جمعه، آذر ۵

جان به لب

برزخ که می روی  آنقدر بی تکلیف به همه چیز نگاه می کنی که دلت به زندگی نیز نمی رود
آنجا که می مانی آنقدر هوای گرگ و میش تنفس می کنی که ریه هایت توان تجزیه تنهایی و با او بودن را ندارند
اتراق می کنی یادت می رود عاشقی کنی , صدای پا  می آید ؛  دلهره ,  جان به لبت می کند
دل دل ماندن و رفتن
کاش برسد

۲ نظر:

مرمر گفت...

لایک

مهدی گفت...

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسه جانان به لب آرد جان را