پنجشنبه، آبان ۶

تمرین ندیدن

دلش تنگ شده بود برای اویی که ناگفته هایش را می دانست ؛ در لحظه بودن هایش را می شمرد ؛ و اشگ هایش را می شمرد.
تمرین ندیدن می کردند به بهانه ی پوست اندختن

مشت

دست های گره شده را به سمت خودش نشانه می رود می خواهد با روزهای سخت بجنگد

دوشنبه، آبان ۳

شكستن

تنفر كه شكل گرفت ، آن ديگري فشارمنگنه اش بيشتر مي شود ، سخت تر مي گردد،  چرا كه موج تنفر محكم ترين سد ها را مي شكند

شنبه، آبان ۱

حقيقت

در دنيايي دروغين ، پي حقيقت مي گرديم

جمعه، مهر ۳۰

نادیده

نادیده می گیردم همان گونه که نادیده می گیرمش . افسوس که پشت پلک هایم نشسته

پنجشنبه، مهر ۲۹

تفاهم نامه ام با زندگی ,  خیال امضا ندارم

سه‌شنبه، مهر ۲۷

سكوت

مي هراسم از اين همه سكوت طولاني

نابينا

جلوي چشم هايش را نمي بيند ، نگاهش به رفته هاي بي بازگشتي است كه خيال مي شوند .

دوشنبه، مهر ۱۹

بوی باران

کاش بوی باران که می رسید یاد می گرفتیم یاد یکدیگر کنیم

جز یاد تو

همیشه هوای بارانی تو را می خوانم که با هم در زیر این همه خوشبختی قدم بزنیم و خیس از زیبایی آسمان شویم .
و من این جمله را بی تو زمزمه می کنم : باران های اینجا همه چیز را می شوید جز یاد تو

شنبه، مهر ۱۷

اوج

بالن تنهايي كه اوج مي گيرد هر روز عزيزتريني را به بيرون هدايت مي كني تا لذت بيشتري از تنهايي نصيبت شود

ايستادن

ايستاده است ، زمان براي من ايستاده است . همه چيز حتي رابطه هايم توقف كرده اند و مثل اينكه من اين دكمه را فشار داده ام . ماه هاست كه سكون است اگرچه سكوت نيست . روند روزها ، جريانات و شايد تفكر من با ويسكوزيته بالا در حركت است

دوشنبه، مهر ۱۲

خیابان گردی

نشسته ام و فکر می کنم . مثل روزهای خیابان  گردی ام با تو , پا درد گرفته ام

روی پله ها بنشین و بنویس

روی پله های زندگی بنشین  و از او بنویس . عشق , سیاست , اجتماع , اقتصاد . روی پله ها که می نشینی می بینی مردم را , گاهی از تو رد می شوند و نمی بینند ؛ گاهی خردت می کنند وگاهی چشم در چشمت می شوند . 
روی پله ها بنشین تا گذر کردن را ببینی . گذر روزهایی را که می آیند بی تو و با تو , بی توجه به آنچه که بر سر تک تک انسان ها می آید آنجا که می نشینی گذر فصل ها را خوب می بینی با وجودت لمس اش می کنی , پوستت , تک تک مویرگ هایت در آن ها حل می شوند . زمستان , زمستان است و تابستان فقط یک اسم نیست بلکه تابستان است . طعم میوه ها بوی گل ها و همه آن چیزها که شاید بی توجه ازشان گذر می کردی اما آن نقطه در تو جا می ماند بهترین اش بهترین هایی که بیاد می آوری و بدترین اش بدترین هایی که یادش می کنی . طعم لحظه ها توی جانت می ماند خوشی ها به تو مزه می کند و ناخوشی ها تکه های لحظه هایت را لکه دار و ضربه های چاقوی کاری اش فرو می رود بر پیکره ی روحت
روی پله هایی هجوم انسان هایی را که با تمام استرس پی روزها می دوند کودکانی را که دمل های چرکین شده اند را ببین . دردت می آید ساعت هایی را که باید در مدرسه علم باشند اما در کلاس شلوغ و شیاد شهر درس می گیرند و مرگ هم دردی را در تک تک زنان و مردان شهر می بینی.
روی بعضی شان ساعت ها می مانی تا بفهمی نفس های عمیق این اجتماع پی چیست !  تا ببینی همه تفکرات شان آزادی را زیارت می کند و پی اش تاوان های بزرگ می دهند تاوان هایی که حتی شنیدن اش آواری می شود رویت . تا ببینی نفس های سطحی اش , امروز را می بیند و فردایی را به تصویر نمی کشد . 
و هستند پله هایی که چندشت می شود از آن ها گذر کنی . چرا که رویش ایستاده اند مردان و زنانی که نه اندیشمندند و نه انسانیت را می فهمند و همه را پله می کنند و پل برای ماندنشان وبه  پوچی ادعاهایشایشان نیز فکر نمی کنند
روی پله ها بنشین تا زندگی را ببینی  همان چیزی را  که اتفاق می افتد 






خواستنی

گاهی دست نیافتنی ها خواستنی ترین میشن