کم کم به مرزی نزدیک می شوم که برایم ناشناخته و بی نام است مرزی که مرا می بلعد و تنها همان جاست که بدون دغدغه بدون هیچ بار اضافه ای لحظه را زندگی می کنم و اگر نباشد همه ی استخوان های روحم درد می گیرد لحظه هایم سرد ترین لحظه های ممکن می گردد , میان جنون می خزم . سر می کنم روزها و هفته ها را تنها به یک دلیل ؛ رفتن , نیست شدن میان جایی که تعلقی نیست مالکیتی نیست هیاهو و حرص آدم ها را دیده نمی شود . جاده برای من حکم دیازپام ده را پیدا می کند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر