یکشنبه، تیر ۲۵

جلسه دوم

دو تا شنبه است كه با گارد جلوي تراپيست جديد مي نشينم و حرف مي زنم، حرف كه نه شايد اعتراف و سكوت و گريه. گريه وسط حرف را دوست ندارم گويي افكارم را رشته رشته مي كند و سدي مي شود بين كلمه ها 
با اينكه دو جلسه بيشتر نديدمش اما طوفاني در من بپا كرده گويي درونم را شخم مي زند با عمق 36 سال؛ روزها بد جلوي چشم هايم ر‍‍ژه مي روند برايم عجيب است كه هربار با مرورشان منقلب مي شوم مثل دفعه اول اشگ هايم سرازير مي شود و بغضم مي گيرد، مگر نه اينكه زخم كهنه شود اثر قبل را نمي گذارد .
خودم، روزها و اتفاقات، زن و مرد سالهاي كودكي ام را مرور مي كنم.
 مردي كه كم حرف، نرم، صبور و زندگي را همان گونه مي خواست كه بود. مرا همان گونه مي خواست كه بودم مرزي نداشتم و حتي ديوارها را هموار مي كرد جنسيت برايش معنايي نداشت و شايد زندگي را در مزه كردن همه طعم ها مي ديد. نه اينكه چون نيست و ياحضورش كوتاه بود بگويم؛ بلكه زني از او صحبت مي كند كه بعدها مذهب را برگزيد  
زني كه در نگاه اول مثل همة زنان هم دوره خودش بنظر مي‌رسيد اما ساده و  سخت بود و هست.  بسان ماده گرگي زندگي را به نيش كشيد و از روزهاي سخت رهانيدشان. عاشق بود و در هزارتوي رفتار و ذهنش خوب بلد بود چطور پنهانش كند و جاي آن لباس رزم بپوشد و با تمام قدرت و توان براي آنچه مي خواست مبارزه كند با همه ي دنيا، و بسازد آنچه خودش مي خواست. 

سه‌شنبه، تیر ۱۳

رويا مي بافم

از آن روزهاي نه خيلي سرحال و نه خيلي بي انرژي ام است، ناگهان دلم مچاله شد و درخودش فرو رفت . شايد دليلش نزديك شدن پريود باشد هر چه هست روبراه نيست بي تفاوت هم نيست . 
قبل ترها مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا چهارسال رشته اي را خواندم كه دوست نداشتم و اكنون بابت عمر عزيزي كه در محل كار دودش مي كنم ناراحتم . 
مي خواهم تصور كنم يك خانه قديمي آجري داشته باشم؛  شبيه خانه ي تقاطع خيابان وليعصر و فتحي شقاقي يا نه شبيه همين خانه ي روبروي آپارتمان اجاره اي كه يك سال پيش نقل مكان كردم، با آجرهاي قرمز بهمني با حياطي كه درختاني قديمي و تنومند دارد .  و بالكني بزرگ كه با درختان باغ محصور شده است و گوياي گذر زمان و داستان ها و اتفاقات به خود ديده باشد . ساعت ها روي نيمكت بالكنش با بوي گل هاي لاله عباسي و شمعداني مسحور شوم آنقدر كه بي دغدغه گذر زمان ساعت ها بنشينم و  بازي نور و سايه، گل ها و درختان و خورشيد را نظاره كنم . هر از گاهي ماگم را پر از چاي كنم و اتاق ها و خانه اي كه پر از مسافران دور و نزديك مي شود را ببينم . تا نيمه هاي شب داستان هايشان را بشنوم و پاي تجربيات از سر گذرانده بنشينم از سفرهايشان بگويند و دنيا را آنطور كه ديده اند براين به نمايش بگذراند.  
درست است دلم مي خواهد هاستل داشته باشم دامني گل دار بپوشم، ميان اتاق ها و حياط و بالكن چرخ بخورم و خوشحالي دنيا ديدگاني را ببينم  كه مي توانند همه ي زندگي را ميان يك كوله جا بدهند و پر از داستان و اتفاق اند و شب ها دور هم، آنچه ديده اند را تعريف مي كنند و صبح ها زندگي را نوش. و چند روز بعد به مقصد ديگري راهي مي شوند.  
هاستلي پر از اتاق هاي تو در تو با مطبحي كه تنوري قديمي دارد و هر از گاهي غذاي محلي براي دوستداران سفر پخته مي شود فضاي گرم و دوستانه اي دارد يكي از ديوارهايش پر از عكس است و قسمتي از آن نوستالژي هاي ايران و مكان هايي كه اين خاك تو را صدا مي كند تا ديده شود و لذت سفر را چندبرابر . هر از گاهي باهم فيلمي را مرور كنيم.  با همسفران قديمي گوشه اي دنج را پاتوق كنيم و حتي به مسافران راه ها و جاده هاي زيبا را نشان دهيم و گپ بزنيم .
همه ي اين فكرها وجودم را لبريز از خوشي مي كند تو گويي در دلم جوانه اي دوباره جان مي گيرد كه با رويايش لبريز از خواستن مي شوم و وجودم گرم مي شود 
همه اين سال ها كه از سر گذرانده ام تقريبا هرآنچه جز رابطه را خواستم محقق شد و من اميد مي بندم به اين رويا كه سالي نه خيلي دور  هاستلي داشته باشم دوستداران سفر را با خوشحالي و گرما درون خودش جاي بدهد و مسبب آشنايي هاي دلپذير و لحظه هاي ناب باشد

