جمعه، دی ۹

روزهاي من

باز آملي گوش مي كنم اين منم   روي كلاويه ها دست مي كشم انگشتم روي ماشين تحرير چرخ مي خورد در تاريكي شب با سورچي كل شهر را پرسه مي زنم همان نگاه پر تعجب به زندگي سراغم مي آيد پر از نقشه پر از فكرهاي شاد  براي يك زندگي دو نفره گاهي ترس گاهي ترديد و گاهي گستاخ مي شوم . به زندگي فكر مي كنم به روزهاي در پيش رو به دختر درونم كه چرخ دوچرخه را مي گرداند شايد نقطه شروع را گم مي كند . آملي را ميبينم كه با آن چشم هاي براق روبروي زندگي نشسته مي خواهد گاهي برقصد گاهي در دل تاريكي گم شود گاهي عروسك پارچه اي دست بگيرد و نمايش تك نفره اجرا كند براي خودش ، همراهش گاهي با همراهي او .
باز آملي باز من باز اين دختر سركش درون من دختري كه روي سيم هاي چراغ برق راه مي رود و مي خواهد دستش را در دست هاي گرمي بگذارد رها شود برقصد تند شود پهلو بگيرد . آملي شده ام آملي زندگي مردي كه شايد مردهميشگي  لحظه هاي سخت و شيرنم شود

تاريك روشن

لحظه هاي ترديد كشدار و كشنده اند ، سرانجامي نيست .مي روي و باز مي گردي و از سر آغاز مي كني . به سان گرداب تو را مي كشد و اگر رها كني به هسته مي روي .لحظه هاي ترديد از جايي تمام مي شوند اگر تو بخواهي اگر پيدا كني خداي درونت را . 

تاريك روشناي ذهنت كه به صلح رسيد سبكان رها مي كني و يله مي دهي برروي موج هاي در راه  ، آرام نظاره مي كني مبارزه اي در كار نيست آرامش است و اطمينان ، قرص دل به دلش مي دهي ، سرانگشتاني را لمس مي كني و با غرور و پر از اعتماد دستاني گرم را مي فشاري و مي خواهي نه تنها در روزهاي پيش رو كه تا آخرين دم و بازدمت كنارت باشد لحظه هايت را بي كم بي كاست تقسيم اش كني . باشي ، باشد . مي بيني روزهايي پر از سنگيني پر از كار پر از راه را محكم تر دستي را مي فشاري چرا كه اطمينان بودنش تا آخر راه تو را اميد مي دهد  و زيگماي همه ي نوسانات آدمي مي شود او مي شود روزهايش تصميم هايش عشقش منطق اش


دوشنبه، دی ۵

كاري تر

تيغ ات را تيز كن تا درد جان كندنش كمتر آزار دهد

روزهاي واقعي

خيالاتم را دور مي ريزم تا تحمل روزهاي واقعي ام آسان شود

سه‌شنبه، آذر ۲۹

:)

خوب خوب خوبم من

دوشنبه، آذر ۲۸

لاك پشت

بايد اعتراف كنم روزهاي بدي نيست خوب است  گله اي نيست هيچ  و من لحظه هاي تنهايي ام خوب است لاك پشت شده ام اما خوب است

