شنبه، دی ۴

کاری ترین

گاهی کاری ترین ضربه ها را خودمان به خودمان می زنیم  , خنجرمان تا دسته فرو می کنیم وسط احوالاتمان و حیران می مانیم که چه کرده ایم

سه‌شنبه، آذر ۱۶

هوای تو

امروز آنقدر دلم هواییت شده بود که دائم به خودم می گفتم کجای این شهر دلهره ایستاده ای , کجایش فریاد می کشی , مراقب خودت هستی ؟ انگار با تو بوده ام  . با تو کوچه های منتهی به درب اصلی را طی کرده ام با تو نفس کشیده ام هوای اضطراب را . امروز هر لحظه اش تو را می خواستم .

خیال

گاهی آدم رابطه ات می رود و تو ماه ها درگیری تا به اعماق ذهنت ببری اش , پنهانش کنی و گاهی  متعلقاتش را بقچه کنی  بدهی دستش و بگویی به سلامت . سرت را به روزمرگی و رویدادهایش گرم می کنی به خودت که می آیی می بینی انگار سرش را ازپنچره داخل کرده و تو را تماشا می کند 

دوشنبه، آذر ۱۵

دل گرمی

دلم هوای یار دبستانی را کرده , روزهای بلند فریاد کشیدن میان جمعیت , بلند و بی پروا  خواسته ام را بیان کردن و پشتم به پشتشان گرم

یکشنبه، آذر ۱۴

take care

دلم مانده پیش فردا و پس فردای تو که بی محابا پیش می تازی برای گرفتن حق ات

 هزار راه می رود این دل لاکردار , می ترسد مراقب نباشی

 گرفتار شوی
 
می دانم که نمی دانی چقدر نگرانت می شوم
می دانم که شاید مرده باشم برایت
باز به تپش می افتد وقتی فکر روزهای ناخوشی تو به فکرش می رسد








شنبه، آذر ۱۳

طبیعت

فرهنگ که بیمار شد قطعا آنقدر اوضاع وخیم می شود و به همه چیز سرایت می کند که  گمان می بریم اکنون است  دنیای اطرافمان به باد فنا برود و می شود این روزهایی که می بینم و بدترش نیز عجیب نیست اتفاق بیافتد .  ذهن بیمار من شهروند است طبیعت را به این سو کشانده جنگل ام را ویران دریاچه طبیعی ام را خشک و اکوسیستم وابسته به آن را از بین برده و شهرم را آلوده کرده .  قبل از هر چیز خودرا به چشم یک انسان ببینیم یک شهروند و بعد از آن به نقشمان بپردازیم و سمتی که داریم اگر در جایی که ایستاده ایم بیاندیشیم ,  کاری که می کنیم درست است یا نه , اگر مشاور  هستیم یا کوچکترین عضو از  یک پروژه در قبال کاری که می کنیم خودمان را مسئول بدانیم ابتدا به وجدان , طبیعت و آینده پاسخ گو هستیم بعد به ارشد و کاری که انجام می دهیم  ؛  فقط ثانیه ای لازم است تا فکر کنیم کاری که می کنیم درست است یا نه.  بیاستیم , آن جا که باید مخالفت کنیم به قدر سهم مان حرفمان را بزنیم اشتباه را بگوییم راهکارمان را ارائه دهیم بی تفاوت نباشیم مهم نیست در کدام تقسیم بندی سیاسی , مذهبی جا می گیریم , به دنیایمان ,جنگل,  دریاچه پرندگان , آسمان, به چشم داراییمان , گران بها ترین هایمان بنگریم اگرچه سهمی نداریم از آن ها . فرهنگ که بیمار شد نقد اجتماعی می شود نقد سیاسی نقد ورزشی می شود نقد دینی و همه چیز در هم گره می خورد دمل های چرکین اجتماعی جزء دسته های سیاسی محسوب می گردند و هیچ نهاد پاسخ گویی نقد را بر نمی تابد چرا که دولت مردان ما توان اداره و پاسخ گویی را ندارند  و هر به چالش کشیدنی را تعبیر براندازی می کنند و در آخر ما می مانیم با تلی از ویرانه و بیماری

پنجشنبه، آذر ۱۱

زخم

زخم برمی داریم , کودکی هایمان همیشه پشت بندش می گفتیم بزرگ می شویم و از یاد خواهیم برد . جای هیچ کدامشان نمانده  مگر شکستگی ها و جراحت های عمیق . چرا که نمی دانیم سنمان که زیاد می شود جراحت های روحمان ممکن است قلبمان را بشکافد و همان جا , جا خوش کند و هیچ مرحمی نتواند تسلای درد ما باشد و حتی زمان نیز علاج دردش نخواهد بود .
نمی دانیم هر روزی که از لحظه های ما خرج می شود دیگر از دویدن ,  بازی و شوخی هایمان زخم نمی خوریم , از روزگار و آدم هایش و گاهی از دوست داشتنی ترین هایمان جریحه دار می شویم  و رنج می ماند با روزهای ما با لحظه هایی که سپری می کنیم . این رنج بزرگمان می کند و روحمان را وسعت می بخشد اگرچه وقتی نگاهش می کنیم دردی سراسر وجودمان را فرا می گیرد .
کودکی هایمان شاید ساعتی برای خراش مان گریه می کردیم و پس از آن فراموشی بود و سرشار از زندگی شدن , دوریمان لحظه ای و زمان دیدار عشق بود و دوستی . اکنون ماه ها زمان لازم است تا خالی شویم از درد و زخم های روح مان زمان بیشتری برای از یاد بردن طلب می کنند و ما می مانیم و روزهای در پیش رو

تنها

تنها خودمان روزها , احساس  , دلتنگی  , بی کسی  و با هم بودنمان را می فهمیم . تنها وجود ماست که وقتی عاشق می شود دنیای بیرون برایش رنگ می بازد

نقش

آواهایی که هدیه می شوند , بر جان آدمی نقشی جاودانه می اندازند

سه‌شنبه، آذر ۹

سکوت

سکوتی سنگین میان من و تو نشست

شنبه، آذر ۶

هم آوا

پا به پایت که می آید از بودنش مطمئن می شوی ؛ حضورش سرشارت می کند , دلت گرم می شود  هراز گاهی از سیاهی چشم هایت گذر می کند تا روی پوست نازک تنهایی ات  بننشیند ، همان جا جا خوش می کند .  آنقدر سخت می شوی که مبادا عبور کند و تو چیزی از خودت نداشته باشی .
هم آوا که می شوی انگار روی هوای تنفست موج می اندازی می خواهی همه ی رابطه را یک نفس پروانه شنا کنی به انتهایش می رسی یکسربازی را برده ای

جمعه، آذر ۵

جان به لب

برزخ که می روی  آنقدر بی تکلیف به همه چیز نگاه می کنی که دلت به زندگی نیز نمی رود
آنجا که می مانی آنقدر هوای گرگ و میش تنفس می کنی که ریه هایت توان تجزیه تنهایی و با او بودن را ندارند
اتراق می کنی یادت می رود عاشقی کنی , صدای پا  می آید ؛  دلهره ,  جان به لبت می کند
دل دل ماندن و رفتن
کاش برسد

برزخ

برزخ  که می روی انگار روح ات فرسایشش بیشتر می شود

شنبه، آبان ۲۹

بی کلمه

لب های آدمی که از هم باز می شود انگار سبک می گردد
گاهی چشم ها بار دلت را بلدند چطور بی منت , بی کلمه , بی دروغ  سر پلک هایت بگذارند و تو آن همه دلتنگی را به بیرون سر بدهی
چشم ها آنقدر ساده اند که می اندیشند با ابری شدن خودشان دل تو دیگر مهی ندارد فکر می کنند دل هم مثل خودشان بی ریاست  برای چشم ها عجیب دلتنگ می شوم که این همه خالص اند و ما بقی را نیز همین گونه می بینند گاهی بی هوا از دهانم می پرد که همه چیز را بگویم و خیال خود را خلاص کنم
داد بکشم و  سیاهی که روی قله نشسته را به زیر بکشم و بگویم فریب خورده ای , سالهاست .  اما مگر می شود به زلالی شان خیره و شد و خیال آشفته کردن به سرت بزند

جمعه، آبان ۲۸

مرا بخاطر داشته باش

هرکاری که تو زندگی ات انجام بدی ناچیزه
ولی خیلی مهمه که انجامش بدی چونکه غیر تو کسی انجامش نداده
مثل وقتی که کسی پا تو زندگیت می ذاره و نیمی از تو بهت می گه آمادگیشو ندارم و نیمه ی دیگه ات می گه : یه کاری کن تا ابد مال خودت بشه
پیشنهاد می دم +  ببینینش

توقف

متوقف شده
آنچه در من است
دریایی است
بی موج
بی جزر و مد
بی طوفان








یکشنبه، آبان ۲۳

تفکر

بیش از آنکه به دوست داشتن فکر کنم به زندگی تو می اندیشم

شنبه، آبان ۲۲

موعود

شايد امروز همان روز موعود باشد . روز رفتن تو

بخشش

تمام حواست را بخشيده اي به كسي كه نيست و هي خيال مي بافي نوك خيالت را كه دستت بگيري با تكاني مي شكافد و تو مي ماني اين همه روز رج زده بر اين خيال . آشفتگي با تلنگري تو را مي گيرد و سكوت و غم پاداش اين همه سخاوت است

جمعه، آبان ۲۱

سراسر از تخریب

او کلید روزهایش را دستش داده بود یا خودش آمد و میان قسمتی از او نشست ؟ !   می دانست پای او بد بیخ گلویش جا مانده بود . دائم بغضش می گرفت و هی جرئه جرئه قورتش می داد و نم نم و هراز گاهی مثل هوای بهاری رفتار می کرد , تا زیاد چله ی زمستان روی هوای لحظه ها ننشیند .
بی هوا که چشم اش چرخید حس کرد او را می بیند , زندان روزهای آخرش را . زندان بان که خودت باشی انگار شکنجه ات قوی تر می شود انگار می خواهی درسی به خودت بدهی تا دیگر تکرار نشود .
بزرگ شدنش را می دید یا درد روزهایی که بر او رفته بود را ؟ فقط می دانست دیگر اویی نبود که ترکش کرده  . به زلزله می مانست آنی بود و سراسر از تخریب

پنجشنبه، آبان ۲۰

معجون

پای برهنه  و سنگ فرش خیس از باران , آغوش دوست داشتنی ترینت معجون دلپذیری است که روح آدمی را رو به آسمان به پرواز در می آورد

سه‌شنبه، آبان ۱۸

مهرباني

مهرباني زيبا ترين هديه اي است كه ارزاني تمام موجودات مي گردد  كاش هميشه در خورجين من باشد

قول

 قول هاي خودمان به روح خودمان نيازمند توجه دوچندان هستند

چهارشنبه، آبان ۱۲

تيله

عادت نكرده ايم به چشم ها زل بزنيم بلكه راز آن دو تيله را شايد بخوانيم

پيك

 آنقدر اوضاعش خراب بود كه آن يك پيك هم كاري از پيش نمي برد . تمام طول مسير به حال خودش نبود .
صداي جابه جا شدن شاسي ماشين را كه شنيد تازه به خود آمد و آرزو كرد كاش آن پيك آخر را هم زده بود

سه‌شنبه، آبان ۱۱

کاش بگذرند

باران , باد , سلکشن موسیقی , هوای این روزهایش یکجا همه را با هم طلب می کرد
نیاز داشت به سرمای لحظه ها که روی پوستش بنشیند می خواست ریه هایش هوای عاشقی را پر و خالی کند , هوای بودن ها را , بوی باران ها را .
دلش تنگ شده بود برای رفته ها , محبت هایی که دیگر نبودند , مردمی که عاشقی کردن بلد بودند ! برای لمس دیگری دلتنگ شده بود برای دوستی های قدیمی که تبدیل به احوال پرسی هر از چند گاهی مجازی شده بود . 
غمگین کسی شده بود که ناگفته هایش را می دانست . ممنوعه هایش را می پرسید . تعداد در لحظه بودن هایش ر می شمرد , اویی که حتی اشگ هایش را می شنید .
به بهانه پوست انداختن به بهانه لحظه های تنهایی دیگر نبودند 
می خواست . گردش های باهم شان را , خنده های بی دلیلی را که لج همه را در می آورد را . یادش می آمد شب های تلخ رابطه ای که در انتها مانده بود و او پابه پایش بیدار می ماند تا بگذرد این هوای تلخ بی قراری .
به خاطر آورد روزهای اولش نچسب بودند و نا آشنا , به دست انداختن می گذشت و از آن روزها 15 سالی بود که می گذشت و هرچه روزها می آمدند دیگران می رفتند و او می ماند . حد دوست داشتنشان باهم یکی نبود اما هرکدامشان تا انتهای همان می رفتند برای هم . 
دلش برای او تنگ شده بود برای صدایش , بودنش  . حالا که نزدیک بودند و وقت رفتن هیچ یکی نرسیده بود تمرین ندیدن می کردند تمرین مجازی شدن و از این رابطه مجازی گونه زجر می کشید . درد تمام ذهنش را می گرفت . هردو می توانستند باشند اما نبودند  دلش خواست این روزها تمام شوند این بی او بودن ها , غریبه شدن و سنگین حرف زدن , پنهان شدن پشت صفحه مونیتور و از آنجا دوستی ابراز کردن .
انگار دوستی دوران مدرسه تمام می شد و او هرگز نمی خواست از دستش  بدهد

پنجشنبه، آبان ۶

تمرین ندیدن

دلش تنگ شده بود برای اویی که ناگفته هایش را می دانست ؛ در لحظه بودن هایش را می شمرد ؛ و اشگ هایش را می شمرد.
تمرین ندیدن می کردند به بهانه ی پوست اندختن

مشت

دست های گره شده را به سمت خودش نشانه می رود می خواهد با روزهای سخت بجنگد

دوشنبه، آبان ۳

شكستن

تنفر كه شكل گرفت ، آن ديگري فشارمنگنه اش بيشتر مي شود ، سخت تر مي گردد،  چرا كه موج تنفر محكم ترين سد ها را مي شكند

شنبه، آبان ۱

حقيقت

در دنيايي دروغين ، پي حقيقت مي گرديم

جمعه، مهر ۳۰

نادیده

نادیده می گیردم همان گونه که نادیده می گیرمش . افسوس که پشت پلک هایم نشسته

پنجشنبه، مهر ۲۹

تفاهم نامه ام با زندگی ,  خیال امضا ندارم

سه‌شنبه، مهر ۲۷

سكوت

مي هراسم از اين همه سكوت طولاني

نابينا

جلوي چشم هايش را نمي بيند ، نگاهش به رفته هاي بي بازگشتي است كه خيال مي شوند .

دوشنبه، مهر ۱۹

بوی باران

کاش بوی باران که می رسید یاد می گرفتیم یاد یکدیگر کنیم

جز یاد تو

همیشه هوای بارانی تو را می خوانم که با هم در زیر این همه خوشبختی قدم بزنیم و خیس از زیبایی آسمان شویم .
و من این جمله را بی تو زمزمه می کنم : باران های اینجا همه چیز را می شوید جز یاد تو

شنبه، مهر ۱۷

اوج

بالن تنهايي كه اوج مي گيرد هر روز عزيزتريني را به بيرون هدايت مي كني تا لذت بيشتري از تنهايي نصيبت شود

ايستادن

ايستاده است ، زمان براي من ايستاده است . همه چيز حتي رابطه هايم توقف كرده اند و مثل اينكه من اين دكمه را فشار داده ام . ماه هاست كه سكون است اگرچه سكوت نيست . روند روزها ، جريانات و شايد تفكر من با ويسكوزيته بالا در حركت است

دوشنبه، مهر ۱۲

خیابان گردی

نشسته ام و فکر می کنم . مثل روزهای خیابان  گردی ام با تو , پا درد گرفته ام

روی پله ها بنشین و بنویس

روی پله های زندگی بنشین  و از او بنویس . عشق , سیاست , اجتماع , اقتصاد . روی پله ها که می نشینی می بینی مردم را , گاهی از تو رد می شوند و نمی بینند ؛ گاهی خردت می کنند وگاهی چشم در چشمت می شوند . 
روی پله ها بنشین تا گذر کردن را ببینی . گذر روزهایی را که می آیند بی تو و با تو , بی توجه به آنچه که بر سر تک تک انسان ها می آید آنجا که می نشینی گذر فصل ها را خوب می بینی با وجودت لمس اش می کنی , پوستت , تک تک مویرگ هایت در آن ها حل می شوند . زمستان , زمستان است و تابستان فقط یک اسم نیست بلکه تابستان است . طعم میوه ها بوی گل ها و همه آن چیزها که شاید بی توجه ازشان گذر می کردی اما آن نقطه در تو جا می ماند بهترین اش بهترین هایی که بیاد می آوری و بدترین اش بدترین هایی که یادش می کنی . طعم لحظه ها توی جانت می ماند خوشی ها به تو مزه می کند و ناخوشی ها تکه های لحظه هایت را لکه دار و ضربه های چاقوی کاری اش فرو می رود بر پیکره ی روحت
روی پله هایی هجوم انسان هایی را که با تمام استرس پی روزها می دوند کودکانی را که دمل های چرکین شده اند را ببین . دردت می آید ساعت هایی را که باید در مدرسه علم باشند اما در کلاس شلوغ و شیاد شهر درس می گیرند و مرگ هم دردی را در تک تک زنان و مردان شهر می بینی.
روی بعضی شان ساعت ها می مانی تا بفهمی نفس های عمیق این اجتماع پی چیست !  تا ببینی همه تفکرات شان آزادی را زیارت می کند و پی اش تاوان های بزرگ می دهند تاوان هایی که حتی شنیدن اش آواری می شود رویت . تا ببینی نفس های سطحی اش , امروز را می بیند و فردایی را به تصویر نمی کشد . 
و هستند پله هایی که چندشت می شود از آن ها گذر کنی . چرا که رویش ایستاده اند مردان و زنانی که نه اندیشمندند و نه انسانیت را می فهمند و همه را پله می کنند و پل برای ماندنشان وبه  پوچی ادعاهایشایشان نیز فکر نمی کنند
روی پله ها بنشین تا زندگی را ببینی  همان چیزی را  که اتفاق می افتد 






خواستنی

گاهی دست نیافتنی ها خواستنی ترین میشن

چهارشنبه، مهر ۷

زهر خنده

بی وقفه می خندد نمی خواهد دردهایش به بیرون دل نشت کنند ؛ غافل از اینکه دوست داشتنی ترین های این روزهایش را سوزانده

دوشنبه، مهر ۵

امنیت

دنیای کتاب ها تنها دنیایی است که در آن احساس امنیت می کنم

جمعه، مهر ۲

ترکش هایی که جا می مانند

افتاد درست وسط زندگی , وسط کودکی , وسط عاشقی
چقدر با خودش ترکش داشت , ترکش هایی که همه جا نفوذ کرده بودند  میان ؛ آینده , مدرسه , رفتن و نرفتن , گریه و خنده. میان ؛ زندگی زنی که با کودک اش بین کوچه های نا آشنایی پی دارو بود تا شاید تن رنجور و روح آزرده ی مردی را ساعتی آرام کند . نفس های بریده بریده ی مردی که جرم اش دفاع بود و اکنون صدای گذشته در گوشش زنگ می زد و تمام ترس ها , اضطراب ها و خون ها ؛ ضبط شده بی کم و کاستی تکرار می شد . به رفتن اش  فکر کرد کاش رفته بود تا این تحلیل را نمی دید . زن را که می دید پاره پاره می شد عشق اش بود تمام هستی اش بود و اکنون جای او همه زندگی را یدک می کشید 
ترکش ها در تمام زندگی اش نفوذ کرده بودند فصل به فصل حرکت می کردند و با زندگی جلو می رفتند انگار قصد ایستادن نداشتد . پا به پای روزهای زنی جوان که اکنون میان سال شده بود می آمدند . 
تصویرها که به نمایش در می آمدند جانش کنده می شد می خواست دنیا تمام شود روزهایی را می دید که پامال شده بودند لحظه هایی که هیچ کس جز خودش نمی فهمید سالها از آن روزهای جنگ و خون گذشته بود اما تمامی نداشت . تمامی نداشت , بی پدری و مادری دیدن های فرزندان سرزمین اش , بی خانمانی کشیدن مردمان , ویرانی سرزمین خون,  روی خوش ندیدن آزادی و تحمل نگاه سنگین  دیگرانی که می اندیشیدند به پاس دفاع اش , به پاس از دست دادن جسم , روح و روزهای آینده اش به او مدال , رفاه و زندگی داده اند . 
دریغ که نمایش بود ؛ نمایشی که درد فرزندان اش را بیشتر می کرد فرزندانی که روزهای درد را با کودکی شان دیده بودند و این روزها در تمام روح , جسم , رفتار و هرآنچه که با آن در تماس بودند بروز پیدا می کرد . گاهی حتی در لایه ای ترین های احساساتشان آنقدر رسوخ کرده بود که درمان این همه , سالها به طول می انجامید . اکنون کودکان گذشته جوانان ستاره داری شده بودند که هم خوار چشم مابقی بوند و هم محروم از ادامه تحصیل و در تبعید به انتظار گذشتن جوانی شان نشسته بودند چرا که می خواستند مانند مردم مانند نسل پیشنشان از آزادی دفاع کنند . 
دلش لرزید برای زنی که جوانیش رفته بود به پای موج های مردی , ضربات سهمگین کسی که دوست اش می داشت و ناخواسته سهم اش از او تنها ؛ فریاد و تاول و بیماری و خستگی شده بود . 
چرا این روزها تمامی نداشت , تصاویر که به هر بهانه ای روی مونیتور ظاهر می شد همه چون خنجرفرو می رفتند بر زندگی اش , نفس های بریده و اجزایی که دیگر نبودند . داغی که انگار زمان هم شده بود ضمادی که هر لحظه تازه ترش می کرد


پنجشنبه، مهر ۱

مهر

دلتنگی پاییز بد روی دلم مانده مدام نفس عمیق می کشم تا این ریه ها از روزهای مهر پر شوند

سه‌شنبه، شهریور ۳۰

جمله ای راز گونه

بالای صفحه جمله ای نوشته است و دائم چشم اش را روی آن می چرخاند و فکرش درگیر می شود .
نگاهش را قفل می کند به نگاه او . می خواستی از من عبور کنی ؟ از احساسم , از درونم , ازباهم بودن . تحمل حضور کسی را نداشتی حضور دوم شخصی را که برایت ؛ تو باشد نه شما . حضور کسی که گرم ات کند دوستش داشته باشی و دوستت داشته باشد . ؟
می خواستی کسی نگرانت نباشد؟ برای لحظه هایت دل شوره نگیرد . لحظه هایت را قسمت نکنی دلت برای دلتنگی اش نگیرد فقط با او بخندی و شاد باشی و دل تنگی هایت از آن خودت باشد ؟
می خواستی اشگ هایت بی حضور کسی در تنهایی باشد ؟ تمام گذشته ات درون اتاق دربسته و کلیدش پنهان و کسی نپرسد که چرا هیچ انسانی را راهی نیست ؟
می خواستی عاشق نباشی ؟ مثل همه بیاید , برای همیشه بماند , به حریم ات نفوذ نکند و خط قرمز هایت را نشکند و تو هر لحظه که خواستی بروی با تمام جزئیاتت , دلت جا نماند , انگار نه انگار کسی بوده ؛ کسی آمده ؟
اما بی هیچ قراری ناخواسته ؛ نگرانش می شدی نگرانت می شد عاشق ات می کرد قانون هایت را رد کرده بود نه پله پله که ...
داشت می ماند مثل اینکه می خواست همچون دیگران نباشد و همه این دیگر گونه خواستن ها و شکستن هایش شاید خوره شده بود.
یا نه آزارت می داد . این همه بودن اش , این همه خواستن اش ؛ می خواستی با این جدایی پلی بزنی به آتش نفرت . همه را بغض کرده بودی توی گلویت , داشت می خوردت ؟

نگاه اش که روی جمله چرخید چشم های روشن تودار او , انگار سحرش کرده بود .

دریچه

کدام دریچه در من باز شده که این گونه مورد هجوم قرار گرفته ام .

شنبه، شهریور ۲۷

ممنوعه

گمانم عشقی ممنوعه لذتی چند برابر دارد.

پنجشنبه، شهریور ۲۵

بیابان

هوای خشکی شده, شبیه بیابان , روزها را می گویم

ماندگار

چه دلخوشی های کوچک ناماندگاری مانده

چهارشنبه، شهریور ۲۴

جان دارترين ها

خوابيده است بعد از 5 سال كار مداوم . جانش بسته بود به اشياء اش به آنهايي كه دورش بودند به آنهايي كه هميشه همراهش بودند گويي همه جان دارند . درخيالش با تك تك شان حرف زده بود ودر تصورش ، تاريكي كه فرا مي رسيد زندگي آنها نيز آغاز مي شد .
زماني كه بايد يكي از عزيزترين هايش را ازدست می داد دلتنگيي فراگرفته بودش 3 سال از بهترين وبدترين لحظه هايش را با او بود . اشگ ها و خنده هايش را ديده بود او ناخواسته آزارش داده بود و از اين آزار اذيت شده بود . تنهايي هيجان انگيزش ،ا گراو نبود امكان پذير نمي شد جاده بدون او با پاي پياده مگر ممكن بود ! برف ، باران ، لذت تا دريا رفتن بدون او حتي اگر خودرو ديگري جايش را مي گرفت باز هم به شيريني تجربه با او را نداشت . ترس ها و اشگ هايي را كه او ديده بود هيچ كسي نظاره نكرده بود .
اكنون نوبت يكي ديگر از اشياء اش بود ، مثل اينكه زمان خواب چند ساعتي اش بود اما طاقت نمياورد صبر كند تا دوباره جاني تازه بدمد بر او . حس از دست دادن هر يكي شان دردي داشت عميق اگرچه كه شايد مي توانست بهترين ديگري را جايگزين كند اما همان ها برايش دلپذيرترين بودند و از دست دادنشان جان کاه.
به خودش خنديد اشياء برايش حكم جاندارترين ها را داشتند در حاليكه بعضي ديگر از هم نوعانش ...
حتي دوستي نيز در كار نبود چه رسد به ...

