شنبه، آذر ۹

طعم زندگی

توی یه فضای بدون رنگ معلق زندگی می کنم نمی دونم خوبه یا بد نمی دونم چه اتفاقی می افته حتی نمی دونم توی چه موقعیتی قرار دارم انگاری دارم توی یه دریا بدون هیچ قطب نما یا جهت یابی تنها پارو می زنم حتی نمی دونم جلو می رم یا اینکه دور خودم می چرخم دیگه هیچی نیست اعتقاداتم که سالهاست کوله بستن و رفتن مونده بود اخلاقیاتم که اونم نمی دونم چه بلایی داره سرش می آد تنها چیزی که داشتم نوشتن بود که اونم چند وقته که کمرنگ تر از قبل شده و توی این فضا تلوتلو می خورم کی با مغز بخورم زمین یا کی از توی این مه با شعف بیام بیرون نمی دونم گاهی فکر می کنم شاید راهی نیست جز همین , جز اینکه وایستم و نگاه کنم که زندگی ام داره یه شکل لزج بی مزه کوفتی رو به خودش می گیره که هیچ حسی توش نیست

چهارشنبه، آبان ۲۹

تیزاب

اتفاق ها , حرف ها , زخم هایی هستند که هرچقدر هم که پاکشان کنی حتی با تیزات از بینشان ببری بازهم وجود دارند . آثارشان هر ازگاهی از گوشه ای سرک می کشد در تو . مابین هزار پستو هم پنهانشان کرده باشی شاید از کابوسهایت سر در بیاورند و راحترین راه را برمی گزینند برای خارج شدن از تو , غافل از اینکه سخت ترین راه برای به مقصد رساندنشان را برگزیده اند.

جمعه، آبان ۱۷

روزهای کودکی



كودكي آدمي مي تواند آغشته به غم و اندوه باشد سرشار از لحظه هاي پر استرس و نگراني از دست دادن مادر ، پدر بزرگي كه گاهي برايت شكل عوض مي كرد و شبيه بدجنس ترين آدم هاي قصه ها مي شد آرزوي مرگ مي كردي برايش تا كسي نباشد تو و بچه ها را از مادر جدا كند 
اميرحسين همان پسرعمويي كه من نه كودكي و نه نوجوانيش را ديدم پيغام داد پيرمرد زخم بستر گرفته  عمو هاي جوانم كه روزي مي پرستيدمشان  جلوي چشم هايم سان رفتند و من روزهاي تلخي را مرور كردم.  دلم مي خواست جاي پدري كه ديگر نبود براي مادر،  مقابلشان ديوار دفاعي مي شدم اما اشگ هايش را نمي ديدم مي خواستم خيالش راحت باشد حتي اگر دنيا بخواهد من نمي گذارم لحظه اي از ما دور باشد مي ديدم آن حياط و خانه هاي قديمي پدربزرگ چگونه برايم شكل عوض كردند و ديگر نمي خواستم لحظه اي حتي با مادر آنجا بمانم مي ترسيدم از دستش بدهم آن خانه دوست داشتني ، هر لحظه ممكن بود مرا ببلعد.  چگونه  من مانده بودم؟!!!شايد بهتر بود نسبت خوني و فاميلي را  انكار كنم يا ...

چهارشنبه، آبان ۸

از روزها

روزهاي صلح
وقت و بي وقت من
كم باشم
نباشم
خيال تو را آسودگي بخشم
جنگ مي كنم با خودم
بازي را خواهم...
صلح بده جان مرا و مرا
كز جهت توست همه جنگ من


پ ن : دو سطر آخر متعلق به غزلیات شمس مولانا می باشد

دوشنبه، آبان ۶

از دلتنگی ها

آدمي است ديگر گاهي دلش براي بدخواهانش تنگ مي شود چه رسد به كسي كه با او خانه خيالي ساخته باشد و آن ديگري راحت زده باشد زير پي اش و تو بماني و خرابه اي كه زخمي عميق ايجاد كرده. نه ، اصلن شده كبريت آن همه كه در تو ذخيره شده بود . دل است ديگر روز باراني هواي چه كساني را كه نمي كند هواي تو را كه قول داده بودي روزهاي ابري و باراني مشاجره اي در كار نباشد و امروز حتي يادت نيست با من چه عهدها كه نبستي و من آنقدر در يادم حرف هايت عجيب عميق شده اند كه نگران بيرون رفتنشان هستم كه چرا اين لعنتي ها مانده اند و خيال رفتن ندارند كه چرا من هي اين زخم كه خيال كهنه شدن ندارد را هي باز مي كنم . تو رفته اي و خيال داري به نقش، بازي نديدن من ادامه دهي ومن لامصب شماره هايت را پاك كردم كه وقت دلتنگي بر ندارم برايت بنويسم دلم مي خواهدت بر گرد.

پنجشنبه، مهر ۲۵

از روزها


گاهی دور می شوی دور دور حتی افق هم طرحی از تو ندارد و هیچ کس پی ات نمی گردد گاهی باید رفت باید دور شد اما نه آنقدر که ندید . مثل نقاشی که طرحی می کشد و دور تر می ایستد تا تاش های قلمش را خوب ببیند و رنگ ها را که چطور در هم می روند و آیا می تواند آنچه در درون پر از هیاهوی اش می گذرد بر بوم نشانه رود یا نه و من دور شدم  و شاید آنقدر دور که مُردم و باز خود را باردار شدم و چند ماه میان خودم چنبره زدم چند ماه خودم را تنها در آغوش گرفتم ؛ راندم عزیزترین هایم را دوستانم را و هرآن کس که سهمی از من و من سهمی از او با خود داشتم و رانده شدم , ترک کردم هر آنچه مرا پیوند می داد ؛ نوشتن و خواندن را . همانند جنین می خواستم باز تنهایی ام را تنها , جرعه جرعه مزمزه کنم میان تاریکی روزها دست و پا زدم  شب ها کابوس هایم را بغل  گرفتم اما می رسد , رسید با نیروی شاداب تر زنده تر بالغ تر, لحظه ی وضع حمل من کیسه آب پاره شد و من با تقلا , درد و تلاش زاده شدم . من بارها مرگ را دیده ام مرگ روحم را بلوغم را کودک و والدم را و باز تولدم را برای رسیدن به بلوغ . آدمی بارها می میرد و باز زاده می شود در میان همه این تولدها و  رشدن کردن ها , بریده شدن و باز جوانه زدن هاست که بزرگ می شود یاد می گیرد و دیگر گونه می شود خودش دنیایش و زندگی