دوباره كاموا

دوباره كاموا ، دوباره من دوباره نوشتن هاي تنهايي

روزه هاي سكوت

دارم مرور می کنم این روزها رو و چیزایی که نوشتم . گفت امیدوارانه نوشتم به روم نیورد که می دونه اما من می دونم که حدس زده انصافن هم درست بود نمی خوام نا امید بنویسم اما...
بعضی اتفاقات هست تنهایی باید  یدک بکشیش حتی نمی تونی اونی رو هم که همیشه پا به پات اومده رو شریک کنی .  چون یه سری چیزا رو نمی خوای از دست بدی اون آدم عزیز و دوست داشتنی رو که شاید هم خودش هیچ وقت فکر نکنه برات مهمه اون دوستی چند ساله ای که روی عقاید فکری و حسی و بحث های به خود رسیدن شکل گرفته اون لحظه هایی که کمتر کسی این روزا می خواد با یه دوست نه خیلی فابریک شریک بشه و دستشو بگیره بیاره تو حریم آدم های دیگه نمی خوای ناسپاس باشی می خوای دست گرمش نگاه کنجکاوش رو داشته باشی و این آدم و نگه داری . اون  وقت که باید اون لحظه هایی که کسی نمیشه توش شریک بشه رو باید بقچه کنی بزاری توی کوله ات و هر از گاهی تنهایی بازش کنی نگاش کنی  و بفهمی اش .  باید از پسش بربیایی از خودت از اونایی که توی تو هست اونایی که تو رو به اینجا کشونده ؛ تردید شک در گیری رو با خودش برات آورده  یا حتی لحظه هایی که خوب بودن و یه چیزایی رو به تو نشون دادن که اگه رابطه ای (حتی اگه کوتاه ) نبود تو نمی دیدی شون
به این جا می رسی که دیگه بسه دختر جواب نمیدی  تلاش بیهوده نکن . یه بار گفت شاید کائنات دارن بهت یه درسی رو می دن و تو نمی گیری اش که داره یه سری مسائل برات تکرار میشه اما می خوام بهش جواب بدم شاید می خوان بهم بگن بی خیال شو آدم اش نیستی وقتی داری با تنهایی خودت زندگی میکنی از بارونت پاییزت برفت حتی شاید سرماخوردگی ات لذت  می بری چه کاریه .
باید بگم اگرچه اغراق توش نیست اما یه لحظه های زیادی هم هست که می گی بسه میشه تموم بشه می شه دیگه حتی یه ثانیه اضافی هم واسه نفس نباشه اساسش واسه چیه توی این درد لاکردارش مگه چی قایم کرده که خوشش میاد این طوری یه لقد حواله همه ی خوشی و ناخوشی ات کنه و زهرتر بشه این لحظه های کوفتی که با کمال میل جلو روت گذاشته .
باز به این جا می رسی که میگی وردار جم کن چند بار گفتم و عبرت نگرفتی امتحانش جز رد شدن چیز دیگه ای نداره شده مثل شیمی تجزیه , دیگه حال خوندنشو نداشتی و حال پاس کردنش اما خوب از پس این یکی بر نمیام چه کاریه این قدر اصرار .انصراف ام رو که می تونم اعلام کنم ؟
نه اینکه فکر کنی این روزها بدن و دوسشون ندارم ها نه اما انگاری بعد از سی سال زندگی و  دهن آسفالت شدن بگمانم این بهترین نتیجه می تونه باشه که بشینی خودت و زندگی کنی

یکشنبه، آذر ۲۷

براي

حسرت نماند بر دلم كه بگويم اين روزها را براي تو مي نويسم

انتخاب من

وقتي كه مطمئن
در چشم هايت خيره شوم
بخوانم ، ببينم
كي مي رسد ؟
روزي كه قرص بايستم
بخواهي و بخواهم
 براي بودنت ببالم
 گستاخانه چشم در چشم دنيا
پاي انتخابم تا آخرش باشم
چند قرن مانده ؟؟

عين نبودن

روزهاي گنگ دوست داشتني روزهايي كه هستم  در عين نبودن

با تو

تمرين صبر مي كنم
با روزه ي سكوتي كه خواسته اي
تمرين شنا مي كنم
با دنياي درون تو و خويش
تمرين ماندگاري مي كنم
با  پذيرفتن تمام وجود تو
روزهاي مه دار
روزهاي ترديد
با تو تمرين مي كنم
براي روزهاي زندگي
آذر 90

جمعه، آذر ۲۵

گره

گره ی دوست داشتنمان را شل می بندیم تا بی دغدغه با کشیدن نخش از هم باز گردد????

یکشنبه، آذر ۲۰

كلوت

روزهاي يخ زده ام  را ستاند
شب هاي سردش


پازل لحظه هاي گم شده ام را دور ريخت
روزهاي طلايي كوير
آذر90

یکشنبه، آذر ۱۳

كاموا

دنيا هاي بهتري از دنياي آدم ها هست .اين روزها ميان كامواها و ميل بافتني زندگي مي كنم . خوش است

شنبه، آذر ۱۲

نبودن

پنهان مي كنيم خود را تا بسازيم ؟ يا نه همان طور شكسته بسته راه بيوفتيم پر از ترديد پر از خاطره پر از رابطه هاي نيم بند يدك كشيده آغاز كنيم تا خود را ديگري را ويران كنيم و يا نه شايد مهم نيستند ديگراني كه وصل مي كنيم به خودمان اين ماييم پر از خود خواهي پر از خواسته و حتي پر از علامت سوال براي خودمان و خيالي نيست مي شكنيم ديگري را اتفاقي نمي افتد مهم خودخومان ، لذتمان ، لحظه هايمان كسي برايمان تمام مي شود ديگر جذاب نيست كتاب است ديگر تمام مي شود  كتاب بعدي و زندگي همين گونه است .
تف به  زندگي به اين جماعتي كه خودشان ، رفتارشان را پشت يك سري كلمه پنهان مي كنند و حتي گاهي به خودشان زحمت توضيح نمي دهند به اين جامعه بيمار كه هر لحظه يك  فرم جديد از آن ديده مي شود  كه هيچ جاي دنيا تعريفي ازآن نمي توان ارائه كرد و نمونه اش را ديد   اما در اين سرزمين جا گير شده و تيغ مي شود بر روح ات