سه‌شنبه، شهریور ۲۳

خدای این روزهایم

وقتی که بود خدای نیم بندم هنوز بود او که رفت خدایم نیز با او رفت

شنبه، شهریور ۲۰

جاي پا

خيال مي بافم به هم ، رد پاي آمدن توست كه جا مانده

بي رمق

بي جان شده ام بس با كلمات بر سر حق تو تاصبح جنگيدم

جنگ

هرروز قلمرو بیشتری از تنهایی را تصرف می کنم مباد که حتی دوستی به آن نزدیک شود و از این وسعت دلتنگ تر می شوم همچون پادشاهانی که احساس هراس یکدم آسوده شان نمی گذارد

جمعه، شهریور ۱۹

دور می شوم

پنهان می کنم خود را چه را که به قضاوت من نشسته است

زندگی

خلاء , خلسه , خالی بودن ؛ روزهایی می آفرینند روزهایی که حضوری نیست در عین حال عاری هم نیست . لحظه هایی که جذابیتی محصورت می کند که حتی قادر به توصیفش نیز نیستی . می خواهی باشی اما این لحظه اینجا نباشی . می خواهی سیر کنی درفضا در نور در احساس . درعین حال احساسی نباشد بلکه خود نور خود احساس خود جریان باشی نه اینکه آن همه در تو باشد تو در آن همه حل شوی و آن گاه است که خلق می شود از تو از درونت از آنچه که هست اثری به بیرون می جهد , نمود پیدا می کند و می توانی ادعا کنی وجود نداری تو در همه آنچه که به بیرون جهش کرده حضور داری . نه در خودت نه در جسمت و نه در آنچه که دیگران می بینند .
نبض تمام اشیاء , آدم ها , احساس ها می توانی بگیری . عشق نیست , تنفر نیست , تنهایی نیست , هیچ هم , نیست .

چهارشنبه، شهریور ۱۷

فراموشی

30 روز به اعتکاف نشسته بود غافل از اینکه او را فراموش کرده بود

یکشنبه، شهریور ۱۴

خواستن

بارها و بارها خواستمش اما همه را يكجا فرو خوردم

اتهام وارد است

تب كرده ، به هذيان افتاده ، اسپرسويي كه دنيا برايش سفارش داده نيمه روي ميز مانده . توان فروبردن مابقي زجرش مي دهد و حيراني تمام آن چه پيش رويش است به روزهايش پناه مي برد تا بياد بياورد :
گاهي كسي مي آيد تا شخصيت اويي كه رفته بيشتر برايت تداعي شود ، بيشتر آدم رابطه قبلي را بخواهي بيشتر در حسرت نماندنش بسوزي ، بيشتر دوره نقاهتت طول بكشد و بیشتر اشتباهات رابطه ات روشن گردد . تو بزرگتر شوي وياد بگيري رفتن بهانه نمي خواهد . ماندن دليل نمي طلبد . دوست تر كه مي داريش بزرگتر مي شود پررنگ تر مي گردد ، ريزترين هايش مهم مي شود و خواستني هايت براي هردويتان بيشتر همه اينها شايد نبايد ظاهر گردد پنهان درون صندوق لاي ترمه پيچيده . فكري نباشد ، انتظاري نباشد ، مهري زياده نباشد . آن گاه است كه دوستي مطمئن مي تواند ادامه دهد مي تواند بماند مي تواند تضمين شود انگشت اتهامي نزد تو نيست . هميشه فاصله رعايت شده چراكه فاصله كليد حفظ انسان رابطه توست . چراكه اگر آنچه در درون ات رو به عصيان نهاده نشان داده شود ديگر هيچ نمي ماند . انگار ازازل نبوده و اين سرگرداني ، اين داغ ، با تو مي آيد تا ويران شوي و از آواري كه ريخته از نو بنايي بسازي . چراكه مهري كه بي هيچ چشم داشتي نشان دادي ، نگراني كه به بيرون درز كرد ترسي مي شود براي ديگري وياراي قبول اين همه را ندارد و در انتظار كه تو در ازايش چه طلب خواهي كرد . چراكه قضاوت در تمام مردمان اين سرزمين پابه پا مي آيد چراكه فراموش كرده ايم مي توانيم بي بازگشت مهر بورزيم ، فراموش كرده ايم گاهي كسي مي تواند خوب باشد . مي تواند بي چشم داشت ياري دهد . اما چه سود كه فراموشي جزئي از خصوصيات مردمان من شده . اكنون مي انديشند پشت هرآنچه ديگري ارزاني مي كند بلاشك مطالبه اي نيز خواهد بود . يادمان رفته مي توان مهر را با مهر پاسخ داد . اما با سكه ... ماندني نخواهد بود .
تاوان اين همه مهر جز بي مهري نخواهد بود به تجربه ثابت شده پس محبت لاي ترمه پنهان مي ماند . چرا كه اتهام وارد است .

مقایسه

دوباره چراغ های بزرگتر , کوچکتر , مساوی ذهن فعال شده اند

شنبه، شهریور ۱۳

فروپاشی

فروپاشی خویش را به نظاره نشسته ایم تک تک مان
از کودکی هایمان یاد گرفته ایم آنچه دوست نداریم یا بزور به خوردمان می دهند پس بدهیم اکنون سالهاست از آنچه با تفکراتمان با روح مان , بانوجوانی مالامال از دلهره ای که در وجودمان ریشه دوانده , از حصارهایی که بدورمان کشیدند از شادی هایی که منع شدیم از تفکری که غیر از آن را نمی دانستیم , کردند گذشته است
ما رشد کرده ایم بالغ شدیم و روزها طی شده اند و زمان بالا آوردن رسیده و این واقعه برای تمام هم نسلان من هم زمان اتفاق افتاده مانند فصل باروری والدینمان , انگار می خواهیم تمام آنچه به نام مهربانی عرضه داشته اند تمام آنچه تفکر درست می پنداشتیم را تقدیمشان کنیم بدور از تعصب شده ایم توان تحمل جنجالمان نیست اما چه سود که دیگرانش جنگ طلب و خونریزند حتی نمی خواهند ببینند آنچه به خوردمان داده اند را پس می دهیم با سکوت که پس دادن همیشه با صدا بوده اما چه سود که این بی صدایی را نیز تاب نمی آورند چرا که شاید آنان نسل جنجال و جنگ و انقلاب اند و ما نسل بعد از آن و دیدن تمام روزهای سخت و جریحه دار شدن های پی در پی و تحمل ناخوشی

سه‌شنبه، شهریور ۹

جستجو

گریخته بود و بی جهت چشم هایش به جستجو نشسته بودند

شنبه، شهریور ۶

روح

روح می خواست نه تن

سه‌شنبه، شهریور ۲

انگار مرده بود

شبیه فاحشگان خیابانی به هر نگاه غریبه ای سلام می کرد , به چشم های تودارش خیره شدم , گریسته بود نگاهی سرد و خشمی پیش رو حواله ام داد . تنهایی تلخی را تجربه کرده بود و کسی را راه نمی داد حتی خدا نیز نبود انگار سکون بود و سکوت , مانده بود با این همه بی کسی که همراهش شده بود . نگاهش رد شد مثل سفیر از من , جای سوراخش می سوخت لب وا کرد صدا نبود فقط باید می خواندی کلماتی را که در فضا بی صوت پراکنده بود بی کسی اش آوار شده بود بر خودش , روزهای گذشته را شخم زده بود و اکنون اش را بالا می آورد .
انگار نمی توانست هضم کند خودش را , رفتارش را , این روزهایش را , همه سنگ شده بود در راه گلویش .
لذتی نبود لذتی پایدار و جان بخش ؛ حتی لذت کشیدن یک طراحی که از همه ی عالم رهایش می کرد ویا لذت خواندن کتابی که انگار هیچ جا زندگی نمی کرد جز لابه لای سطرها و یا گوش دادن به موسیقی که همراه نت هایش در فضا پراکنده می شد یا نگاه کردن به دریا که نیستش می کرد و تا اوج یکی شدن می رفت دنیا برایش زهر شده بود و همه ی کثافت هایش چسبیده بود به تن اش و روح اش را می خورد . می خواست , تنهایی ,ادامه یابد تا کی اش را نمی دانست .
از صدای خودش از صدای او چندشش می شد . از هوسش که نه لذت بود و نه عشق دلش بهم می خورد . این او بود حتی نمی دانست چرا حرف می زند اما می زد . می دانست هوس است حضور نیست , دوست نیست . این او بود با تمام ایده ال هایش با تمام تفکراتش حس می کرد گر می گیرد باخودش چه می کرد خودش بود کسی نبود جز خودش دست و پا می زد تمام مرزهای خوبی و بدی زشتی و زیبایی از بین رفته بود حتی نمی توانست خدایش را صدا کند . دعا می کرد از خاکسترش انسانی برخیزد سراسر امید و آرزو سراسر روشنی و میل به زندگی . تا جنون می رفت هر لحظه و این دیوانگی را می خواست قسمت کند اما ...
مانده بود چه کند با دل روح و تنهایی اش , مرده بود انگار سالها بود که مرده بود تن بود بی روح زمین را سیر می کرد بی لذت . می خواست به روی خودش نیاورد .

شنبه، مرداد ۳۰

طبقه بندي انساني

از حقوق زنان دفاع مي كند ، هنوز فاحشگان در طبقه بندي انساني اش قرار نگرفته اند

پنجشنبه، مرداد ۲۸

تغییرات درونی

دلتنگ قدیم هایم شدم . دلتنگ دلتنگی هایم . نوشته هایم , درد و دل های تنهایی ام . واگویه ها. زمان . انسان .
به عقب که باز می گردی از نگاه سوم شخص که به زندگی ات نگاه می اندازی می بینی : بودن های قدیمی ات . تفکر ت . خواسته هایت .
لبریز که می شوی دیگر گونه نگاه می کنی , دیگر گونه می اندیشی حتی دیگر گونه می خواهی و این تغییرات شاید که بسازدت , سخت تر , فولادین تر . غیر قابل نفوذتر و گاها ناشناخته و دست نیافتنی . تو نیستی یا هستی و آن که هست و می نماید آنکه نشان می دهد یا کسی که در درون نشسته به اندازه رنگ سیاه و سفید شاید که در تضاد باشد . لذت می بری از این همه راز آمیزی از این همه تفاوت . گاهی خبیث و گاهی خدای مهر می شوی اما هیچ یک واقعی نیست سخت تر نشان می دهی اگرچه شاید درونت به تلنگری بند باشد و زمانی شاید که خردت کند بریزی و دیگر نباشی آنچه ساخته ای وآنچه نشان داده ای تنها خمیره ای شده ای , له شده ای و از نو باید بنا کنی تنها اینکه ممکن است کمی باتجربه تر این خمیره شکل گیرد و نخواهی که اثری از قبل باشد آن قدر که حتی شناخته نشده باشد تمام تجربیات گذشته تصویری می شود تا بهترینی خلق کنی آنی که در ذهن به تصویر می کشیدی .
سخت است هردویش سخت است . زندگی و تنهایی سخت تر . روزهایی که گذشت . مانند روزهای قبل نیست روزهای سال پیش و پیش ترها . به گذشته ها رفتم از لابه لای روزهایم به بیرون کشیدمشان اگرچه کمی گشتم , ورق زدم . دوست می دارمشان هر سطرش را . اما تغییر کرده . روزها , تفکر , احساس , تنهایی , عشق , حتی خدایم دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست . و تغییر قلم نیز جای شکی نمی ماند .
نگاه شان می کردم چه شفاف بودند و مهربان گاهی ابری و گاهی تیره اما آن همه نیک خواهی آن همه امیدواری به تعجب وا می داشتم اینکه هنوز برایم خاکستری نشده بود هنوز سفید می دیدم هنوز با تمام روزهای سخت با تمام آزارهای انسان ها بانشاط هرچه تمام تر می خواستم عاشق بمانم می خواستم ...
دلم می خواست می شد در آغوش می گرفتمش ومی فهماندمش که روزگار آن چیزی نیست که تصور می کند روزها در راه اند شاید زشت شاید زیبا و می گفتم تنها به زانوان خودش امیدوار و اعتماد داشته باشد هرکس را به اندازه خودش ببیند .
اما تمام آنچه رخ داده اکنون من شده اگرچه اگر نبود اکنون اینگونه نمی بود

یکشنبه، مرداد ۲۴

کبریت

می ترسم کبریت خودسوزی تو را من کشیده باشم

شنبه، مرداد ۲۳

دل نگران

تب مي كند

به هذيان مي افتد

مي خواهد
فكرت را

پاشويه اش مي كنم
تب فروكش مي كند

لرز مي كند
عرق سرد مي كند

نگاهش مي كنم
غمگين اش مي شوم

درد مي كشد
منتظرام تا اين ويروس خارج شود

دلنگران اين دل وامانده شده ام

آغاز يك روز

چشمانم را مي بندم ...

