رفتن محله هاي جديدتر، اما خب هرجايي ويژگي هاي خودش را داره . اينجا خوبيش اينه كه روزها و سالها رو پرده برات به نمايش در ميان و خيلي چيزها را مرور مي كني .
نمي دونم تا كي اما مي نويسم چطوريش را نمي دونم اما خب مي نويسم .






طعم خوب گذشته

بارها اين جمله را خواندم (( وقتي مي گويم كه ديگر به سراغم نيا! فكر نكن كه فراموشت كرده ام يا ديگر دوستت ندارم ، نه من فقط فهميدم: وقتي دلت با من نيست بودنت مشكلي را حل نمي كند ، تنها دلتنگ ترم مي كند* )) .
فكر كردم اين همان دليلي بود كه با رفتارم نشان دادم و تو اذعان كردي كه نمي فهمي اش ... كه مرا وامي دارد به اين دوري ، به اين نبودن، و من اينگونه بودن را پس مي زنم ، شايد از خودخواهي ام باشد و تاوانش مي شود اين روزها .
سالي كه در آن يك چهارم پايانيش را به انتظار نشسته ام ؛دوست ها و رابطه هاي عزيزي را از دست دادم، نزديكاني كه  لحظه هايم ، تكه هايي از وجودم را با آن ها سهيم شدم . و در نهايت قبل از مرگ واقعي دچار مرگ فقدان شدم .  براي كنار آمدن با قانون زندگي ، تمرين نبودن تمرين نيستي مي كنيم . شايد تو هم در حال تمرين باشي!  كه اينچنين، با تيغي كند به جان يك رابطه افتاده اي و روح بي جانش را هرازگاهي روحي تازه مي دمي  و از نو، تيغه ي كندت را بيخ گلويش اره مي كني . كار را يكسره كن.  دلت كه نباشد رمق ماندن نمي ماند و ممكن است طعم خوب روزهاي گذشته هم تلخ شود و رخ تنهايي اين روزها بيشتر تراش  بخورد.

بندهايي هست كه اگر گسسته شوند؛ مي شود  رها شد، دل به جاده زد و در نهايت در نيم گشوده بسته مي شود. مي خواهم وسيع شوم همچو عاشق و چون كولي بي تعلق و بي سرزميني باشم كه سرخوشانه از روزها و اتفاقات با تمام خوب و بدش استقبال مي كند و زندگي رهاتر از گذشته مرا  به رقص مي آورد.
* گاري كوپر
ژه