رازهای این خانواده سردرگم ام می کرد .
پیچیده بودن ساده ی مردانش گیج ام می کرد و زنی پر از حکایت نگفته ی قدیمی , پر از داستان های متحیر کننده به کما می بردم .
هزار بار جمله های گنگ و ساده اش را باز می کنم " ما کسی نیستیم , پاشیده شده ام , فرو ریختن باورهایم در هم می شکندم , مثل زندانی آزاد شده با همه چیز غریبه ام , فضا می شکافد , تاریکی شب لحظه های جاودان زمان است و من هزار سال زندگی کرده ام " من مانده ام با جمله هایی که هزار بار در من تکرار می شود . وجود دوست داشتنی شان در همه ی سلول هایم نشسته است . آن مرد سنگین ترین روزهای زندگی اش را می گذراند و من فقط می توانستم با درد نگاهش کنم و آن زن به پاس نفرین شدن برادرش تباهی روزهای جوانی دخترانش را دید و من بازوان شکننده آن ها را تکیه گاه شده بودم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر