شنبه، تیر ۱۰

باران های تابستان


مثل پیک های پی در پی
مستم می کند
عجیب
عاشق
وحشی
و مسحور کننده است
باران های بی هوای تابستان




چقدر نخواستی

چقدر زود همه چیز تغییر کرد و من کس دیگری شدم . چقدر زود پشت آن زمستان تلخ تابستان شد .چقدر حتی نخواستی زنانگی ام را بشناسی , نخواستی حتی تا انتهای نمایش بمانی پشت ورق جای آس خواج , جوکر نشسته بود . و من گمان برده بودم , نمانده می روی , من آن زنم همان زنی که میان قاب تصویرت نخواهد ماند

چهارشنبه، تیر ۷

تن , تن نیست

گاهی تن استعاره می شود . تن , تن نیست . تن واحده ای است  سراسر از زخم هایی که هی سر می بندد و چرک های درونش وخیم ترش می کنند و زخم بسته شده از نو سر باز می کند .
تن استعاره می شود از حرمتی که نزد کسانت شکسته است , آنان که تو را تکه ای از خود می دانند و تو حقیر شده ای بابت اویی که نزدش آزمون و خطا بودی نه اطمینانی برای پیمان
تن استعاره می شود از تویی که خاطری را عزیز نداری , تویی که ماه ها بگذرند و گلبول های سفید و قرمزت هر آنچه با تو خواهان پیوند است پس بزند و تمام وجودت فوبیای دوستی بگیرد

نجات یافته

فشار آب را که روی شمعدانی و حسن یوسف ها گرفت مثل اینکه خودش بود . خلاص می شدند ؛  آنها از شته ها و او از همه ی تیرگی هایی که می توانست نابودش کند . چشم که دوخت مثل آن گیاه های بعد از مدتها گل کرده بالغ شده بود برگ ها که سرحال می آمدند نشاط خودش را دید  انگار تمام شده بود همه ی آنچه سوهان می کشید . شروع شده بود زندگی و تمام شده بود گذشته ای که تلخ بود .  با تمام عشقش روی گلدان ها آب گرفت و باز بادی شد میان دنیایی که هر لحظه می توانست پر از اتفاق و تغییر باشد آرزو کرد تا ابد باد باشد

دوشنبه، تیر ۵

سرگیجه

دلم می گیرد از خودم از بانویی که در وجود من است و جریحه دار می شود , از کودکی دلم می گیرد  که هر از گاهی غصه می کشدش و باز نصفه نیمه مجبور است جان بگیرد. دلم می گیرد , از مهربانی,  که بغض هراز گاهی میان گلویش حلقه می اندازد و تا مرز خفگی می برد و رو به احتضار ولش می کند و باز لبخند می زند از گوشه هایی که هنوز سوختگی شان به حد اعلا نرسیده بلکه روزهای خوش از راه برسند بس که چشم چرخاند و سر گیجه گرفت از این همه دلخوش کردن بی جا

پرواز

خشمش , نفرتش , شعله های درونش ؛ یکجا در آن زن , نماینده ی دردی اینچنین به نمایش در آمده بود . با صدایی که پر از انتقام بود آوای درونش را می شنید می خواست هر لحظه  با موسیقای تبت و عشایر و زار زندگی کند .  خودش بود مده آ همان  زنی که زخم خورده بود و نفرت داشت همان زنی که عشقش را یک جا تقدیم کرده بود و پاداشی جز تحقیر نگرفته بود . هم او که عصیان کرد مخالفت کرد از دست داد  تا بدست آورد . به زیرکی شهره شد و در ازایش حسادت خرید . نگاه های غم گرفته ی مده در هر انسانی زنده می شود تا خیانت جیسون تا ابد از یاد نرود تا با مرگ فرزندانش شعله های نفرت خاموش نشود و با پروازش شاید نشان از  ؛ میرایی انسان با همه ی تعلقات و هر آنچه در این جسم همراهش می کند , دارد

شنبه، تیر ۳

فضای خالی

یه پستی که زیرش اون همه فضای خالی داره نشون میده که نویسنده کلی تو دلش کلمه بوده که رو صفحه نشسته و پاک شده سر آخر یادش رفته این چشمک زن لعنتی رو سر جای قبل برگردونه

اولین قطاری که به ایستگاه می رسد به هر مقصدی

کم کم به مرزی نزدیک می شوم که برایم ناشناخته و بی نام است مرزی که مرا می بلعد و تنها همان جاست که بدون دغدغه بدون هیچ بار اضافه ای لحظه را زندگی می کنم و اگر نباشد همه ی استخوان های روحم درد می گیرد لحظه هایم سرد ترین لحظه های ممکن می گردد , میان جنون می خزم . سر می کنم روزها و هفته ها را تنها به یک دلیل ؛ رفتن , نیست شدن میان جایی که تعلقی نیست مالکیتی نیست  هیاهو و حرص آدم ها را دیده نمی شود .  جاده برای من حکم دیازپام ده را پیدا می کند .






جمعه، تیر ۲

ترس درد دارد

همیشه درد ترس ندارد , زمانی می رسد که ترس درد دارد . ترس از دست داد , عاشق شدن , ترس برباد رفتن خانه , دردی سنگین و جانکاه است که  می تواند از درون آدمی خارج باشد می تواند با حضورش در همه لحظه هایت خانه کند و تو حتی توان خوردن هیچ آرم بخشی را نداشته باشی. زخم دردش همچو شراب به اعتراف آورده بودش با روزها می جنگید و شبها بی رمق میان پاره های وجودش به خواب می رفت ترسی که درد به جانش انداخته بود و بیهوش از زمانه می کردش . ترس زخم خوردن دوباره هر روز می کشتش  و تنها راه ها بودند و امید , که مسکن این درد می شدند پس بی رمق میان راه قرار گرفت تا زندگی از سر بگیردش .

