جمعه، اسفند ۶

خواب

كاش دستت را بگذاري روي چشم هايم
 آرام زمزمه كني
 تمام شد
تا ابد بخواب
ژه

سه‌شنبه، اسفند ۳

چايي كه از دهن افتاد*

خوب نيستم ، نمي دونم بخاطر PMS  يا حالا اتفاقاتي كه كم و بيش طبق خواسته من نيستد . بعد از 35 سال زندگي انگاري باورم نشده كه قرار نيست روزگار به كام كسي بچرخه، بلكه بايد چرخ دنده هاش طبق برنامه پيش برن.

اين روزها يكي از، شايد هم، تنها چيزي كه حالم رو سرجاش مياره يوگاست . خانم يوگي اونقدر دوستم داره كه در حين تمرين گفت : اگر دختر داشتم دوست داشتم شبيه تو بود. تو اتاق رختكن خانم نويسنده با هيجان گفت: استاد با تو بود؟ مطمئن بودم كه ازت خوشش مياد (من به پيشنهاد خودش كلاس را شروع كردم البته بعد از يكسال ). با وجود خستگي بعد از كلاس؛ انگاري رو ابرها دارم پياده روي مي كنم.  مثل وقتايي كه از قله برمي گردم  تا برسم خانه اونقدر رهام كه هيچي به تخم نداشته ام هم نيست . دلم مي خواد بزرگ بشم، كار و اتفاقات آزار دهنده بهمم نريزه و بقولي فقط بهش نگاه كنم مثل نفس كشيدن .
شايد زود باشه براي نوشتن الويت هاي سال بعدم، پارسال خواسته هام را تو دفتر پروژه ام نوشتم و راستش يادم نمياد چندتاش محقق شد . اما يادم مياد از سالهاي پر فراز و نشيبي بود كه داشتم؛ نيمه اولش يكي از بزرگ ترين خواسته هاي زندگي ام (از وقتي خودم را شناختم مي خواستمش) بلاخره محقق شد . و نيمه دوم تغييرات كاري پيش بيني نشده دوست نداشتني كه تا ماه ها نتونستم باهاش كنار بيام و شايد هنوز هم .
 نمي خوام الان خلاصه روزهاي سال قبل بياد جلو چشمم؛ رابطه هايي كه از دست رفته، دوستاني كه از ايران رفتن و تابستان فراموش نشدني دوست داشتني. جمع دخترانه چهارتايي ما ، تا نيمه شب ورق، سيگار و شراب ، در نهايت صبح سينه خيز رفتن سركار. از اونجايي كه هيچي توي اين دنيا پايدار نيست ؛شيرازه همه خنده ها و گريه ها و اتفاقاتي كه باهم گذرونديمش  با رفتن فرفري دوست داشتني به آلمان، يهو از هم باز شد و هركدوم از ما رفتيم سراغ روزمرگي خودمون . اما خب چاره چيه انگار نميشه بهشون گريز نزد . يه چيزي را خوب مي دونم كه سال پيش رو مي خوام حتما دوره اي كه امسال در پي يكسري داستان ها كه تعريف كردنش باشه براي يه وقت ديگه از دست ندم و براي اولين بار تجربه روبرو شدن با خودم را داشته باشم هفته قبل آقاي نجار اونقدر با اشتياق از دوره و تجربياتش صحبت كرد و به خانم نجار غبطه خورد كه دو ماه رفته هند كه وسوسه شدم توي برنامه هاي امسالم بزارمش




* عنوان براي دير پابليش شدن متن :) 
پ ن: امروز با حرمان خودمو دار زدم 

یکشنبه، اسفند ۱

زياد خبر خوندن

هر كاري كه زياد انجامش بدم در طول زمان حالم را به مرض تهوع مي رسونه ، امروز سرم زياد تو گوشي بود ، خبر، توئيت، پلاس و فيس بوك ديگه دارم سرگيجه مي گيرم . رسما از ديروز كاري نكردم يعني نداشتم كه انجام بدم . يه روزهايي هست اونقدر درگيرم كه نمي تونم پيغام چك كنم و يك روزهايي هم ...
شايد مثل رابطه مي مونه مثل دوست ، حضور هايي كه يك زماني اونقدر بهت يقه اسكي مي شه (بقول آيداي پياده رو) كه دلت فقط براش قيچي مي خواد و روزهايي هست كه حتي دليل اين همه نبودن را متوجه نمي شي . 

سه‌شنبه، بهمن ۲۶

‫وقتي نمره عينك منطق بالا بره حس و حالت هم تغيير مي كنه‬


وقتي موزه معصوميت را مي خوندم وسط هاش بنظرم رسيد كه چقدر داستان شبيه كتاب هاي فهيمه رحيمي و من دلم مي خواست اين حس و حالي كه بهش گفته شد عشق و بيشتر برام تداعي كننده حماقت بود به انتها برسه ، آخرش نتونستم خودم را كنترل كنم و همون موقع بود كه به ميم پيغام زدم اين چه كتابي بود معرفي كردي بيشتر شبيه حماقت و داستان هاي عاشقانه كتاب هاي زرد ، با تعجب برام نوشت مطمئني تمومش كردي ؟! بهش گفتم نه هر وقت تموم شد باهم بحث مي كنيم . اما ته داستان هم نظرم همين بود ، درسته كه شايد از اون ماجراهاي تكراري و توصيفات غيرحرفه اي كمي خارج شده بود اما خب بيشتر خواسته بود به رابطه اي تقدس بده و قسمت تراژيك ماجرا را برجسته كنه. و در جواب با اين تكست روبرو شدم "تو گارد داري به ماجرا ، رهاش كن رئيس" با خودم فك كردم شايد بخاطر بالا رفتن وَر منطقي وجودم كه اين كتاب برام جذاب نبوده و اصلا چرا بايد هركتابي بقيه تعريف مي كنن منم دوست داشته باشم. يا شايد هم اثر به تنهايي زندگي كردن اين روزهاست. 

شنبه، بهمن ۲۳

تغييرات غيرقابل باور

وقتي نوجوان و يا جوان بودم هيچ وقت فكر نمي كردم يه روزي به حرف بزرگ ترها برسم . و اينقدر معادلاتم از رابطه تغيير كنه . برسم به اونجايي كه ديگه عشق برام يك كلمه دور باشه و نتونم روي حرف آدم رابطه اونقدرها حساب كنم  تا اين حد كه وقتي وعده تماس براي چندساعت ديگه را ميده مطمئن باشم كه در حال پيچونده شدن هستم .
وقتي كم سن و سال تر بودم باور مي كردم همه كلمه ها و آواها يا حتي قول هايي كه ممكن بود آدم رابطه بهم بده ، اما انگار هرچقدر كه سنم رفت بالا متوجه شدم كه ما معني كلمه ها را پيش ترها از بين برديم، و حتي خودمون هم به اونچه كه مي گيم واقف نيستيم .

امروز يك روز باروني دوست داشتنيه يه روزيه كه ميشه شاد و سرخوش فارغ از همه حس هاي بد دل به زندگي زد