شنبه، تیر ۱۰

پازل

از يك جايي به بعد حداقل با خودت مي خواهي رو راست باشي ، پازلت كامل است و زمان آن رسيده كه معدود تكه هاي پنهان شدهء زير مبل و بين سي دي ها و لاي كتاب ها ، ميان تابلو جاگير شوند . از وقت نديده گرفتن و لاس زدن تا تصميم نهايي گذشته و راستش كار به پنالتي هاي وقت اضافه كشيده .
و مي بيني آن قطعه پازلي كه زير ميز جا مانده همان گمشده اي است كه آن آخر هفته نبود . يا آن تكه ديگري كه زير لب تاب چشمك مي زند رنگ هماني است كه بين برنامه هاي دونفره خاموش شد . آن يكي كه شمايلش به نبودن هاي طولاني  مي خورد ، جايش آن گوشه، بالا رديف دوتا مانده به آخر است .
تابلو تمام شده بود  تركيب بندي و كنتراستش آنقدر چشم را اذيت مي كرد كه بهتر بود از ديوار گالري زندگي به پايين كشيده شود و تنها تجربه و مشق كردنش بماند. 
بعضي از آدم ها بلدند چطور خودشان را ميان لحظه هاي ماندگار جا بدهند انگاري از نردبان روزهاي خوش بالا مي روند و روي سبلانت چادر مي زنند و به وقت تنهايي خاطراتشان از زير آتش روزهاي گذشته بيرون مي‌‌آيد چون تكه هاي شعله ور ذغالي كه سرخ مي شود و گر مي گيرد، تو را خيره مي كند؛ آنقدر كه چشمانت به سوزش و سرخي برسد . حتي سال ها بعد به وقت شادي و مستي از ته حافظه ات خروارها آوار را پس مي زند و قلبت را پاره پاره مي كند و تو مي ماني و فيلمي كه بارها تماشا كرده اي.
اگرچه كه در اين بين كساني هستند كه با يك دروغ ساده ي كوچك، خيانت و يا چراغ قرمزي كه رد شدنش برايت فصل الخطاب بود گلخنت را با يك فوت ساده براي هميشه خاموش مي كند و نه انگار ماه ها هيزم در آن مي سوخته نبردباني با ارتفاع گاشربورم به دره اي_ كه تا چشم كار مي كند جز سياهي چيزي  ديده نمي شود  _ سقوط مي كند و تو حتي صداي خورد شدن استخوان خاطراتتان را نيز نمي شنوي  


داشت كوله مي بست اگرچه كه بعد از سالها ديگر كار سختي نبود آنقدر كه همه چيز هميشه همان جاي هميشگي جا خوش كرده بود تنها چند دست لباس كه بعد از هر سفر شسته مي شد و دوباره  كنار كيسه خواب جا خوش مي كرد و غذاها و كنسروهايي كه هر سفر كم و زياد مي شد و زندگي كه با تمام پازل ها و خاطراتش ادامه داشت