پ ن : انتظار پختگی از خودم ندارم چون یه تازه متولد شده طبعن نمی تونه خوب بنویسه به امید روزهای بهتر می نویسم

پنجشنبه، شهریور ۱۴

وخیم



و گاهی معنا تمام می شود برایت , حتی نوشتن حالت را خوب نمی کند و اوضاغ وخیم تر از آن است که فکرش را بکنی

سه‌شنبه، شهریور ۵

غرق شدن

دنیا در تناقض هایش غوطه ور است

چشیدن

زاده شده ایم برای تجربه روزهای متفاوت

سرزمین

نه شیطان
و
نه خدا
انسانی تنها
به وسعت تاریخ زاده شدنش

باخت

من تو را دیگر نخواهم داشت
یا تو مرا خواهی باخت به ...

شنبه، شهریور ۲

خط خاموش

مخاطب خاصت فيس بوك نداشته باشد و آي دي كه هفت سال است باز نشده داشته باشد هيچ وقت وبلاگت را نخوانده باشد و فضاي مجازي برايش غريبه اي باشد كه هر از گاهي ميان صفحه هايش چرخ مي خورد . 
 تنها ارتباط ميانتان تلفن ها و مسيج هاي هراز گاهي باشد برايش هم صحبت ديرينه باشي و برايت كسي كه با تمام دنيا معاوضه اش نكني . نبودن هايش را تاب بياوري و او خواهان زندگي سرسري باشد هر بار كه خودت را قانع مي كني ديگري را دوست داشته باشي ، با صداي آمدنش هر آنچه غير خودش را به ميان سايه ببرد و تو معلق شنا كني .  تنها حسرت يك روز باهم زندگي كردن را داشته باشي و باز رفته باشد بي هيچ نشاني تو باشي و يك خط خاموش. 

سه‌شنبه، مرداد ۲۲

آدم هاي جديد

هم صحبت جديد به چه كارم آيد سوشال فرند نو براي چه !  وقتي كسي نيست ميان دلتنگيم بغضم را چتر باشد ، گوشي لامصبم را بردارم يك مسيج ساده بزنم ؛ باش ،  بمان ميان لحظه هايم . بودني كه قلبت برايش تندتر شود لحظه هاي باهم بودنت را شماره كني كه ثانيه اش هدر نرود او به روي خودش نياورد و خط بكشد روي رابطه ، سرطان مي شود براي تنهايي 

چهارشنبه، مرداد ۱۶

بسیار ببوس

مرا بسیار ببوس چنان که گویی فردایی در کار نیست
می ترسم از داشتن تو
می خوام خودم را در دیدگان تو تماشا کنم
و
بدانم که شاید فردا بسیار از تو دور باشم
مرا بسیار ببوس چنان که گویی فردایی در کار نیست
پ ن : شعر ترجمه ای از یک ترانه فرانسوی می باشد

پنجشنبه، مرداد ۱۰

کنسرت

اومدم بنویسم تجربه کنسرت توی ایران رو نداشتم دیدم نه بابا یه چندتایی رفتم اما از خواننده های خیلی محبوب من تنها سهیل نفیسی است و من عجیب دلم کنسرتش را می خواهد

جمعه، مرداد ۴

وقتی آدم های رفته برمی گردند

از یه شماره ثابت یه نفر اسم کسی جز منو صدا کرد و خواست که باهاش صحبت کنه بعد از اون  یه مسیج رسید که فکر کنم نوسینده خودش هم متوجه نشده بود که چی نوشته طبق پیش فرض احتمال دادم که این همون آدمی که اشتباه گرفته بود دیده خانم گوشی رو جواب داده حالا می خواد تیک بزنه باهاش به روی خودم نیوردم. سه ساعت بعد یه مسیج دیگه از همون شماره ناشناس رسید بله آقای گیاه خوار بود با یه شماره جدید اگرچه من عادت ندارم از فون بوک موبایلم قبرستون رابطه های مرده رو بسازم .  فردای اون روز زنگ زد و گفت دیشب تو مستی یاد من کرده  بوده  بابت اون روزها  چند بار عذر خواهی کرد دیدم هیچی ازش توی ذهنم نیست نه اینکه روزهای خوبی که باهاش داشتم رو فراموش کنم , نه , که انصافن لحظه هایی که باهم داشتیم برام خیلی عزیز و دوست داشتنی بودن اما یه زمانی می رسه که یه آدم با تمام علاقه ای که بهش داشتی از توی ذهنت می ره دیگه هی مرورش نمی کنی هی لحظه هاش و عین فیلم جلو عقب نمی بری هی هر روز نمی ری سراغش از تو صندوقچه ات بکشیش بیرون و باهاش زندگی کنی , انگاری واقعن اسباب کشیده رفته خودش خواسته بره خودش تلاش کرده با رفتار و حرف هایی که نمی دونسته ممکنه خودشو برای یه آدم برای همیشه تموم کنه بلیط گرفته و رفته . گاهی آدم های رابطه تصمیم می گیرند برگردند یا نه خبری از پارتنرشان بگیرند حتی اگر سالیان سال از آن روزها گذشته باشد می خواهند ترمیم کنند بخشیده شوند و شاید آن زمان برای رابطه ای که روزهایش بر وفق مراد گذشته و آنها بی پروا پا گذاشته اند روی لحظه های تکرار نشدنی و برای همیشه خداحافظی کرده اند وقتش گذشته باشد . وقتی آقای عاشق کار دوهفته قبل تر از این برگشته بود و روزهای قبل را مرور می کردیم من با بی احساسی خودم مواجه شدم فکر می کردم اگر آقای گیاه خوار این جا بود شاید همه چیز فرق می کرد شاید من به هوای همه  کافه گردی ها و خیابان گردی هایی که با او داشتم حس دوست داشتنم باز می گشت اما من سِر شده ام برزخ بدی شده .



پ ن : انگاری اون روزها رو مرور کردم باز
پ ن 2 : دلم می خواد یه حسی بهم برگرده

چهارشنبه، مرداد ۲

بی جهت

این روزها هیچ می شوند و من بلد نیستم بنویسمشان یاد نگرفتم سنددارشان کنم تنها خزیده ام میان کتاب ها و فیلم های نخوانده و ندیده ام اگرچه هنوز هم سفت و سخت به آنها نچسبیده ام و هی چرخ می خورم میان لحظه هایی که گیج است و من برایشان هیچ ننوشته ام . و ترس شده قسمت اعظم روزهایم دلهره و نگرانی هم پای فکرهایم و من عمر زیاد می کنم به همراهشان

جاهای سخت

از جاهای سخت زندگی گرفتن یه سری تصمیم های بزرگ که ممکنه مابقی لحظه هات گروگانگیر تصمیم یا انتخابت میشه

پنجشنبه، تیر ۲۰

مداد

گاهی عجیب است که یک قلم و کاغذ می تواند این قدر راحت آدمی را خلاص کند از احساس ها و شاید همه آنچه خط می کشد روی وجودش شاید با یک طراحی و شاید با نوشتن آنچه تو را می خورد

جمعه، تیر ۱۴

از انتخاب ها

رادیو روغن حبه انگور ینی فوق العاده است وقتی گوش می دی بهش سرمستت می کنه انتخاب های عالی

نور و سایه

نور و سایه به اثر خلق شده هیجان بیشتری می بخشد مثل روزها و رابطه های آدمی

پنجشنبه، تیر ۱۳

تناقض

دنیا در تناقض هایش غوطه ور است

دوشنبه، تیر ۳

پستی که از دهن افتاد

خیابان که می شود میزبان مردمی تشنه شادی دلت غنج می رود دیر زمانی بود شعفی دسته جمعی به خود ندیده بود و چقدر محتاج باهم بودن و یک صدا فریاد کشیدن بودند از نیازهای آدمی است شادی دسته جمعی و جشن هایی که همه با هم سهمیش باشم چقدر کم دارد این سرزمین شادی و مهر را . دروغ است مردم مهربانی نیستیم و افسردگی از دیوارهای شهرمان بالا می رود.

پنجشنبه، خرداد ۳۰

سانحه

قسمتی از قلبت را در می آوری
ربان پیچ شده تقدیمش می کنی
دچار سانحه می شود
با سرعت بالای صدو بیست
کف زمین را بوسه می زند
خرداد 92

پنجشنبه، خرداد ۲۳

این روزها

برخلاف خیلی از دوستان و کسانی که می شناسم من قدرت نوشتن در مسائل سیاسی رو ندارم اما مثل خیلی از مردم سرزمینم برام تغییر و تحول و بهبودی اوضاع اهمیت زیادی داره . اینکه می بینم سرزمینم داره رو به نابودی می ره خیلی برام آزار دهنده است و همه ما به سهم خودمون می خوایم که تلاش کنیم جلو این سرعت زیاد رو به قهقرا رفتن رو بگیریم .  تحلیل های زیادی خوندم و با دوستان زیادی صحبت کردم وقتی  هاشمی نامزد شد کارهای عالیجناب سرخ پوش اومد جلوی چشمم و با خودم گفتم کار ملت ما به جایی رسیده که مجبورن چشمشون رو به گذشته یه سری از آقایون ببندن چراکه انسان در حال تغییر مثل چهار سال پیش که گذشته موسوی و کروبی رو فراموش کردیم و باهم برای گرفتن آنچه می خواستیم تلاش کردیم اما امروز قابل مقایسه نیست با چهار سال پیش و من هر لحظه نگران تر از قبل می شم دلم برای زنان این سرزمین بیش از هر کس دیگه ای به درد می آد چراکه خیلی تنهان و حقوقی که هر انسانی می تونه از اون بهره مند باشه رو ندارند و مردان کمی در عمل حقوق برابر رو برای زنان طلب می کنن و هرروز که می گذره فشار بر روی این قشر از جامعه بیشتر می شه و درک نشدن از سمت مردان , این درد کهنه رو دردناک تر می کنه . چند ساعت به شروع انتخابات نمونده و من نگرانم ؛ نگران بدتر شدن وضعیت نگران نادیده گرفته شدن دوباره نظر و مطالبات مردم هستم , نگران تکه پاره شدن کشورم , به جان هم افتادن مردم سرزمینم , جنگ و کشته شدن برادران و پدران وطنم , آوارگی خانواده هایی که سالها برای باهم بودنشان تلاش کرده اند و تعصباتی که برای به کرسی نشاندنشان گاهی به قیمت نیست شدن دیگری نشون هم می دیم . باید اعتراف کنم وضعیت امروز جامعه و سرزمینم جریحه دارم می کنه و هر وقت بهش فکر می کنم یا صحبت می کنم مثل خیلی از هم نوع هام احساساتی می شم.


جمعه، خرداد ۱۷

با تو

دلم براي جغرافياي بودنت تنگ شده
همه سالهاي نبودنت
طعم اولين بوسه روي لبهايم
كتاب هاي خوانده شده با تو
اولين ركاب هاي تنهايي كه با تو ياد گرفتم زندگي كنمش
با تو تا عمق زندگي رفتم
درون اين شهر با تو در خيالم قدم زدم
شهري كه كوچه هايش با تو آشنا بود
عجيب مي خواهمت
خرداد ٩٢ 

شنبه، خرداد ۱۱

تاسف

گاهی دلم برای خودم , هم جنس هام می گیره اینکه مردان این سرزمین وقتی باهات آشنا می شن  قبل از اینکه بشناسنت یا حتی سعی کنن بفهمند یا حتی فهمیده بشن با سومین سوال اگه نباشه با دوتای بعدیش می رن سراغ بکارتت

پنجشنبه، خرداد ۹

بی اینکه بخواهیم

گاهی آدم ها از آسمان خراش تفکرت با یک کلمه یا حتی یک رفتار کوچک ناخودآگاه اقدام به خودکشی می کنند

یکشنبه، خرداد ۵

آدم ها و رابطه ها

دو روز بیشتر از رفتن مامانم به حج واجب نگذشته بود که شروع کردم به عملی کردن نقشه ام , اول با انتخاب کاغذ دیواری و موکت شروع کردم , چون یه رنگی برای کاغذ دیواری می خواستم که کمتر پیدا می شد برای پیدا کردن مدل و رنگش وقت بیشتری  صرف کردم تا پیداش کنم بین دو تا رنگ موکت تردید داشتم خلاصه با مشورت کسی که از ترکیب رنگ ها و مدل ها کنار هم سررشته داشت , تونستم انتخاب کنم . همه خونه یه جورهایی درگیر این تغییر و تحول اتاق شد و از اون جا که حتی ساخت ترکیبی کتابخونه  و کمد هم رو به انتها بود تصمیم گرفتم سریعتر با نصاب و نقاش هماهنگ کنم  تا زمان  من آلارم های انتهایی اش و نزده و قیمت ها هم وارد مرحله پنج برابر شدن نشده همه چیز و جمع و جور کنم و برای فاز نهایی نقشه ام دست به کار بشم . بعد از چند روز که نقاشی و نصب کاغذ دیواری ها گذشته بود وقت نصب کردن موکت رسیده بود ,  بعدازظهر که رسیدم خونه دیدم نصف موکت چسبیده شده و من انگاری اون یکی رنگی که تردید داشتم براش , بیشتر تو ذهنم نقش بسته بود .  وقتی همین طوری کف اتاق داشت رنگ سبز رو به خودش می گرفت یهو دلم و زدم به دریا به داداشم گفتم بیا بریم اون یکی رنگ دیگه اش و بخریم ؛ با یکی طرف بودم که مثل خودم کاری رو که می خواست انجام می داد به هر قیمتی , حتی تا چند ماه تو قرض رفتن و ما بقی ماجراهاش  , از این طرف هم کار موکت نصفه مونده بود و نصاب می گفت من دلم بر نمی داره شما ناراضی باشین و دست از کار کشید . تو گرفتن تصمیم هنوز مردد بودم و از طرفی داشتم با داداش بزرگه می رفتم برای خرید یه موکت دیگه که محسن از راه رسید و گفت بزار یه چند وقت این بمونه اگه خوشت نیومد و خواستی عوضش کنی خودم برات همه وسایلتو جابه جا می کنم , وقتی همه وسایلم سر جای  خودشون نشستن دیدم اون طوری هام که فکر می کردم ناهماهنگ نبودن .  همه چیز باهم جور در اومدن انگاری یه جواریی بیشتر  اون فضا و ترکیب تو دلم جای خودشو باز کرد مثل یه آدم که پا می ذاره تو زندگی ات و تو فکر می کنی ممکنه آدم رابطه و زندگی ات باشه یا نه , گاهی صبر می کنیم , بودن هامون رو مزه مزه می کنیم زمان می ذاریم و حوصله خرج می کنیم برای شناختن همدیگه , باهم خاطره می سازیم و می خوایم ماحصلش روزهای دوست داشتنی از آب در بیاد که توش لذت در کنار هم بودن تجربه بشه اما گاهی هم منتظر یه آدم بهتر یا بزرگ تریم و با وجود داشتن آدم خودمون چون همیشه فکر می کنیم یه بهتری که خودمون هم نمی دونیم چیه , وجود داره , با پا گذاشتن هر کسی تو زندگی مون نگاهمون رو از کسی که باهم هستیم می گیریم و خواهان تجربه با دیگری بودن رو داریم و انگار هیچ وقت مزه هیچ رابطه و حسی رو نمی تونیم زیر لب هامون بچشیم چراکه فرصتی برای بودن هامون حتی شناختنمون نذاشتیم و نگران از دست دادن یه بهترینیم .

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹

بی قراری

سایه ام !
بی هیچ نشانی
درون کوله ام نشسته ام
آنجا که انتظار ضجه می کشد
ثانیه ها چاقو می کشند
روی بودنم

اردیبهشت 92

جمعه، اردیبهشت ۲۷

پیچ

خورشید می دمد
و من نگران از روز
در راه
به ناشناخته می نگرم
زندگی پیچ می خورد
تا زمان برای من بایستاد
اردیبهشت 92

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶

گم شدن

گم شدن می طلبد کسی باشد راه را بلد باشه و در تعلیق پرسه نزنی

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵

حواس

گاهی می خواهی کسی حواستش باشد به تو به آنچه پنهان می کنی به دلتنگی که بروزش می دهی و نمی دهی حواسش باشد به وقت نیاز نواشت کند

شنبه، اردیبهشت ۱۴

پوشش

گاهی دلت می خواهد این دل لاکردار گوشی را بردارد  و لحظه هایی پشت هم با کسی که می فهمدش حرف بزند کسی باشد که هی بهانه نگیرد بدقلقی نکند دست پیش برای غر زدن نگیرد و مرحم باشد نه زخم . این روزها را نمی فهمم و هی به خودم نهیب می زنم هنوز زود است برای شارژ تمام کردن هنوز زود است برای توی لک رفتن ها و میان زخم های قدیمی غوطه خوردن اما مگر می شود جلوی بعضی جریان ها را گرفت و من نمی دانم باید دست و پا بزنم یا وابدهم ! شنا یاد گرفتن مهارتی است که هنوز شک دارم به بلد بودنش . گاهی می شود که مهارتی را یاد میگیریم اما هنوز در ناخودآگاهمان جاگیر نشده و هزار کلنجار و ور رفتن و تمرین لازم است تا میان جانت بنشیند و من هنوز مهارت هایی هست که یادشان نگرفتم , اگرچه خوب یادگرفتم بغضم راچطور نیمه نیمه قورت دهم که یهو نترکد و صدایش جمعی را با خبر نکند , یاد گرفتم با خنده هایم قسمت هایی از من را پنهان کنم اما نه آنقدر حرفه ای که دور دور بماند از چشم ها . آنقدر آماتور هستم که نزدیکانم سرمای این روزهایم را شناخته اند و من .... تنها خودم را با زمستان استتار کرده ام و هیچ

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲

صندلی را بکشید

گاهی روزها تلخ می شوند و کوچک ترین ها خواری می شوند روی روحم تحمل هیچ کس و هیچ حرفی را ندارم نازک می شوم و در ازایش ترش رو می شوم کتاب های نیم خورده ام فیلم های منتظر دیده شدن و کارهای رها شده ام حلقه می شوند دور گردنم و کم طاقت تر از قبل می شوم شاید باید کسی باشد تا این صندلی لعنتی را از زیر پاییم بکشد

ننوشتن

این روزها گیج می خورم میان لحظه هایم بد عادت شده ام می خواهم دائم سفر کنم . هر روز ذره ای از من کنده می شود . بغض دارم از عوارض بالا رفتن سن است یا نه نمی دانم اما در حال حاضر هیچ کار دوست داشتنی نمی کنم و خودگویی درونی ام رو به ازدیاد گذاشته و من بی جان به درونم خزیده ام حتی نوشتن هم تعطیل شده انگار از آن دوره های هر از گاهی باز سراغم آمده انگار روزهای دلتنگی نم نم راه باز می کنند میان لحظه هایم اضطراب های آینده فضای مه آلود جامعه نیمه ماندن ...........

پنجشنبه، فروردین ۲۹

دلتنگ لحظه های شاد

 همچون روزهای کودکی ام شادی و موسیقی را میان لحظه هایم بنشان دلم تنگ لحظه هایی است که با صدای آوازت آغاز می شد روزهایی که ملودی میان روزهایم جا خوش می کردند و تو فارغ از همه دنیا می خندیدی و من دلم برای آغوشت می ریخت , زمان گذشته  و من سی و دوساله شدم و او برای روزهای سخت زیر سقف سخت مذهب پناه گرفت و ما فاصله گرفتیم از هم و گاهی تنها با خاطره های خوش گذشته روزها را مرور می کنم

پنجشنبه، اسفند ۲۴

یک جای کار ....

شمارش معکوس قبل از سفر ,  به ساعت های پایانی اش که می رسد هیجانش لبریزت می کند و پیش بینی ناپذیری اش آدرنالین خونت را بالا می برد . و لابه لای خوشی  دلت می خواست کسی بود که نبودنش ندیدنش دلتنگت می کرد , دلت می خواست وقت هایی که حضوری دونفره را می طلبید خیابان گردی و کافه گردی ات پیک ها و پُک هایت با او بود . گاهی لازم است  کسی باشد بفهمدت  و بفهمی اش  دوستت داشته باشد و  برای بودنش لبریز از زندگی شوی . زندگی هیچ چیز نیست جز همین بودن های دوست داشتنی مسافرت های باهم , کتاب خواندن های دونفره , فیلم دیدن های باهم , غذا درست کردن ها , خیابان گردی ها , کافه گردی ها ,  چرخ خوردن های بی دلیل و از خستگی ضعف رفتن های دونفره و فلسفه بافتن ها. زندگی به لذت هایی خوش است که ما از هم دریغ می کنیم حتی نمی دانیمش . بودن هایی که گاهی زیاد می شوند و ما بالا می آوریم توان هضم دونفره ها را نداریم زیادی می شویم و پس مانده  . زندگی روزهای پیش بینی ناپذیر بسیار در خود دارد و هزار لایه نادیدنی سهم ما اتفاق های پیش روست با تمام آنچه سالها ذخیره کرده ایم و زمان از دست می رود و ما به خط پایان می رسیم و تا به خود بیایم کوله مان درون کمد می خزد و زیراندازمان لوله می شود این میان حضوری که دلخوشت کند دلت به گرمای آغوشش بلرزد به هوای حضورش راه بروی زندگی کنی مبارزه کنی عجیب می چسبد و همه ی زمستان و بهار ها هر جای دنیا با او عجیب گوشت می شود به روح زندگی ات

چهارشنبه، اسفند ۲۳

زمین خوردن

متن های بلند نمی نویسم , میان ورق هایم نمی نویسم , روزهای پشت هم نمی نویسم . نمی نویسم هایم را پاک می کنم ؛ متن های بلند , میان ورق ها, روزها پشت هم , نمی نویسم . شاید از تکرار خسته می شوم شاید نگران تکراری ها هستم , آدم ها وقایع احساس ها و حتی بند خوردن ها , جای تکراری بند خوردنش !!!! امتحان نمی کنم پا پس می کشم ته کفش هایم عاج می بندم نگران از لیز خوردن روی آسفالتم

چهارشنبه، اسفند ۱۶

قبل از سفر

روزهای قبل از سفر عجیب خوب اند مثل لحظه های اول مستی که دائم  با خودت تکرار می کنی خوبی یک جور نگنجیدنی لحظه ات دلپذیر شده و تو عیشش را می بری ! رها می کنی فکرت را خودت را تا مرزهایی می روی که هر چیزی اگر تو بخواهی میسر است و غیر قابل پیش بینی.  سفر آدمی را تکه تکه می کند و از نو می چسباند و انتظارش شور روزهای در راه می شود که با تمام وجود مزه زندگی ات می شود  و هر از گاهی با مرورش جرئه جرئه لحظه ها را عیش می کنی انگار نمرده ای ! هستی ! هنوز می توانی حرکت کنی ، هنوز می توانی روبروی دنیا بایستی اسباب جمع کنی و شصتت را بگیری طرف تاریکی و ترس چشم بدوزی به آسمان و به استقبال پیش بینی ناپذیر ها بروی روزهای قبل از سفر مثل کوه رفتن های قبل از برنامه اصلی است هی دلت قنج می رود و تو هی می شماری که برسی و هی خودت را اندازه می گیری که قد تا قله رفتن شدی یا نه و بزرگ می شوی بی اینکه بخواهی بی اینکه تمرکز کنی برای بدست آوردن قسمت هایی از خودت که می خواهی باشد وسعت بگیرد و بفهمد . مثل فکرهای قبل از تصمیم های بزرگ مرورش می کنی ابعادش را بزرگتر و کوچکتر می کنی تا دستت بیاید کجای روزت کم نیاوری و در موعد مقرر تکلیفت را مشخص کرده باشی قدر لحظه های قبل از سفر را باید عزیز داشت و به اندازه خودش لذت برد

پنجشنبه، اسفند ۱۰

به همان اندازه

چشم ها به همان اندازه می توانند سرخ باشند که لب های آدمی و لب ها همان قدر می توانند ببیند که از عدسی چشمت تصویر عبور می کند و تو شروع می کنی به ثبت لحظه ها

شنبه، اسفند ۵

تنهایی

 گاهی تنهایی باقلوایی است که با هیچ کیک تولدی تاخت نمیتوان زد

جمعه، بهمن ۲۷

وقتی می نویسم

وقتی می نویسم قسمتی از من است که عکس می شود جلوی چشمان تو قسمتی از هزار دالان ذهنم روحم و آن چه مرا درگیر کرده و تو می توانی بخوانیش ببینی و حتی شاید قضاوت کنی در این میان ممکن است به دادگاه ذهنت فراخوانده شوم محکوم و در نهایت اجرای حکمت طرد شوم . وقتی خوانده می شوی انگار سلاح نداری تو دست خالی جلو می روی و او ممکن است تو را زیر ذره بینش بسوزاند وقتی می نویسی , خوانده می شوی احساست تکه هایی از تو به دنیای خارج راه باز کرده و تو در این میان تنها می شوی ترک می شوی و  عشق , دوست داشتن مثل اینکه کوله میبندد  فکرت به دنیای خارج درز باز کرده و تو دیگرگونه دیدن شنیدن و تحلیل کردنت  گاهی تیری می شود تیز   . وقتی می نویسی باید یاد بگیری خوب ببینی یاد بگیری انسان ها را خوب برداشت کنی یاد بگیری سرسری گذر نکنی هر حرکت دست چشم  صورت و فیزیکشان را ضبط کنی و بفهمی پشت این همه ناشناخته چه نهفته پشت آن حرف آن کلمه آن حرکت دنیایی است که دیده نمی شود و در عین حال باید درک شود و زودتر از موعد بازی کنی چراکه ذکاوت در خوب دیدن درست تحلیل کردن و به جا رفتار کردن است . زندگی در رفتارهای ما نشسته است در مبارزه ها در شادی بودنمان در لبخندی که بعد از زایمان سخت کورتاژهایمان به روزها تحویل می دهیم . در ایستادگی مان در ساختن مان زندگی در دیگرگونه دیدنمان در نوشتن مان نهفته است .


پ ن : مریم با نوشته اش ذهنم رو درگیر کرد و ممنون ازش

یکشنبه، بهمن ۲۲

شاید نباشیم و باشیم

چه شد که با تو اخت شدم ؟ چه شد که روزهایمان درهم تنیده شد و باهم خندیدیم و گریه کردیم ؟
 کجای 79 بود !!!!
از راهرو روی صندلی دانشگاه شروع شد , نشسته بودی . از خودت گفتی از خودم گفتم پایه را به دیوار تکیه داده بودیم و هی تاب رازآلودگیمان را باز می کردیم .
تو و من همراه شدیم سالها آمدند بودیم و نبودیم و باز بودیم و بودیم شاید نباشیم و باشیم .
دلخوشیم به شب های کنارهم تا صبح بیدارمان و زنده می کنیم روزهایمان را می خواهیم زندگی را از نو بنویسیم با خط جدید روی کاغی بی خط

شنبه، بهمن ۲۱

جلو نیایید

سیگار پشت سیگار و لیوان پشت لیوان مگر این درد لعنتی سر می شود !!! معنا ندارد . زندگی پر از تناقض است . و من گیج می خورم میان سرگیجه هایم میان تحلیل هایی که رنگ می بازند میان دینی که کاسه سر پیروانش را می بلعد , میان دموکراسیِ دینیِ مردم سالار نمایِ کمونیست سکندری می خورم و میان مردمی که افسردگی واگیردار از حرف های پر از نکبتشان به درون یکدیگر می خزد و گویا تارهای صوتی دیگر جز صداهای نامفهوم چیزی خارج نمی کند و ذهن هایشان به خواب رفته گیج می خورم میان هوایی که جز سرب و سراب دم و بازدم غیر ممکن است راه می روم و به بتونی از روح می خورم که دروغ بودنش مویرگ هایم را تا مرز لخته شدن می برد . پاره های وجودم را بالا می آورم از شدت خودخواهی , دود  می شود دوست داشتن و درک این همه مگر یکجا از درونم پایین می رود ؟؟؟؟؟؟؟ و هی نشخوار می شود واژه پشت واژه , فکر پشت فکر , نفرت پشت نفرت , استیصال و بعد ..............................................

جمعه، بهمن ۲۰

نیست شدن

تا حالا پست نوشتی که بعدش نخوای پابلیشش کنی اما دلت بخواد یکی فقط یه نفر اونو بخوندش و هی دوست هات جلو چشمت رژه برن و تو یه عالمه دلیل داشته باشی واسه اینکه نتونی بدی حتی یکی از اون ها بخوندش ......... بغضم میگیره چشم هام گرم میشه ... . تا حالا فک کردید که دارید تموم می شید شاید فک کردید واژه درستی نباشه تاحالا از خودتون روح و جسمتون تصور داشتید اینکه خودتون رو بیرون از اونچه که توش هستین ببینین بدون هیچ اغراق و یا سانسوری !!! بعد انگاری دارین تحلیل می رین خرده می شین و یا حتی قبلن سوختین و ذغال بجا مونده هم پودر شده و تو فضا شناور شده باشه ..........

پنجشنبه، بهمن ۱۹

بخواه

وقتی شادی میاد لای مویرگ های چشمش می شینه , وقتی یه کوچولو از همه روزهای تاریک و تلخ جداش می کنی , وقتی بهت میگه با تو حالم بهتر ؛ اون موقع است که دیگه خودت یادت می ره . قلبت لبخند می زنه و یه دست خوش به کسی که یه دوست می تونه روش حساب باز کنه می دی . دلت می خواست بزرگ شدن بدون دردش و ببینی دلت می خواست دست هاش هیچ وقت نلرزن و نفس هاش به شماره نیوفتن دلت می خواست می تونست سختی ها رو بدون اینکه بافت های پوستش شروع به از هم پاشیدن بکنن سپری کنه  . تو می بینیش که چطوری وقتی حرف می زنه صداش از شدت استرس می لرزه و تو فقط می تونی نگاش کنی و توی دلت صد بار بغلش کنی و فشارش بدی و بگی تموم می شن روزهات , جونی ات , احساست ؛ به زندگی برگرد زندگی کن با همه ی بافت های وجودی ات لذت ببر و نذار حتی یه لحظه هم از لابلای انگشت هات بیرون بپرن . هیچ آدمی _اونی که زخم های عمیق می ندازه روی روحت _ اونقدر ارزش نداره که بخوای بخاطرش خودتو آزرده خاطر کنی بخوای هزار بار مرورش کنی و باز برگردی به روزهای سرد بذار خنده بیاد بین گلبرگ های حسن یوسفت جاگیر بشه , بذار زندگی بقچه اش و باز کنه تا ببنی میشه  روزهای خوب رواز لابه لاش رکاب زد میشه علی رغم تازیانه ها چشم دوخت به گل های پیرهنی که هنوز می تونن زنده باشن , طعم هوا رو روی پوستت مزه مزه کن رنگ میوه ها رو لمس کن . زندگی کمه کوچیکه ... بخواهش و بذار مثل یه کیک خوشمزه توی رگ هات جریان داشته باشه .


پ ن : وقتی غم خفه مون می کنه کاش کسی باشه این طناب لعنتی و شل کنه 

علامت

از علائم خوب شدن زخم خارشه علامت بهتر شدن حال روح ؟؟؟

یکشنبه، بهمن ۸

سقوط

وقتی بغلش می کنی , وقتی دست می کشی رو پوستش و نگاهتو به ریزترین لکه ها و خال هاش میندازی به خودت فشارش می دی انگاری خودتی که بیرون خودت نشستی نمی خوای لحظه ای قلبش بگیره و هراس بیاد لابه لای فکرش بمونه می خوای باهاش روزهات و مزه مزه کنی می خوای باهاش بسازی و بودن رو تجربه کنی وقتی چشم هاش و نشونه می ره تو چشم هات می خوای باهاش تا قله بری بین راه بشینی خسته گی در کنی ماگتو پر از چای گرم دارچین کنی و با خرما و گردو شیرینی و بدوونی توی بودنت وقتی باهاش می خوابی انگاری وجودت تو وجودش جا خوش می کنه جا می مونه  واسه همیشه توی وجودت می شینه ....  همه اینها رو از تو بدونه و  زیر پات و بکشه 

جاش نذارید

جاش نذارید هرجا میرید دلتون و با خودتون ببرین

جرات ندیم

زخم که عمیق باشه دیر خوب میشه خیلی دیر اما جاش می مونه , واسه همیشه  ,هر وقت نگات بهش بیوفته یاد اون روز می افتی یاد اون که زخم زده یاد خودت که دیگه نیستی یاد زندگی و عمرت , دردت , کابوست . پوست احساست کنده میشه می رسه به گوشت قرمزی که هیچ دفاعی نداره وقتی بهش دست می کشی وقتی لمسش می کنی دردت میاد توی تموم استخونت جا گیر می شه و تو انگاری باز مچاله می شی انگاری داری می بینیش که داره قسمتی از تو رو بدون هیچ بی حسی از تو جدا می کنه و هر لحظه  تو خودت داد می کشی این لعنتی کی واسه من تموم میشه ؟ کی قرار شکنجه به انتهاش برسه و تو شاید مابین این همه سِر بشی و بلاخره روزها و سالها بیان و برن و تو با اون زخم کهنه کنار اومده باشی اما وقتی هر از گاهی حتی تو اوج خوشی ات نگات بهش میوفته روحت درد می کشه یه چیزی گلوت و فشار می ده و میخوای زمین و گاز بگیری . می دونی روح مثل جسم نیست بشه جراحی پلاستیکش کرد یا بهت عضوی اهداء بشه و بخوای جاش یکی دیگه بذاری , روح با تو می آد تا ته روزهات تا انتهای زندگی ات تا توی دالون هایی که جرات نمی کنی توش سرک بکشی .  باهاش بزرگ می شی باهاش می سازی باهاش یه آدم دیگه می شی و باهاش می میری . رو هم زخم که میندازیم عمیق نکشیم به خودمون جرات ندیم باز روی همون زخم چاقو بکشیم و به خودمون جرات ندیم ساده بگذریم از هم از کارهامون از اونچه که جا گذاشتیم .
 

جمعه، دی ۱۵

....

وقتی از تو می پرسد از چه رنج می بری انگار خودت روبروی خودت نشسته ای و کنکاش می کنی قسمت هایی را جدا می کنی زیر میکروسکوپ می بری و لنز عوض می کنی لنز قوی تر می گذاری مایع شفاف کننده روی نمونه ات می گذاری و بزرگ و کوچکش می کنی تا تمام زوایای خودت را ببینی و سر آخر همه را پشت خنده ات پنهان می کنی می شود خودت را میان کوچه های بی تفاوتی گم کنی و وقتی می پرسد آرزویت چیست در چشم هایش خیره شوی و بغضت بترکد و بگویی انگار تمام شده آرزویی نیست هیچ چیز نیست نه اینکه نخواهی باشد نه  اما دست تو نیست

چیزی نگو


زل زد به چشم هاش و گفت : حق نداری به هیچ کس حتی به میم یا نون یا هرکس دیگه که چند روز باهاشی هیچی بگی , حق نداری با غرور یا حتی هر چیزی که نشون از وجدان درد جعلیت داره  بگی ؛ استخون هاش و خرد کردم خاکش کردم یا ...  . این اتفاق واسه من پس واسه خودم , تنها واسه خودم , نگهش دار . چرا هر چی بیشتر فک می کنم می بینم دلیلی برای انتخابت نداشتم .نه اون قدر یونیک بودی و نه اون قدر دوستت داشتم حتی به داشته هات هم ربطی نداشت چون به قول خودت چپت  خالی بود.  می دونی چی بیشتر از همه این روح لعنتی رو داغون می کنه اینکه چرا ورق بی اعتمادی رو برگردونم اینکه  چرا خودمو به ندیدن زدم اینکه چرا سرتو عین کبک می کنی تو برف حتی به خودت دروغ می گی و فک میکنی بقیه هم توجیه هاتو باور می کنن و سر آخر می گی من همیشه خودم بودم .
با عصبانیت تکونش داد و گفت دروغه من خودمم همیشه خودم بودم همه اون لحظه ها و خواستن ها و نخواستن ها من بودم . تحملش سخت شده بود با فریاد گفت : چرا نگفتی بلد نیستی بمونی چرا نگفتی زود از آدم ها خسته می شی و می خوای یکی دیگه رو امتحان کنی چرا نگفتی توهم ویترین پُر داری و نمی دونی انبارت خالیه . جدن فک کردی که کی هستی که پرایوسی هاتو تغییر می دی خلاقیتی جز بازی کردن با آدم ها داری ؟ باز نتونست خودش و نگه داری و گفت : جدن این طوری توی ذهنت شکل گرفتم !!!! چرا می خوای بگی تو خوبی من بدم !!! مگه اصلن خودت چطوری بودی مگه تلاشی کردی واسه تغییر دادن اوضاع ؟ تو دوست نداری من خوشحال باشم یا وضعیتم بهتر بشه .
خون دیگه توی رگهاش داشت داغ می شد رگ های پشت گردنتش به شدت کشیده می شدن گفت : به اون دختر بگو نشونه ها رو جدی بگیره و حرف قلبشو گوش کنه یادش بیار قرار نیست زیاد بمونی حالا تحت هر عنوانی که اومده باشی یادش بیار که بلد نیستی کسی و دوست داشته باشی بلد نیستی حتی دوست داشته بشی . می آی که بری و همیشه دنبال یه بهتری  علی رغم اینکه خودت هیچی نباشی  یادش بیار که نمی آی که بمونی و بسازی می آی که  خوش باشی و بعد بری . بلدی یه ذره بین دستت بگیری و اون قدر اون رو عمود به  آدم بگیری که بسوزونیش اما نمی تونی واسه خودت هیچ کاری بکنی .

سه‌شنبه، دی ۱۲

پیش از موعد

 احساس ها که واقعی می شوند  ایمان می آورم به خودم به آنچه زودتر از موعد می بیند  مثل رعدی قبل از صدا ,  درست وسط لحظه هایم می نشیند تا ببینم پیش گویی ام چطور تیری می شود میان زندگی

چقدر دلم می خواهد

چقدر نگفته دارم چقدر حرف هی نشخوار می شوند و بالا نمی آیند من خسته شدم از این همه نشخوار از این همه حرف و حتی از این همه سکوت من خسته شدم از این من این که دائم فکر می کند کسی نمی فهمدش و دلم می خواهد تمام شود همه چیز حتی من

واقعی

همین که هیچ کس  را نمی توانست واقعن دوست بدارد آرامش می کرد

هیچ

گاهی هیچ جا نیستم و هیچ وقت