يك بوسه باطعم لب هاي تو

روزه ام را باز مي كنم

جمعه، مرداد ۲۲

گوگل ریدر

دیدی یارو انگشت تو هر سوراخی می کنه و می خواد از همه چی سر در بیاره . شده حکایت من می خوام یه شبه همه زیر و بم گودر رو در بیارم و هی همه چی رو امتحان می کنم فکر کنم آخرش برینم تو این گوگل ریدرم تا خیال خودم رو راحت کنم

کارت خرید

وای دوباره آلزایمرم اوت کرده نمی دونم این کارتی که گم اش کردم کی و کجا بوده انگار مغزم پاک شده

يك روز بعد از اين پست : كارتم پيدا شد فكر كنم بيشتر مربوط ميشه به گيجي تا آلزايمر چون تو كيف كارتهام بود

چهارشنبه، مرداد ۲۰

رستاک

گاهی موسیقی آدمی رو تا اوج لذت می بره از خودت بیخود میشی . اولین بار وقتی بهش گوش کردم تنم مور مور شده بود خیلی بهم حال داد انگار من رو برد به یه دنیای دیگه رو زمین نبودم وای که دلم رفت وقتی آلبومشون رو دیدم پرواز کردم بسکه این بچه ها از جونشون مایه گذاشتن وقتی پشت یه محصولی می خواد کتاب باشه , موسیقی باشه , یا حتی نقاشی یا مجسمه اگه پشتش فکر باشه اگه پشتش حرف واسه گفتن داشته باشه همچین انگار توی روح ات می شینه ازش لذت می بری انگار که می خوایی از زمین کنده شی , بپری و باهاش یکی بشی
من موسیقی رو حرفه ای نمی شناسم اما پیشنهاد می دم این رو ببینید . از نگاه تک تک اون نوازنده ها و خواننده هاش از سرپرست گروه می شه فهمید که چه لذتی از این کار بردن و یه انرژی خوبی بهت منتقل میشه وقتی لبهای خندان و ضرب گرفتن هاشون رو می بینی شادی ات دوچندان می شه

سه‌شنبه، مرداد ۱۹

جسارتت را مي ستايم

كسي كه هميشه مي ستايمش ستايش شد جسارتش برايم هميشه زيبا بوده اينجا
دبيرستان كه بودم با آن برنامه كنفرانس برلين برايم دوست داشتني ترين شد و در ازاي آن چهره صدا و سيماي اين دولت برايم بيشترنمايان شد چهره انسان هايي كه بنام دين خدا را از بين بردند
پيشنهاد مي دم كتاب هاش رو بخونيد .
عاليجناب سرخ پوش و عاليجنابان خاكستري و تاريك خانه اشباح

تابلو امپرسيون

دنيا برايم تابلو امپرسيون با تاش هاي شفاف و من به چشم او پري بودم . رفته اي ، و من بازگشته ام به همان شهر خاكستري

شنبه، مرداد ۱۶

امروز هم روزی بود

24 ساعت چیزی نخوردم ثانیه ها که جلوتر می رفتن توان من هم بیشتر تحلیل می رفت لحظه های آخر حتی نمی تونستم بشینم تنم داغ می شد عرق سرد وگاهی گرم رو تنم شکل می گرفت ازخودم خجالت می کشیدم و فکر می کردم توان تحمل درد ندارم و یاد 17 نفری بودم که روزهای سختی رو پشت سر گذاشتن و هنوز کوتاه نیومدن , با همه سلول هام خواستم که به خواسته شون برسن و برسیم و ستایش چه واژه کمی است برای تجلیل شان . تمام ذهنم ، تمام وجودم بین بچه ها بود . من اوین نرفتم اما می تونستم تصورشون کنم .
درد همه ابعادم رو فرا می گرفت , بین خانوادم بودم بین آدم هایی که با چشم های نگرانشون منتظر بودن تا من روزه ام رو بشگنم . گرمای حضورشون دلم رو گرم می کرد اما اون بچه ها چی ؟ توی اون فضای تاریک بین میله های سرد بین زندان بان هایی که شاید معلوم نیست بویی از انسانیت برده باشن و اصلا شاید براشون مهم نباشه که بلایی هم سر اون ها بیاد دلم گرفت واسه همه اون خانواده هایی که بیرون در اوین ایستادن و با همراهی خودشون می خوان بچه هاشون دل شون قرص باشه بدونن که این بیرون کلی هواخواه دارن درست خودشون حضور ندارن اما روح شون داره همراهی می کنه . تامرز نیست شدن رفتم فقط دعا می کردم . و می خواستم آزادی , فرزندانش ببیند جسارت و تحمل شان را .

جمعه، مرداد ۱۵

خدای روزمرگی

خدای من گمشده , لابلای روزمرگی , میان بی رحمی مردان و زنان سیاه و سپید پوش . خدای من آن روز میان اصولگرایان و روحانیت گم شد

جا خوش می کند

می آید ...

می ماند ...

جا خوش می کند ...


فکرت

سه‌شنبه، مرداد ۱۲

کجاها می شه دوربین گذاشت

# خاكستري ها همين طوري مبهوت نگاهشون مي كردن حتي حرف هم نمي زدن ممكنه كار كدوم يكي بوده باشه سفيدها شايد هم او رگ هاي بلند سرخ يا نه اون هايي كه بهشون مي گفتن استخوان . ديگه فعاليتي نداشتن يه جورهايي افسرده شده بودن فكرش هم نمي تونستن بكنن واسشون دوربين نصب كرده بودن . چي رو مي خواستن كنترل كنن : حقوق احترام به شهروند هايي كه از نظر اون ها درجه 3 بودن و هر لحظه زير سوال مي رفت يا امنيتي كه هيچ وقت نبود و جاش رو يه چيزهاي ديگه گرفته بود . يعني اينقدر ازشون مي ترسيدن ؟



# بعد از هفته ها تصميم گرفتم كتابي رو كه نيمه رها كردم شروع كنم اما يه موضوعي اينقدر جلوي روم رژه ميره كه اجازه هيچ كاري رو بهم نميده . با بقيه كه مطرح اش كردم گفتن قرار همه جا اين برنامه پياده بشه فقط مختص شما نيست

پ ن : ميشه تو فكر آدم ها هم دوربين كار گذاشت يا فكرشون رو اسكن كرد و هيچ حريم شخصي واسه هيچ كسي نمونه
همه اينها 1984 رو تداعي مي كنه

دوشنبه، مرداد ۱۱

شك نكن

تمام آرزويم اين بود كه تو در آن زمان از آن نقطه گذرمي كردي . بي درنگ در آغوشت جا مي گرفتم

یکشنبه، مرداد ۱۰

قات

باورم نميشه اينقدر همه چي برام غير قابل تحمل شده باشه انگار ويار كردم ويار بيزاري از آدم ها دوستام و خودم . همه ي روابطم رو دارم بالا ميارم حالا اميدوارم كه خيلي حالم بد نشه كه تو جمع اين اتفاق بيافته . انگار رفتار بقيه شده برام گزنه هي سعي مي كنم احتياط كنم و كمتر از توي دشت انسان ها رد شم كه كمتر اصطحكاك پيدا كنم
انگار" ن رو" من شده اتوبان به سلامتي همه هم قصد سبقت دارن با سرعت غير مجاز رد مي شن گفتم يه تريپ گشت نامحسوس بياد وايسه سرعت ها رو اندازه بگيره بهم گزارش داد بعضي هاشون اونقدر سرعت شون زياد نتونستن ثبت شون كنن

خداي من كجاست ؟

دلم گرفته ، از خودم ، از زندگي و از خدايي كه نمي دونم كجاست

دلم نمی خواد لعنت بفرستم

لعنت به من كه هنوز هم دلم مي لرزد لعنت به من كه هنوز هم مي خواهم از تو خبري بگيرم لعنت به تو كه اثاثت را از خونه فکرم جمع نمی کنی بری
لعنت به هر دوتامون که همدیگه رو تنها گذاشتیم

شنبه، مرداد ۹

استيصال هاي يك روح

ياد مي گيريم يا نه ؟ برخورد با آدم ها برخورد با مشكلات . توهين مي كنيم به يكديگر خشمي سربلند مي كند يكديگر را محكوم مي كنيم و اين بار خود خواسته مي آزاريم اين است نزاع بر سر انرژي بر سر برگرداندن آنچه از دست داده ايم اما به چه قيمت . مقصود از اين همه درگيري اين همه تلاش چيست ؟ قرار است چه اتفاقي بيافتد ؟ چندش انگيز است آنگاه كه آدمي حيواني مي شود . باورم نمي شود آنقدر خود خواه مي شويم كه از ياد مي بريم زماني دوستش داشته ايم يا شايد قسمتي از خانواده ي ما بوده اما اكنون چه ؟ حتي به چشم يك انسان نيز نمي بينيم مي خواهيم برنده باشيم به قيمت له كردن ، نابود كردن .
روح ام تير مي كشد آنگاه كه حتي نمي دانيم چرا ؟ لحظه اي نيز نمي انديشيم ، دليل كين خواهي مان چيست ، شايد كسي خواسته باشد اما اين كسي چرا خواسته از او پرسيده ايم دليل اين همه كينه را ؟ حتي اگر خواسته ، مگر من انسان نيستم مگر او انسان نيست . شايد اگر لحظه اي در چشم هايش خيره شويم اما گاهي آنقدر بي عقل و بي احساس مي شويم كه حتي نگاه هم كارگشا نيست .

دوشنبه، مرداد ۴

مثل هیچ وقت

اون روز آسمون یه جور دیگه بود آفتاب مثل همه روزهای دیگه ی بهار اما دور خورشید یه هاله گرد رنگین کمان بود مثل هیچ وقت

یکشنبه، مرداد ۳

قول داده ام

روزم تمام شد فکرتو نیز تمام شد ؛ فردا که آغاز می شود فکر تو تمام می شود

پ ن : قول داده ام

بیخیالش شو

# یه چند وقتیه داره تو مخم قدم می زنه کفشش نوک تیز و تق تقی نیست اما حرفها و رفتارش تیغ تیغیه

# نشسته روبروش ذل ( چقدر ز ذ ض ظ زیاد تو این فارسی نمی دونم کدوم یکیش میشه ) زده تو چشاش و میگه : آنقدر نگرانشم که نگو می دونی اخلاقش خوب نیست "عین تو " داره زندگی اش از هم می پاشه . خودش هیچی او بچه رو بگو نصف مشکلاتش واسه اینه که پرخاشگر "عین تو "

# یارو شده میزان سنجش بدی ، هرکی رو که می خواد مثال بزنه میگه عین تو . خوب اگه سگه تو چرا باهاش دوستی اگه غیر قابل تحمل چرا دعوتش می کنی

اصلا بیخیالش شو خوبه حداقل عین تو نبوده ذل بزنه تو چشات و بهت بگه ...

شنبه، مرداد ۲

شاعر عاشق من

جستن ؛ یافتن
و آنگاه به اختیار برگزیدن
اگر مرگ را از این همه بیشتر ارزشی باشه
حاشا , حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم

هراس من باری همه مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد

اولین شعری که مرا با بامداد استوار آشنا کرد و با خود اندیشیدم چه اندازه مردی عاشق و جسور باید باشد

جمعه، مرداد ۱

من و خدایم

ماه هاست من و خدایم قهریم نه او سراغی از من می گیرد ونه من منتش را می کشم شاید هر دویمان گم شده باشیم

پنجشنبه، تیر ۳۱

تلخی یک ایستگاه مترو

فيلم رو از توي حافظه اش در آورد گذاشت روبروش تا دوباره تماشاش کنه , صحنه هاي تو قطار رو زد جلو استرس داشت از تو صورتش بيرون مي پريد صدای حرکت قطار شده بود موسیقی متنش با این وجود تپش قلبش رو ميشنيد در عوض عاشق چند تا اپيزود جلو ترش بود چشماش داشت تمام اون لحظه ها رو مي خورد داشت به صحنه دوست داشتني اش نزديك مي شد قطار به ايستگاه رسيد همه مسافر ها يا از مترو خارج مي شدن و يا قطارشون رو تغيير مي دادن سكو كه داشت تقريبا از جمعيت خارج مي شد يهو نگاهشون تداخل كرد هفته ها بود كه همديگر رو نديده بودن وقتی به خودش اومد دید دستش دور گردنش صحنه اي كه بارهاو بارها بهش نگاه كرده بود انگار ازش سير نمي شد عاشق تمام بودنش شده بود عاشق جسارتش عاشق شيشه اي بودنش و حالا همين شيشه شكسته بود و خرده هايي كه مي خواست با خودش به يادگار ببره دستش رو يه خراش عميق داده بود اشگ هاي شورش رو چكوند روش تا سوزشش كاملا تو قلبش جا بندازه

سه‌شنبه، تیر ۲۹

زورگويي

با طناب , كوك زدن فرم هاي سورمه اي مدرسه به اقبال ما كم نبود ، صورتك هايشان را نيز مي خواهند سنجاق كنند به گردنمان

دوشنبه، تیر ۲۸

فكر تو غافلگيرم كرد

فكر مي كردم رفته اي با تمام جزئياتت ، پلكهايم كه روي هم رفت شيطنت حضورت ، طعم لب هايت مرا به اعماق دريا برد

شنبه، تیر ۲۶

گنگ شده ام

نيمي از حرف هايش را نمي شنوم نيم ديگرش را نيز نمي فهمم اما مثل اينكه در تمام سلول هايم نفوذ مي كند كه دائم مورمورم مي شود و يخ مي كنم

فاحشگان

عزادار نامردي مردان اين سرزمينم كه اعتماد زنانش رابه يغما مي برند . به سان فاحشگان دوره گرد مهمان مي شوند و با هواي آفتابي و ابري لنگرشان را جمع مي كنند پي دياري ديگر

پنجشنبه، تیر ۲۴

واله

مست مي شوم از اين قلم شيوا و دوست داشتني


پ ن : آقا به اين وبلاگ يه سر بزنيد من كه شيفته اش شدم .


مطرود



سه‌شنبه، تیر ۲۲

هپروت

تو عالم خودش بود و هر از گاهي صداي ماشين كه راننده اش گاز مي داد و دور موتورش مي رفت مي چسبيد به دينش اما دلش نمي اومد اين دنده صاحب مرده رو عوض كنه تو گوشش مي پيچيد خوبيش به اين بود كه گاهي اونقدر مي رفت تو هپروت كه اصلا صداي ميني بوس قديمي آزارش نمي داد دلش مي خواست همون جا مي موند و ديگه بر نمي گشت . كه يهو يه سنگ از زير لاستيك يه ماشين در رفت و خورد به شيشه اون وقت بود كه يه نفس راحت كشيد

شنبه، تیر ۱۹

میز شماره 14

به روی خودش نیوورد که داره تو ذهنش میز رو به پارک کنار بار رو تصور میکنه همون میزی که روزهای خوش و بیاد موندنی با کلی خنده واسش جا گذاشته بود اما نه انگار همون جا بود پنجره رو مثل همیشه تا نیمه باز کرد تا هوا عوض شه و بوی گلهای باغ رو تو شامه اش حس کنه یهو بارون زد به شیشه هیچ وقت بارون رو از پشت اون پنجره ندیده بود بارون وسط تابستون اشگ تو چشم هاش داشت حلقه می بست که یهو یادش افتاد اون میز اون مکان بهش یاد داده که بخنده به همه دنیا به همه آدم ها به همه زیبایی ها

دوشنبه، تیر ۱۴

بوسه

از ديشب تا حالا دلم بد جوري هوايي شده دلم يه بغل جانانه مي خواد يه فشار كه حضور كاملا توش حس بشه . مي گن تو لوسي . خوب مگه لوسي بده ؟ گاهي اصلا دلم مي خواد خودمو لوس كنم واسه اوني كه نيست اوني كه لوس تر از من بود و همه چيز و فداي تنهايي خودش كرد اوني كه با حضور كوچولوش هنوز هم دلم ازش يه بوسه مي خواد كه تا عمق روحم بخزه مثل خودش هنجارها رو بشگنه . روبروی انسان های متعصب فیس تو فیس شیم ، یه بوسه که با وجود سالها باز هم تو مستي يادش بيفتم

شنبه، تیر ۱۲

صرف نظر

گیر دادم به یه پست که حتما بذارمش از سر شب داره قلقلکم میده این نت هم بازیش گرفته با من که صرفه نظر کنم ازش
من قاطی کردم یا این بلاگر آی دونت نو

يادمان باشد مرگ همين نزديكي است

بعضي ها با مرگ شون خيلي روي زندگي ات تاثير گذار هستن نه به واسطه نبودشون كه ممكنه آينده ات رو دستخوش تغيير كنه شايد حتي اون آدمه هيچ ربطي به زندگي تو نداشته باشه اما رفتار و نحوه زندگي اش اثر گذار بوده اين چند روز دائم دارم به اين قضيه فكر مي كنم . فكر كن هنوز يه هفته نيست كه باهاش مسافرت بودي باهاش غذا خوردي كلي باهاش خوش گذروندي اما ديگه نيست ديگه حضور فيزيكي نداره ديگه نمي خنده ديگه وقتي اراده كني نمي بينيش و خيلي ديگه ها هست كه در مورد اون آدم صدق نمي كنه اما گاهي هم هست كه مرگ و زندگي كسي چيزي رو برات تداعي نمي كنه متاثرت مي كنه اما ...
چه ويژگي يه انسان رو براي ما ارزشمند مي كنه ؟ فقط بواسطه رابطه اي كه باهاش داشتيم يا نه ويژگي اخلاقي طرف اين حس رو به ما ميده من فكر مي كنم همين باشه گاهي يه آدم از نظر نسبت برات نزديك ترين نزديكي رو داشته اما باز هم تو رو تغيير نداده منظورم تغيير روحي هست روح ات رو حتي دچار قلقلك هم نكرده البته عكسش هم صادق اين روزها براي من عكس اش اتفاق افتاده كسي رو از دست دادم كه شايد براي من نسبت يا نزديكي روهمراه نداشته ، از لحاظ اجتماعي و فرهنگي هم فرد برجسته اي نبوده در كل يه انسان عادي بوده اما براي من متفاوت . جالب بود هيچ كس در موردش غلو نمي كرد همه وقتي بياد مي آوردنش يه صورت خندان و پرانرژي رو تو ذهنشون مي ديدن حالا كه از دستش دادم دارم فكر مي كنم كه يه آدم ممكنه توي ذهن بقيه چه تصويري رو بجا بگذاره البته فقط تصوير نيست انگار يه اثر زيبا برات جا گذاشته . مي توني بهترين باشي و با محبت در عين حال اصول و اعتقادات خودت رو زير سوال نبري و كسي رو هم نرنجوني نمي دونم يه سيستمي كه نه خودت اذيت شي نه اطرافيانت در عين حال همه هم از در كنار تو بودن احساس لذت كنن نه رنجش و عذاب . فكر مي كنم من چه ذهنيتي به آدم هاي اطرفم دادم يه آدم بد اخلاق و مغرور يا نه مهربون و شاد ؟ گاهي برخلاف ظاهرمون هم مي تونيم باشيم اما ديگران اوني كه واقعا هستي رو هيچ وقت نمي بينن اين خيلي سخته چون اوني كه در نهادت هست پنهان مي مونه
مرگ اين آدم شايد داره يه چيزهايي رو در من تغيير مي ده من اين تغييرات رو دوست دارم و از مرگ اين آدم هم متاثر شدم و انگار خودم هم دارم به يه آرامش نسبي مي رسم البته آي هوپ سو و وقتي مي توني بگم من تغيير كردم كه همه اش جا گير بشه و در قسمتي از من جا گرفته باشه

چهارشنبه، تیر ۹

از خویشتنش نمی پرسند

زمان ، این مسکن عجیب ، طول می کشد تا اثر کند و تو باید جرعه جرعه با زخمت کنار بیایی باید که چرک کردن اش و سربستن هر لحظه اش را ببینی تا یاد بگیری و دست آخر تمام چرک ها دمل ها خون ریزی ها و سربستن ها یش درسی باشد برای روزهای پیش رویت که گاهی شاید سخت تر از آنچه که دیده ای در انتظارت باشد همه اش پیش درآمدی است برای تحمل آنچه می آید و این بین آبدیده شوی . . . شاید .
یاد زن جوانی می افتم که تنها و استوار سالها فرزندانش را به دندان کشید تا محکم شوند و بار سنگین راکه وجودش را خرد می کرد با خود حمل می کرد پشت گردنم تیر می کشد اكنون زن عاشقي می بینم با کودکی در دست دائم با خود زمزمه می کند : از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید از عادات انسانی اش نمی پرسند . خیره به آینده ای نامعلوم چشم دوخته و می خواهد وداع را ، درد مرگ را تاب بیاورد ، بپذیرد . نگاهش می کنم و تمام روزهای گذشته و آینده در برابرم سان می روند
زمان ، این معجون شگفت انگیز که یاد را به راهروهای پیچ در پیچ ذهن می سپارد و با وجود نبودنش با وجود رفتنش باز قادر به زندگی هستیم سرپا می شویم و استوار راهی برای ادامه روزهای تنهایی می گشاییم .


پ نوشت : این جمله که دائم تکرار می شد بر گرفته از سکوت سرشار از ناگفته هاست " مارگوت بیگول" با صدای احمد شاملو پیشنهاد می دم این آلبوم رو حتما گوش کنید

سه‌شنبه، تیر ۸

گير افتادم

چه غلطي كردم اين تنظيمات جديد رو اعمال كردم حالا نمي دونم اين طرح قديمي رو از كدوم گوري بايد دوباره برگردونم هرچي مي گردم پيداش نمي كنم دستم به دامنتون هركي مي دونه يه راهنمايي بكنه فكر كن تو اين وبلاگ سوت و كور من چه دل خجسته اي دارم معلوم نيست از كي دارم كمك مي خوام
پ نوشت: يكي نيست بگه فضول خانوم حالا كه تو پريويو ديدي چه مرضي بود پابليش كنيش

یکشنبه، تیر ۶

الكلي

گاهي فكر مي كنم كه ممكنه يه الكلي تمام عيار بشم آخه اين طور كه بوش مياد مستعدش هستم

شنبه، تیر ۵

دلم ميخواد كه بشه

دلم مي خواد برگرده ، دارم لحظه شماري مي كنم يه خبري ازش بشه . بعضي ها ميان زياد نمي مونن اما انگار عميق ميرن تو وجودت همش با خودم مي گم كاش از خط قرمز هم ديگه رد نشيم تا واسه همديگه بمونيم نبايد خاصش مي كردم بايد واسم يه آدم معمولي ميموند تا هميشه دوست مي مونديم نبايد مي خواستم اسپشوال بشه و يه حساب ديگه روش وا مي كردم . ديدي گاهي يه آدم رو اونقدر زياد دوست داري و برات مهم كه تحت شرايطي نمي خواي بذاريش و بذارتت كنار اون موقع است كه بايد بگي از اولش يه دوستي معمولي باشه تا واسه هميشه بتوني رو دوستيت حساب كني يكي نيست به من بگه آخه تو كه نمي توني نگهش داري حالا چرا اين طوري شروع كرديش
ميگه ديشب خواب ديده دوباره برگشته يعني ميشه كه بشه
دلم براش تنگ شده

دوشنبه، خرداد ۳۱

جنگ جهاني

اين روزها بر حسب اتفاق هر كتابي كه براي خوندن انتخابش مي كنم يه جورهايي به هيتلر ، جنگ و آدم هاي اون زمان بر مي گرده . " رزهاي باتريس " مربوط ميشه به يكي از جزايري كه به فرانسه نزديكه و توسط آلماني ها اشغال شده " روح پراگ " هم همينطور وحالا " بعضي ها هيچ وقت نمي فهمن " نويسنده اش كورت توخولسكي است كه خود كتاب فروش بهم پيشنهاد داد كه انصافا پيشنهاد خوبي بود اين كتاب رو تازه شروع كردم و دوتا مبحث ازش بيشتر نخوندم اما خيلي جذاب و گيراست تو همون صفحه اول جذبش شدم پاراگرافي كه پشت جلد كتاب از نويسنده نوشته فوق العاده است و قلم طنز اجتماعي اين نويسنده رو بخوبي نشون مي ده البته يه وبلاگ خوب هست " قوزک پای چپ یک زرّافه‌ی ایده‌آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده می‌خارد " كه به بهترين نحو كتاب رو به خواننده نشون مي ده اما پيشنهاد مي دم اين كتاب به اضافه سرزمين گوجه هاي سبز كه فضاي اين روزهاي سرزمين رو نشون ميده بخونيد پشيمون نمي شيد البته اگه خوشتون نيومد بهتر كه به روحم چيزي نفرستيد نكه بي جنبم زيادي به خودم مي گيرم

جمعه، خرداد ۲۸

ژانت زندگی من رفت

این داستان هم تمام شد و قسمتی از من کنده شد با هر رابطه با هر دوستی با هر احساس من میمیرم . عاشق نشو، دوست نداشته باش ، بارها گفته بارها و بارها ؛ تنهایی جزئی از وجود هر انسانی است حریم امنی که هیچ کس حتی نزدیکترین ها را نیز راهی برای آن نیست حریمی است شخصی تر از هر شخصی تری و اطمینان داشته باش که امن می ماند نگران چه هستیم با یگدیگر چه کرده ایم که تحت هیچ شرایطی نمی خواهیم کسی با ما باشد چه کرده ایم که غریبه شده ایم حتی با خانواده . در جستجوی مکانی نیستیم که تنها باشیم بلکه نمی خواهیم حتی لحظه ای کسی حتی نفسش به این تنهایی بخورد . تنهایی مکانی , زمانی , روحی و جسمی . تاب حضور فیزیکی و روحی کسی را نداریم و هر که حتی فکرش را نیز می کند که لحظه ای را با ما شریک باشد توهین می خوانیمش به خود , و تمام نفرت پنهانمان سربلند می کند که آواری شود بر انسان مقابل , کسی که زمانی می گفتیم دوستش داریم اما . . . شاید فریبی بیش نبوده فریبی که به خود و به دیگری می دادیم با خود چه کرده ایم ؟ نگران از دست دادن چه هستیم ؟ چه چیز را ویران می کنیم و چه چیز را بدست می آوریم
ما را چه می شود به کجا می رویم به تاریکی یا روشنایی یا هیچ همان خاکستری معروف شاید , گمانم همان باشد کسی در من دائم صدا می کند دائم با من سخن می گوید و من خسته تنها نگاه می کنم و تسلیم این همه صدا می شوم تسلیم خاکستری که بارها و بارها مرا شکست داده و من می دانم جز این چیزی نیست اما چرا از نو شروع می کنم ؟؟؟؟؟؟ دلیل اش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تنهایی . هیچ کس نیست حتی کسی که دیگران مهربان می خوانندش . . . وما رها شده ایم در این مه و آفتابی در کار نیست همان طور که بارها برایم روشن شده
می فروشمش این تنهایی و این باهم بودن را همه چیز را دیگر چه خواهد ماند . . .