رگبار

میان رگبار نشسته ام تیزی بارشش صورتم را می برد

جمعه، خرداد ۲۶

عصر جمعه

عصر جمعه پیشاپیش سلام می کند بغضی لقمه لقمه , بی صدا  پایین می رود دلتنگی سهم روزهای بی سفر می شود و دنیا چیزی شبیه غم در درون من جا گذاشته و چیزی شبیه آچه لذت است در من نیست

پنجشنبه، خرداد ۲۵

عجیب است آدمی و من

عجیب است آدمی و من . شاد بودن , زندگی کردن , و نوشتن با تمام خط های عالم . دنیا مرا جا بده در خودت . می بینم می شنوم حس می کنم و در زندگی راه می روم . جایی پیدا کنید جایی میان دنیا . قلبی پیدا کنید

نادری

رازهای این خانواده سردرگم ام می کرد . 
پیچیده بودن ساده ی مردانش گیج ام  می کرد و زنی پر از حکایت نگفته ی قدیمی , پر از داستان های متحیر کننده به کما می بردم .
هزار بار جمله های گنگ و ساده اش را باز می کنم " ما کسی نیستیم , پاشیده شده ام , فرو ریختن باورهایم در هم می شکندم , مثل زندانی آزاد شده با همه چیز غریبه ام , فضا می شکافد , تاریکی شب لحظه های جاودان زمان است و من هزار سال زندگی کرده ام " من مانده ام با جمله هایی که هزار بار در من  تکرار می شود . وجود دوست داشتنی شان در همه ی سلول هایم نشسته است . آن مرد سنگین ترین روزهای زندگی اش را می گذراند و من فقط می توانستم با درد نگاهش کنم و آن زن به پاس نفرین شدن برادرش تباهی روزهای جوانی دخترانش را دید و من بازوان شکننده آن ها را تکیه گاه شده بودم .

سه‌شنبه، خرداد ۲۳

روز

هر روز می تواند عجیب باشد و با در خودش پیچیدگی و شاید رازی همراه داشته باشد

پ ن : شاید اولین خط از داستانی باشد

سکوت کرده ام

سکوت کرده ام , باورت می شد درون پر از خشم من ظاهری ساکت به خود گرفته باشد؟  خبرها : حسین رونقی , نقاشی جکسون پالاک ,  ارتداد یک شاعر , لباس لیلا حاتمی , خانه سینما و انگار بعد از آن خانه هنرمندان مرا آتش می زنند انگار هوای این شهر می شود جیره بندی و هر از گاهی پیچ اکسیژن را می چرخانند تا از نبودش نمیری و از بودش به کاسه لیسی لاشخورهای آدم نما  بیوفتی . خودروهای کریه شان را که می بینم لبریز از دشنام می شوم لبریز از حرف های ته گلو خشک شده : آی خانم آی آقا فکر کرده ای فقط لحظه ای اندیشیده ای با هر حرکت تو با هر تذکر تو با هر نگاهی که حواله می کنی چقدر کینه چقدر دشنام و تنفر می خری کودک خودت خواهر و برادر تو در همین هوا در همین زمین زندگی می کنند و هزار تفکر و عمل تو را نمی پسندند اما تاب می آورند جوان تو در همین بوم است  روزهای شاد و آزادی را طلب می کند چرا چشمانت را بسته ای ؟ چرا گوش هایت را گرفته  ای؟  روزهای کمیته و جوراب مشگی و آستین کوتاه آنقدر کودک بودیم که یادمان نباشد و این روزها خوب نشسته اند جای آن روزهای تعریفی . دلم پر است و قلمم نازک است و تیز نیست  آنقدر که روح آن ها را زلزله بیاندازد و من بیشتر غصه دار می شوم از ناتوانی خودم از اینکه هر روز مثل اتوبوس های بی آرتی  ون ها پر می شوند و ولی عصر را بالا می روند از اینکه هیچ کس شاد نیست آرام نیست و تجربه ی حقوق  مساوی را هیچ وقت درک نمی کند . در  سرزمین مادری تاریک روزها را شب می کنیم و می شماریم تا تمام شود زندگی و نفهمیم حتی خود زندگی چیست . از اینکه به جای صلح طلبی و ضد جنگ بودن می خواهیم حتی با خودمان بجنگیم و هر روز میان کانال هایمان تقدس جنگ می کنیم . برای ماندن باید ...

یکشنبه، خرداد ۲۱

جوانه

با من چه می کنی تو , با خودم , با اویی که در من است . هر روز رشد می کند جان می گیرد بزرگ می شود می میرد و باز متولد می شود و از نو آغاز می کند زمان هایی با تولدش می میرد و با مرگش متولد می شود

نابهنگام

نابهنگام و غیر منتظره نشست میان خوشی که  مزه مزه اش می کرد و شاید مستی که هنوز هوایش بعد از گذشت روزها در درونش چرخ می خورد نمی خواست باز گردد به هیچ چیز نه به روزها نه حس ها و نه آدم ها و حتی فکرها اما شده بود انگار رد شده بود می خواست تا هفته ها هیچ چیز نباشد اما کسی آمده بود و ناخواسته این چله ی وحشی را رها کرده بود و نوک تیز پیکان ضربه را زده بود هنوز سرپا بود تلوتلو می خورد اما زمین گیر

چیزهایی هست که در تو می ماند

به تو نگفتم به ژ نگفتم به هیچ کس نگفتم