چهارشنبه، خرداد ۲۶

ديروز


دیروز میشد یک سال از اون روز شورانگیز و شب رعب انگیز میگذشت شهر شلوغ بود اما سبز نبود سیاه بود و بوی دود موتور خفه ات می کرد

شنبه، خرداد ۲۲

سوختگي

دلم نمي خواد از دستش بدم فكر مي كنم سالهاست ميشناسمش با تمام ويژگي ها خوب و بدش يه حسي نسبت بهش دارم دلم نمي خواد به رفتنش فكر كنم اما نمي خوام هم از رفتنش بترسم . فقط مي خوام زمان بگذره تازه پيداش كردم يعني قرار با اين واقعه بذاره بره دلم يه جوري مي شه دائم به خودم مي گم يعني قرار كه ديگه نباشه قرار كه ديگه مثل يخچال برخورد كنه . قبل از شروع اش هي باخودم كلنجار رفتم كه بيخيال اين قضايا بشم به خودم گفتم كه تو كه نمي توني و اصولا درروابط اجتماعي كمي دست و پا چلفتي هستي بيخيال شو اما نمي دونم چرا به خرجم نرفت عين بچه هايي شدم كه دستشون رو مي سوزونن و عبرتي نمي شه و دوباره دستشون رو مي چسبونن و از همون ناحيه خودشون رو زجركش مي كنن حالا هم اين كاسه چه كنم چه كنم رو دستم گرفتم اما بيخيالي رو عشق است بايد به زنم تو خطش شايد اين طوري واسه هردومون بهتر باشه


پ نوشت : مي دونم خيلي خودخواهي كه الان كه همه دغدغه هاي اجتماعي و سياسي خودشون رو نشون مي دن من ازدغدغه هاي شخصي ام بگم اما تو گلوم گير كرده واز اونجايي كه اصولا آدم صبوري نيستم و يه كمي بي سياست هر كاري كه فكر مي كنم همون لحظه انجامش مي دم

سه‌شنبه، خرداد ۱۸

دلتنگی

شاید کلمه دلتنگی برای منی که در بیشتر نوشته هایم به چشم می خورد کلیشه باشه اما هر دلتنگی برام یه معنی خاصی داره امروز دلتنگم از اطرافیانم از زندگی ام از فضایی که بر روزهایم حاکمه و لحظه هایی که قادر به تغییرشون نیستم دلتنگم چون معنی زندگی ام را نمی دونم و لحظه ها شادی زندگی کردن رو برام نمیاره دلتنگم چون فشار هر لحظه همه جا برای من بیشتر می شه از خانواده از جامعه و انتظاری که از خودم دارم این دلتنگی رو بیشتر می کنه شاید دلیل عمده اون نیمه رها کردن خیلی از موضوعاتی باشه که شروع کردم به نیمه رسوندم و سرانجام بیخیال شدم بی هیچ نتیجه مطلوبی . اما حسودی ام میشه دلم می خواست من هم مثل آدم هایی که لحظه لحظه حیات رو سر می کشن و هر دمش براشون لذت بخش هست می بودم از خوشی هاش لذت می بردم و آرزوی ادامه اش رو داشتم و برای هر ثانیه کلی نقشه داشتم نه مثل انسانهایی که هر دم آرزوی مرگ دارند, اما متاسفانه من از دسته دوم هستم و چه بیماری وحشتناکی می تونه باشه برای خود و اطرافیانت . می هراسم برای خودم متاسف ونگرانم . فکر می کنم حرف زدنم باعث آزار بقیه می شه دلم نمی خواد صحبت های من باعث رنجش یا دل مشغولی کسی بشه برای همین هم نزدیکترین هایم شاید در آینده ای نچندان دور به غریبه هایی که تنها معاشرتی با من دارند تبدیل بشن . سفر می خواهم به دورها سفری به بیرون و درون به سرزمین هایی که درش غریبه باشی و قیدی برای چیزی نداشته باشی و رهایی ، این باشه .از ره آورد این سفر چه انتظاری می تونم داشته باشم ؟ ...

چهارشنبه، خرداد ۱۲

ديگري

منگنه مي كني

خود...

اعتقاد...

دوست داشتن ...

درون پاكت مي گذاري
تا ديگري شوي

دوشنبه، خرداد ۱۰

تكرار

ميگه " دوباره مي خواي برام انشا بنويسي" از بين همه چيزهايي كه گفته اين جمله اش دائم داره تو گوشم تكرار مي شه

سه‌شنبه، خرداد ۴

اسم

انگار نمي خواد اسمش از سرزبونم بيفته

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹

حالم رو نپرس

حالم رو مي پرسه ميگم خوبم مابقي هم خوبن . ميگه خواب ديده و فكر مي كنه كه اون از من ناراحته ، بهش مي گم خيلي وقت كه باهاش حرف نمي زنم خيلي وقت كه فقط ميرم به ديدنش اما رابطه اي باهم نداريم ميگه خوب شايد مي خواد چيزي بهت بگه شايد اشتباهي كردي ؟ بهش مي گم خوب خودش بياد بهم بگه من نمي خوام با واسطه حرف بزنيم. مگه چي ميشه براي يه دفعه هم كه شده بياد و به خودم بگه ؛ اين جا رو اشتباه كردي ، يا اصلا چرا اين طوري شدي ، يا اينكه ... نمي دونم هرچي كه ممكنه يه پدر و مادر به بچه شون بگن بگه. اون موقع كه نوجون بودم چقدر ازش خواستم بياد ببينمش اما نيومد بجاش با واسطه برام پيغام فرستاد حالا كه بزرگتر شدم و مي خوام فراموشش كنم هم ، برام با واسطه پيغام ميده ، يكي نيست بهش بگه خيلي دوستم داري ؟ خوب چي ميشه كه خودت بيايي با هم حرف بزنيم شايد من هم حرفي براي گفتن و دفاع كردن از خودم داشته باشم هرچي فكر مي كنم ميبينم كه همه جاي زندگي من داغونه حالا تو نگران كجاش شدي من نمي دونم؟ ميگه اين طوري نگو تو كه حريف اون نمي شي يهو ديدي بيخيالت شدها. ميگم خوب الان هم يه جورهايي بيخيال . خيلي خودم رو كنترل مي كنم كه دلم نتركه دلم مي خواست بهش مي گفتم تاحالا كجا بودي ؟ من روزها ، زندگي و روحم رو داغون كردم چيزي در من نيست . اون موقع كه تنهايي همه چيز رو تحمل مي كردم اون موقع كه دختر كوچولوي تو روزهاش رو با نفرت و شبهاش رو با گريه هاي توي بالش مي گذروند اون موقع كه از دنيا ياد مي گرفت بايد تنها باشه نبايد دوست داشته باشه و بايد خاكستري ببينتشون اون موقع ، كجا بودي؟ من خسته ام از زندگي از روزهايي كه مياد و ميره و به خودم مي گم بزرگترين ظلمي كه ما آدمها در حق هم مي كنيم اينه كه يه انسان ديگه رو به جمع سرگردان هاي دنيا اضافه مي كنيم . گرماي عجيبي تو سرم احساس مي كنم انگارداره سوزن سوزن مي شه شايد شبيه سردردهاي اون زمان تو باشه . انگار خاطرات بد رو فراموش كردم فرويد راست مي گه ما اون ها رو فراموش مي كنيم چون همون ها عقده هاي بزرگ زندگي مارو مي سازن ديروز بود داشتم مي گفتم چه شيطنت هايي كه نمي كردن از ديوار راست بالا مي رفتم تا بپرم تو بقلت داشتم بهش مي گفتم تا من و نمي بوسيد پاشو بيرون نمي ذاشت و تو شب اومدي و نگراني ات رو نشونم دادي نمي تونم جلو خودم رو بگيرم انگار سر درد ودلم باز شده اما نمي خوام ادامه اش بدم چون از بي جواب موندن هاش خسته شدم از اينكه فقط من حرف زدم و هيچ وقت پاسخي نيومده دلزده شدم شايد دليل اصلي حرف نزدنم همين باشه

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷

دل آشوبه

احساس می کنم نمی خوام . انگار نمی دونم داره چم می شه . دلم نمی خواد ازش بگریزم یا بستیزم اما داره مزجرم می کنه تو همه چی دارم می بینمش من نمی بینمش اما دارن می کنن توچشمم یعنی تو چشممون ؛ زندگی بدون اون هم می شه . یعنی میاد که ما با هم بجنگیم ؟ میاد که بخواهیم هی به این و اون بگیم برتریم میاد که بخواهیم بزور به همه ثابتش کنیم میاد که بگه بزنید تو سر خودتون و دائم عزادار ؟ چرا همه دنیا , قوم یا نژاد یا یه دین می خواد بگه من برترم ؟ خوب باشه ، به درک چرا می خواد نابود کنه ؟ چرا می خواد فرمانروا باشه ؟ مگه این فرمانده بودن چی همراه خودش میاره چرا نمی خواهیم با صلح ، با آرامش ، در کنار هم باشیم و خواسته همه تامین بشه به اسم یه چیز دیگه دنیا رو واسه هم تنگ و تاریک کنیم و بخواهیم جای هم دیگه تصمیم بگیریم . هیچ کسی بیشتر از دیگری نمی فهمه . حکم رانی به دست هرکسی که باشه انگار باهاش یه ظلم یه خود برتربینی میاد یاد قلعه حیوانات که میافتم می بینم فرق نمی کنه که ... دل آشوبه میشم میخوام پیداش کنم میخوام وقتی خسته ام وقتی هیچ کس نیست باهام باشه می خوام اما ... شاید یه توهم باشه اما توهم دل پذیریه گاهی فکر می کنم تو آغوششم چقدر مسخره است نه . اما وقتی یه طوردیگه بهم نشون داده می شه که سرشار از خشونت که همه اش میخواد فرمانش رانده بشه و دائم به نامش گردن می زنن اونقوت که فکر می کنم هست یا ساخته ذهن مابقیه و بخاطر اینکه باهاش هرکاری که دوست دارن و به نفع شون هست بکنن ، یا نه هست اما نه این طور ودارن ازش بهره برداری می کنن . نمی دونم دارم هذیون می گم انگار تبم داره میره بالا و یا سرم زیاد گرم شده افتاده به دری وری ، گرم شدن بهتر یا سرد شدن ؟ انگار میله ها دارن بهم نزدیک می شن یکی این قفس رو داره کوچیک می کنه من قفس ساختم یا من و توی قفس انداختن کدوم یکی اش ؟ درجه حرارت بدنم داره . . .

شنبه، اردیبهشت ۱۸

یدک کش

گاهی نقطه چین ها یک دنیا حرف با خود یدک می کشند

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵

تعريف اداري

يكي بياد حجاب روبرام معني كنه حالم از اين كلمه داره بد ميشه آخه يعني چه هيچ وقت با آرايش نرفتم سركار، 5 ماه يه مانتو كه 2 سايز از سايز خودم بزرگتر مي پوشم با هيچ مردي سر كار شوخي نمي كنم دلم مي گيره وقتي مي بينم طرف با چادر مياد وميره اما 7 قلم آرايش داره تازه گاهي لاكش هم براست و به هيچ مردي هم نه نمي گه و با كل آدم هاي تو واحدش داره لاس مي زنه و ميره بيرون ( اگه به چشم خودم نمي ديدم نمي گفتم تازه اون هم از نوع متاهلش ) اما دست آخر تذكر گنده رو من بايد بشنوم اينجا اين ور دنيا كه دورش رو يه ديوار كشيدن قرار همه برن بهشت قرار همه خوشبخت باشن نه اصلا چرا قرار، هستن ، اينجا همه آزادن و مدينه فاضله همين جاست اما من نمي خوام برم بهشت نمي خوام خوشبخت باشم من اين آزادي رو نمي خوام . بهش مي گم من بايد چي بپوشم كه بهم گير ندين مي گه من نمي دونم اما بايد اداري باشين اما من نمي دونم اداري يعني . . .

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲

دزد مجسمه

ماجرای دزدیده شدن این مجسمه ها داره خیلی جالب می شه یکی دوتا هم نبوده که بشه یه جورهایی زیر سیبیلی ردش کرد آدم که فکرش و می کنه می بینه طرف باید خیلی این کاره باشه که بتونه جلو چشم این همه آدم اون هم مجسمه های برنزی رو با یه وزن قابل توجه بتونه بدزده و هیچ کی هم بهت نگه آقا این همه اثر هنری رو کجا می برین . مثل شرکت ما که از دم درش ماشین می دزدن و هیچ کس هم خبردار نمی شه بازهم بچه های ما یه تکونی به خودشون دادن و یه قفل فرمونی گرفتن اما مسئولین پاسخگو واسه بقیه مجسمه ها چکار کردن اصلا پی گیر هستن ببینن چه بلایی سر این آثار اومده یا نه گذاشتن به بیخیالی اگرچه که این دزد ماشین بیکار نموند و یه زهر چشم دیگه گرفت و یه ماشین دیگه رو به یغما برد ما ها در حیرت موندیم که این طرف کی هست که اینقدر راحت و بی نگرانی می تونه به کارش ادامه بده تازه وقتی به مرجع پاسخگو مراجعه شد آنقدر رفتارشون زننده بود که با خودت فکر می کردی نکنه خودم ماشین خودم رو دزدیم که این طور داره باهام برخورد میشه از اون جالب ترش اینه که به این هم بسنده نمی کنن و امروز هم صندوق عقب یکی از خودروها رو خالی کردن . خیلی عجیب که جلو چشم ات دارایی ات و اثر هنری مملکتت رو ببرن و با این همه نیرو نشه که اثری از این سرقت ها گرفت و همین طور به کارشون هم ادامه بدن .

شنبه، اردیبهشت ۱۱

وقاحت

بيدارم
به حرف هاي تو مي انديشم
مي دانم كه چرا تماس گرفته اي
...
مي دانم كه شبيه ديگرانم برايت
از تو دلگير نيستم
اما
از خودم چرا
نيستي برايم هيچ نيستي
اما
چندشم مي شود
از اين همه بي پروايي ات

چهارشنبه، اردیبهشت ۸

جیپ سی بهوش اومد

بلاخره بهوش اومد بعد از چند ساعت چشم انتظاری اما در این حین فهمیدم که ما را به لطف دوستان نیازی نیست و تنهاچیزی که نصیبم شد این بود که فهمیدم براش مهم نیست هیچی حتی
این فیلتر و سرعت بالای اینترنت هم ما رو به فنا داد چقدر حال میده وقتی پستت پابلیش میشه ببین ما کجای دنیاییم که باید با این چیزها خوشحال شیم

پنجشنبه، اردیبهشت ۲

بروش نیار

مخاطب داشت اما مخاطبش نمی خواست که بشنوه نباید به روش می آورد آخه اون کلا اون بخش رو پاک کرده بود انگار که هیچ وقت نبوده یکی از ویژگی های مضحک انسانی اینه دیگه چرا بهش گیر دادی

سه‌شنبه، فروردین ۳۱

رنگ دنیا

دیگه آدم ها برام رنگی نیستن حتی سیاه و سفید هم نیستن فقط خاکسترین احساس می کنم از آدمیت بین آدم ها که حرفش رو می زنن چیزی ندیدم یه فضای تاریک و دوست نداشتنی که محبت و عشقی وجود نداره یا اگه هست واقعی نیست از روی خود خواهیه یه جور مبادله و معامله توش داره داشتم بهش می گفتم که انتظاری دیگه ندارم یعنی فهمیدم که زندگی اونی نیست که فکر می کردم ماه هاست که برام این قضیه روشن شده گفت من چی من هم واسط رنگی ندارم یا نه سیاهم بهش گفتم توهم خاکستریی مثل بقیه هیچ چیزی تو رو حتی خودم رو ، جدا نمی کنه ( مثل 15 سال پیش شده بودیم اون وقت ها که ساعت ها واسه هم نظریه پردازی می کردیم و پای آفرینش و کلی چیزهای دیگه رو وسط می کشیدیم اما هیچی بینمون نبود فقط درگیری های نوجونی ) یهو گفت می دونی فکرت شبیه فکر هدایت شده داری خط فکری اون رو می ری خواست که دوباره بوف کور رو بخونم اما من نمی تونم فضای سورئال تاریک این کتاب و تاب بیارم و تکرار بعضی صحنه هاش منزجرم می کنه شاید مثل تکرار روزمرگیه بخاطر همینه که تحملش رو ندارم و بهم می ریزدم دنیا برام هیچی نداره و برای از دست دادن و بدست آوردن چیزی غمگین و خوشحال نمی شم این حرف ها تا توی جون آدم بشینه زمان می بره و همراه خودش درد زیادی رو به ارمغان میاره می بوری حتی گاهی می گریزی از انسانها از مردمی که فکر می کنند با محبت اند ، چقدر به آنها وابستگی داری و زمانی که پی به عشقت می برند می خواهند که خشک شوی . و من بهش گفتم فکرم شبیه هدایت عزیزی که نابغه ی زمان خودش بود نشده بلکه این دستاورد من از این سفر زمینیه . میگه یه جاهایی مثل من فکر می کنه اما دنیا یه روی دیگه هم داره ولی هنوز خودش هم ندیده ازش خواستم حرف چیز هایی رو که ندیده نزنه

دوشنبه، فروردین ۳۰

جيپ سي در كما

قرار بود آهنگ هيچ كس و برام بخونه (يه روز خوب مياد ) داشتم باهاش صحبت مي كردم كه يهو ديدم رفت تو كما بعد كه دوباره وصلش كردم به ايتونز ديدم مي گه بايد ريستور بشه فكر كن حتي مي گفت جيپ سي نمنه . كلي دلم سوخت تازه آهنگ هايي رو هم 2 سال بود به توافق رسيده بوديم و داشت برام هي تكرار مي كرد هم داده بود به فنا مثل يه بچه تازه به دنيا اومده پاك پاك بود فقط لطفي كرده بود و چند تا كار از علي ندايي تو پيكچر نگه داشته بود اون رو هم نمي دونم چه فكري كرده بوده كه پاك نكرده بود.
يه 4 ساعتي بايد به سايت اپل وصل مي شدم تا جيپ سي من به هوش مي اومد اما با اين سرعت دايل آپ كلا انصراف دادم . تنها كسي كه مي تونست كمكم كنه ؟ مي دونستم خودش بود اما تقريبا يك ماهي بود كه همديگر رو نديده بوديم تو اين چند سال نمي دونم چقدر اين طوري پيش نياد كه همو ببينيم اما اين بار فرق داشت انگار نه انگار ، من خودم ديگه نمي خواهم پيشنهاد يه ملاقات رو بدم چون مي خوام بدونم اون چي ؟ اون كجاي اين رابطه است . . .

سه‌شنبه، فروردین ۲۴

یه خراب کاری دیگه

نمی دونم باید از دست کی غر بزنم ، خودم ، آلزایمرم ، مامانم ، یا این خونه تکونی کوفتی . کلی قلم مو نو خریده بودم قبل عید که فقط ازشون یه بار استفاده کرده بودم اونم واسه یه تابلو کادویی به کسی که نذاشت یه ماه از کادو گرفتنش بگذره بعد کات کنه حالا بگذریم یه دو ساعتی هست که دارم دور خودم می چرخم که واسه کلاس فردا این قلمو ها رو پیدا کنم اما انگار آب شده رفته زیر زمین یکی نیست به مامان ما بگه خوب خونه تکونی داری می کنی به وسایل من چکار داری . اند همه شلخته ها هستم که باشم حداقل می دونم هر کدوم اش رو کجا گذاشتم لازم نیست کلی دور خودم چرخ و فلک بزنم تا ببینم از کدوم سوراخ باید پیداش کنم تازه در این بین کلی هم زخم رو تن خودم گذاشتم . هی با خودم دست به یقه می شم که نکنه جایی جا گذاشتم یادم نیست اما باز می گم نه بابا حتمن تو خونه است اما چه فایده از قلموها خبری نیست یکی نیست بهم بگه آخه بچه حالا چرا اون کهنه ها رو با اون ها قاطی کردی . وای خدای من تازه یادم افتاد که دریغ از یه دوزاری که بخوام حتی یه تار از یکیشون رو بخرم

یکشنبه، فروردین ۲۲

سرخوردگي بيشتر

دلت مي گيره گوشي رو برمي داري زنگ بزني به اوني كه فكر مي كني شايد كمي از رنجت رو كاهش بده مي خواهي صداشو بشنوي با خودت كلنجار مي ري كه شماره رو بگيري يا نه ؟ ساعتي مي گذره انگار خوره شده توي وجودت نه مثل اينكه دست برنمي داره هي رو اعصابت قدم مي زنه بلاخره بعد كلي يقه كشي شماره رو مي گيري اون ور خط شروع مي كنه به صحبت كردن ... اما انگار نه انگار، هيچي از اين دلتنگي تو كم نشده تازه بلكم هم يه كمي سنگين تر شده باشه .

جمعه، فروردین ۲۰

قانون

دنیا قانون های عجیب و غریب زیاد داره از جمله اونها یکی آنکه از هرچیز بترسیم اتفاق خواهد افتاد و دیگر آن که انجام هرکاری را که با قصد و توجه مفرط پی گیری کنیم ناممکن می گردد درک آدم ها و دنیایی که توش زندگی می کنن گاهی برام خیلی غیر قابل درکه , به قول مارگوت بیگل از بخت یاری ماست که آنچه می خواهیم یا به دست نمی آید یا از دست می گریزد شاید این جمله رو برای این گفته باشه که بخواد یه کم دل خودش رو خنک کنه
من متحیر به این دنیا نگاه می کنم و راهی برای درک این قوانین عجیب می خوام پیدا کنم چون زندگی در جایی که هیچی از اون ندونی یه کمی رنج آور می شه

دوشنبه، فروردین ۱۶

اگر

گفتم بهش نرو دختر خوشت میاد الکی پولت رو بریزی تو جوف اما کو گوش شنوا .

شنبه، فروردین ۱۴

متولد شدن

تا حالا نشده بود که این طور بشم توی این بیست و آخرمین بهار تولدم یه حال دیگه دارم کم سن تر که بودم در ذهنم هم نمی گنجید که بخواهم اینقدر عمر کنم و همیشه باخودم می گفتم که من به بیست و هشت نمی رسم اما چند سال بعدش بیست وهشت یه نقطه عطف شد تو ذهنم که سال متفاوتی خواهد بود و دیگه فرق داره و قراره زندگی من منفجر بشه اما این سال هم اومد و امشب آخرین شب از این سال اما . . .
یادته یه کادو واسه ات گرفته بودم که یکی هم واسه خودم گرفتم اما اون گم شد مثل تو که گم شدی توی روزهام و دیگه هیچ وقت پیدات نشد خواستی که تموم شه بی توضیحی و من امروز یکی مثل همون قبلی واسه خودم گرفتم اما نه همون رنگی که اون رنگش تموم شده بود - همون یه دونه مونده بود - مثل رابطه ما و ازش تولید نمی شد و تو هیچ نمایندگی اش هم دیگه نداشتش آدمها هم اگرچه شاید کلیاتشون شبیه هم باشه اما توی جزئیات متفاوت هستن وهمین تفاوت هست که قلقلکت میده که بین موندن و رفتن یکی اش رو انتخاب کنی و گاهی پشیمون می شی اما دیگه اون آدم نیست و جایی مثل اون رو نمی تونی پیدا کنی البته با رنگ ها و جزئیات دیگه ای ازش ممکنه پیدا بشه
دلم نمی خواد امسال تولدم رو تبریک بگه هیچ کس , هیچ جوره , نه اس ام اسی نه ایمیلی نه تلفنی و نه حتی با کادو . چم شده نمی دونم امسال این تولد یه جور دیگه است انگار حوصله هیچ چیز و هیچ کسی رو ندارم برخلاف هر سال که تو یه کافی شاپ , دونفره ولو می شیم و تازه طرح دوستی با صاحب کافی شاپ ریختیم و دست بر قضا آشنا در اومدیم .
فکر کنم نتیجه ای که گرفتی درست باشه که به همین تنهایی ادامه بدهیم و بیخیال عشق شیم چون پیداش نکردیم و تنها چیزی که عایدمون شد . . .

یکشنبه، فروردین ۸

درس عبرت

مي خواستم شروع كنم به غر زدن تو وجودم كه يهو چشمم افتاد به كتاب پيش روم با خودم گفتم مي ذاشتي اين كتاب تموم شه بعد شروع مي كردي به غر زدن اين چه وضع كتاب خوندنه ؟ خوبه حداقل بذار به آخر كتاب بررسي بعد شروع كن . دوست داشتم به دوستام پيشنهاد كنم كه شما هم اين كتاب رو بخونيد انسان در جستجوي معني دكتر ويكتور فرانكل در مورد جنگ جهاني دوم و كوره هاي آدم سوزي و اردوگاه هاي كار اجباريه داستان از زبون خود دكتر كسي كه خودش همه اون ها رو تجربه كرده - قابل توجه بعضي ها كه مي گن هولوكاست وجود نداشته – قلمش من رو ياد استاد نقاشي ام مي انداخت كه مي گفت رنج آدمي رو آبديده مي كنه و هر آدمي بايد لياقت رنج هايي رو كه مي بينه داشته باشه تا پله اي باشه براي كمال روح اش البته بايد ذكر كنم خودم هنوز كتاب رو تموم نكردم .

سه‌شنبه، فروردین ۳

اثر

قرار شد اهميت در نگاه تو باشد اگرچه كه اثر روبه رويت شايد شاهكاري بود و تو از آن گذر كردي

دوشنبه، فروردین ۲

هوس بهاري

چه هواي هوس انگيزي است بها ر . دلم طعم يك بوسه كشدار را مي خواهد

یکشنبه، فروردین ۱

رگبار بهاري

اولين روز سال روزي كه بهار رو واقعا با تمام سلول ها و رگ هايي كه توشون خون جريان داره احساس مي كني هوا اونقدر غير منتظره تغيير مي كنه و لحظه اي باروني ، آفتابي ، و رگباري مي شه و گاهي هم زمان آفتاب و رگبار بهاري توي صورتت مي خوره كه مي خواهي جزئي از اين همه زندگي بشي لحظه اي فكر مي كني ممكنه امسال سالي سبز باشه نه سال خون مي شه امسال باهم احترام به حقوق همديگه رو تجربه كنيم يعني امكانش هست كه انديشه ها مون رو بدون خون ريزي بيان كنيم و خواسته هامون رو بدون درگيري مطالبه حقمون رو بدون كشمكش مثل بچه آدم بگيريم . . .
چندان هم بد نيست كه روز اول سال بياي سركار اگرچه كه سفر و عشق و حال بقيه حس حسادت وجوم رو بخواد قلقلك بده اما باز به خودم ميام و مي گم ول كنن بابا از هوا لذت ببر از باهم بودنه از آدم هايي كه الان هستن نه مثل اينكه اوني كه نمي دونم چيه و داره مثل يه پيچك همه وجودم رومي گيره خيلي موفق بوده گلهاي صورتي اش رو مي تونم توي اون بخش غير محسوس خودم احساس كنم .
اولش انگار گذري از من رد شد اما تصميم گرفته جا خوش كنه منم كه بدم نمياد. پس پيش بسوي استقبال، اما همه اش مي گم خدا كنه تصميم اش مثل هواي بهاري نباشه و...
زندگي را مي خواهم با تمام تلخي و شيريني هايش بچشم و بعد مزه مزه تا كاملن در يادم بماند تا ابد

پنجشنبه، اسفند ۲۷

365 روز

یک ساله دیگه هم داره تموم می شه و365 روز به روزهایی که من حرومشون کردم و برباد دادم اضافه می شه 88 با تمام خوبی ها و بدی هاش داره با من خداحافظی می کنه با خیلی ها آشنا شدم و ازشون یاد گرفتم و با خیلی ها تموم کردم و باز ازشون یاد گرفتم هر سالی که میاد و میره همراهش درس های زیادی رو برای ما به ارمغان میاره که گاهی این درسها واحدشون زیاده و یه جورهایی سرویس می شی تا بخواهی با موفقیت پاس شون کنی البته در حد ناپلونی تازه اون هم کلی ازت انرژی و وقت گرفته اما با این وجود ... که من شکر خدا کم نداشتم از این درس ها سالی که میاد قراره چند واحد داشته باشم که بخواهم باهاشون کل بندازم خدا عالمه . امسال روزهای زهرماری زیادی داشتم که بقولی همه اش تجربه شد البته اگر بچه پررویی مثل من عبرت گرفته باشه که بعید می دونم امیدوارم سال جدید کارهایی که یک سالی هست طرفشون نرفتم و نیمه رهاشون کردم تموم کنم . نمی دونم این شعفی که چند وقت داره همراه من میاد تا کی می تونه همراهی ام کنه , که از بودنش لبریز می شم .
هر چقدر می خوام آرزوهای خوب کنم می بینم که یه جورهایی کلیشه ای می شه اما واسه همه همونی که تو دلشون هست رو آرزو می کنم و برای ایران زمین آزادی و دموکراسی واقعی رو

تغییر

انگار همه تغییرات یه جورهایی سر جای اصلی خودش داره می شینه و چقدر دلچسب حتی برق چشم ها . بهش گفتم موندگار ؟ امیدوار باشم ؟ در جواب گفت نه نمی مونه خوبی اش اینکه که از خامی در بیاد و پخته بشه یه خشت خوشگل هر چقدر هم که دل پسند باشه باید پخته هم باشه تا احتمال شکنندگی اش کمتر باشه و بشه ازش استفاده کرد .
پی نوشت : امروز داشتم روزنامه های قدیمی رو ورق می زدم رسیدم به روزنامه نورزو با خودم فکر می کردم که کلی از این آدمها تو زندانن , یاد میردامادی افتادم , وقتی فهمیدم که آزاد شده کلی خوشحال شدم

جمعه، اسفند ۲۱

روز کاری

قبل از اینکه برم تو اتاقش می دونستم که می خواهد ازش عذر خواهی کنم از دیسیپلین پوزیشنی که توش هست فقط اخم کردنش رو یاد گرفته بجاش دلم می خواست بزنم زیر گوشش.

چهارشنبه، اسفند ۱۹

ماري كه مي شناسم

پوست مي اندازد سالهاست كه پوست عوض مي كند شايد در لحظه . بزرگ ، كوچك ، كودك ، جوان و حتي گاهي پير مي شود . چقدر سخت مي توان دركش كرد . راه خاص خود را مي رود . زندگي ، استدلال ، تجربيات و حتي لبخند هايي كه شبيه هيچ كس ديگري نيست . اما اين پوست انداختن چقدر دردناك است گاهي با مقاومت همراه است با اشك شروع مي گردد مبارزه مي كند به نيمه كه مي رسد شايد پشيمان از راه رفته . كودكي مي خواهد ؛ كه با وجود زمين خوردن ها باز بلند شوي با وجود زخمي شدن ها باز هم بدوي وبا وجود مسخره شدن ها باز هم دست از تلاش برنداري و رنج را با باد راهي دياري ديگر كني. پوست كه مي اندازد چقدر دست نيافتني و ناشناخته مي نمايد .

شنبه، اسفند ۱۵

كچل

كاش تغييرات دروني هم مثل تغييرات ظاهري بود اراده مي كردي و اون عادت بدي كه داشتي و خودتو سرويس كرده بودي كه بخواهي جابه جاش كني اما آب هم از آب تكون نخورده بود سوت ثانيه عوض مي شد . مثل اينكه اراده مي كني و ظاهرت رو از يه مشكي متاليك به يه بلوند تمام عيار تبديل مي كني . من موهام و كوتاه كردم تا جايي كه مي شد البته بشتر از اون هم جا داشت كه با ماشين بيفتم به جونش . شايد خواستم همراه موهام غم ها و ويژگي هايي كه دوستشون ندارم رو از بين ببرم اگرچه همراهش شادي زيادي وجودم رو گرفت و بقولي ديگه تو پوست خودم جا نمي شدم و هر آن مي خواستم برم يه پوست ديگه برا خودم دست و پا كنم ، شايد هم مي خواستم خوابم رو تعبير كنم و مثل راهبه هاي بودايي كله ام رو كچل كنم همراه اين سر به ظاهر سفيد روح و ذهن سفيدي روهم براي خودم بسازم و يه فنگ شويي اساسي در وجود خودم داشته باشم . اونوقت مثل اسباب و اثاثيه اي كه بايد مي رفتن بيرون اون ها هم مي رفتن و يه دست فكر جذاب و كلي برنامه نو و ويژگي هاي شخصيتي ايده آل جاش رو مي گرفت .

پ ن : دلم مي خواست به اوني كه چهارشنبه باعث آزارش شدم بگم عذر مي خواهم اميد وارم منو ببخشه چون نمي خواهم تكرار كنم .

دوشنبه، اسفند ۱۰

چای 60 هزار تومنی


توی جاده بودم برف سنگین شده بود و خستگی بعد از چند ساعت رانندگی امانم رو بریده بود بعد از تونل چند تا از این آش فروشی های هیزومی پشت هم دکه دارن وسوسه ام کرد که بزنم بغل و توی اون هوای سرد یه آشی بخورم آخه همیشه با بچه ها که هستیم امکان نداره از اونجا رد بشیم و یه کاسه آش نخوریم . بیخیال آش شدم تنهایی نمی چسبید به یه چای دارچین قناعت کردم . وای که توی اون هوا فوق العاده بود .
امروز که با عجله از خونه زدم بیرون بخاطر اینکه به سرویس شرکت برسم مجبور شدم تاکسی بگیریم اما هرچی گشتم خبری از کیف پول نبود اما یه دویسیتی اون ته جیبم به دادم رسید . خلاصه اهل خونه رو بسیج کردم که همه جا رو بگردن اما انگار گمشده بود اما کجا نمی دونم چون آلزایمرم اوت کرده بود و به خاطرم نمی رسید که کجا ممکنه اون کیف پول دوست داشتنی شیطون که دومین بارش بود همچین کاری می کرد رو جا و یا حتی انداخته باشم اون هم توی این وضعیت که من تا خرخره تو قرض و قوله هستم. اساسا همه کارهای سکرت من یه ضد حال توش داره .

درس ديروز

تا حالا شده فكر كني يه قسمتي از درونت گم شده و نتوني پيدايش كني ؟ ديروز توي اون ساعتهاي متمادي رانندگي پي بردم كه شوخ طبعي من گم شده و نمي دونم تو كدوم قسمت از دالون وجودم پنهان شده بايد كه پيداش كنم . دوستي مي گفت يه فضاي غم بين نوشته هات هست و دوست ديگه اي اظهار كرد كه : مي دونستي از دور خودخواه و مغرور به نظر مي رسي ؟ بايد قدر اين دوست ها رو دونست مثل اون فرشته اي كه ساعتها راه رو براي ديدنش رفتم و برگشتم تا بفهمم بعد از 10 سال درد بازهم ميشه شاد بود و شكر گزار بود بازهم مي شه زيبايي ها رو ديد باز هم مي شه عاشق شد و بهم نشون داد كه چه كودكي دلپذيري داشتم و خودم فهميدم كه ...

جمعه، اسفند ۷

گیجی

به هرکه از من گذر می کند خیره می شوم تا شاید پیدایش کنم اثری نیست انگار سوزنی شده در هیاهوی این دنیا . نه, که اگر سوزنی می شد حداقل نیشش کسی را ممکن بود که لحظه ای از جا بپراند شاید مهی شده که اگر مهی بود نیز جلوی چشمانی را می گرفت . خیره که می شوم تا نهایت خودم نیز نمی توانم بروم زیرا که سکوت و سکونی که در نهادش نهفته است مرا به هیچ جایی از زمان و مکان یا حتی احساس نمی رساند و حیران می شوم و آرزو می کنم از راه رفته باز گردم .

پنجشنبه، اسفند ۶

تب لرزهای روح

مگر من از تو خواسته بودم که ...
شبیه کودکان بهانه گیری شده ام که دائم به گریه و نق زدن می افتند , آری این من بودم کودکی شاد که دنیا با تمام زشتی هایش سرسوزنی نیز برایم اهمیت نداشت , اما اکنون چه ؛ کودکی بزرگ شده ام که دنیا با تمام زیبایی هایش حالم را بهم می زند و من هر ثانیه آرزوی تمام شدنش را می کنم .
من که نخواستم , هیچ نخواستم , همه را یکجا با جان من بستان . لحظه ای نیز تردید نکن , ارزش اش را نمی دانم و تنها آزاری برای تو و خود هستم , گوشه چشمی نیز نخواهم نداشت .
میبینی چه تلخ شده ام , به جای شیرین زبانی قهوه تلخ سر می کشم و همان را به خورد اطرافیان می دهم . نه من تلخ نشده ام دنیا تلخ شده , جایی که من بدنیا آمدم با تمام اعتقاداتش , تمام هنجارها و ناهنجارهایش . حالم را بهم می زند بالا می آورم زندگی , در این قسمت از جغرافیا و تاریخ بشری را
چه خواسته ام ? جز اینکه زندگی کنم آن گونه که می خواهم نه آن گونه که دیگرانش می خواهند , جز اینکه محبت کنم و محبت ببینم , عشق و نشاط را تجربه کنم , جوانی کنم واز خط های قرمز رد شوم , بگویم هرآنچه که فکر دارم , فریاد بزنم هر آوازی را که دوست می دارم و بخندم هرجا که شاد می شوم .
این قسمت از کره زمین چه ویژگی داشت که من ناگزیر به بدنیا آمدنش شدم ؟ با این همه بند چه کنم ؟ عقل از من بستان این گونه شاد تر خواهم بود آنگاه این جا همان می شود که وعده داده بودی . از همان ابتدا در زندان می آفریدم بهتر نبود ؟

چهارشنبه، اسفند ۵

چرخ زندگي

این روزها , این روزهای عزیز چقدر دوست می دارمشان بیش از هر زمان دیگر از دیروز , از دیروزهای دیرتر . تنهایی لذت بخشی که تجربه نکرده بودمش . تنهایی سرشار از مسرت که نیستی همراه خود دارد , نبودنی که عاشقم می کند . هرلحظه اش را می خواهم که تا آخرین قطره سربکشم . می روم به کودکی به راز , زیبایی , دیدن , شادی کردن , فراموش کردن و گریختن . در لحظه بودن , ثانیه ها را شمردن با شادی ؛ و خیالی نباشد .
زندگی روی دیگری نشانم می دهد . قصه ای دیگر را می خواهد از سر برایم بخواند , جور دیگری روی صحنه حاضر شوم , چه لذتی دارد !!!
زندگی گاهی ساده می شود . ساده ی ساده , و حتی این سادگی روح ات را می خورد و آرزوی نبودن فکر هر لحظه . و گاهی پیچیده , کلافش طوری در هم می تند که هیچ سرنخی دستت نمی بینی . و حیران هر ثانیه اش ؛ اما دوست می داریش و می خواهی جاری شوی در هرآنچه که به ارمغان می آورد با خود

دوشنبه، اسفند ۳

روی پاهایم می ایستم

باري بر دوش بودن. سخت است از كسي بشنوي كه باري بوده اي نه ياري ، يار خاطر بودن . تا به حال يار بوده ايم ، خواسته ايم كه باشيم بي هيچ انتظاري ؟ خواسته ايم كه نجنگيم براي باهم بودنمان ؟ خواسته ايم كه هم پاي يگديگر باشيم نه سنگ زير پا ؟ من خواسته بودم تو برايم چه باشي ! و خودم برايت چه حكمي داشته باشم ؟ بي بي دلت باشم يا جوكر ورق هايت . دائم مي انديشم و اين انديشه مرا به جايي نمي رساند چون پاسخ گويي در برابرم نيست و اين منم ؛ قاضي ، متهم ، وكيل مدافع و اين دادگاه هيچ گاه به نفع من راي نداده دوباره دادخواست خواهم نوشت و درخواست تجديد نظر خواهم كرد اما باز متهم مي گردم .خود را به فراموشي مي زنم و از نو شروع مي كنم از تو ياد مي گيرم زندگي و همه اي اتفاقات آن يك تجربه است و نبايد دوست داشت اگرچه دوست داشته شوي و اين يك تجربه بيش نيست ... از نو شروع مي كنم