جمعه، آذر ۱۱

ج

جامعه ي بيمار

قفل

آشفتگي هاي ذهن را ساماني نسيت . قفلي خورده بر من

اونقدر اين روزها درگيرم كه حتي وقتي  از خواب بيدار ميشم انگاري پرتاب ميشم توي فكرهاي درهم ، توي اتفاقات گذشته ، دروغ ها يي كه شنيدم چيزايي كه ديدم و به روي خودم نيوردم اما بعدش انگاري همه شون تاول شدن و هي من اين چرك و پاك ميكنم و هي دوباره مي بنده . مي خوام بگم اما انگاري الان وقتش نيست 

یکشنبه، آذر ۶

هر نگاه

چشمانم را میان قاب عکس ات  جا داده ای !
مپندار که خودشان را داری !
هر روز یا شاید هر لحظه
با حسی متفاوت نگاه می کنند
آذر90

شنبه، آذر ۵

موندن

یه چیزایی هست باید سرشون بمونی با خودت  , فقط واسه اینکه ثابت کنی به خود خودت نه هیچ کس دیگه

نبش قبر

مرده را هر ازگاهی نبش قبر می کنی تا اسباب شکنجه ات تکمیل باشد ؟؟؟

سرخی ساعت ها

کسی نیست از چشم های سرخِ ساعت ها اشگ ریخته ام عکسی بگیرد تا ببینی شوق زندگی نیست ؛ حسرت مرگ است که موج می زند در آن و هر لحظه با خدایی دست به یقه است و او خیالش نیست

شاید هیچ وقت

درد : دارم , داری , دارد . زندگی درد است زندگی سراسرش تاول است و چرک . انگار آمده ای که پیش رویت دائم دمل ها سر باز کنند چرک بیرون بزند سر ببندد و از نو تاول شود . خوب شو . خوب شویم . کِی ؟ نمی دانم . . چرا تمام نمی شود ؟ کی از سر قرار است شروع شود ؛ بی درد , بی چرک , بی خون , بی اشگ . شاید هیچ وقت

عزاداری

قول دادم چس ناله نکنم
قول دادم روزهام شاد باشن
قول دادم عزاداری رو متوقف کنم
قول دادم تمومش کنم
نمی دونم فکر کنم قول دادم به غول بدم

روزها

یه جورایی اگه بتونم فضای مجازی : فیس بوک , پلاس  و می خوام تعطیل کنم . حال و هوای خوبی نیست این روزها ی من . خوبیه اینجا اینه که رفت و آمدش کمه , خیالت راحت وقتی می نویسی واسه دل خودت می نویسی اگرچه یه جای دیگه هم هست که این روزها جمله های خیلی کوتاه و فحش های رکیکمو اونجا توئیت می کنم خوبیه  اونجاهم اینه  حسابی تهنام .
قول داده بودم روزمره ننویسم حداقل اینجا ننویسم اما یه زمان هایی می خوایی یه چیزایی باشه حتی اگه تلخ حتی اگه آزار دهنده مرورشون کنی هیچی از روزات کم نباشن خوشالی حاضر و غم هم  حاضر عکس دونفره شون قشنگه .
 وبلاگ محسن آزرم رو  می خوندم راجع به فیلم های دوست داشتنی من صبت کرده بود "بیفور سان ست " "بیفور سان رایز" "تو دیز این پاریس " رسیده بود به شناختن آدم ها اینکه وقتی باهم آشنا می شیم همو بشناسیم کجا می تونیم ادعا کنیم همو شناختیم دوستی هامون و رابطه هامون بزرگ می شن با خودمون با سختی هایی که تحمل می کنیم با زمانی که می ذاریم و با چیزی که بدست می آریم . چقدر این قضیه برای من حل نشده مونده و چقدر از عمرم , احساسم رو درگیرش کردم . ( یه چیزایی نوشته می شه که بهتر پاک بشه )
بد جور سفره دلمو باز کرده بودم

سیاه و سفید

این روزها به همه ی عکس های سیاه و سفید شک می کنم

جمعه، آذر ۴

قسمت هایی که سپرده اید

قسمت کرده اید ؟ قسمتی از خودتان را به کسی داده اید و نه از پی آن نه , بلکه از پی آن آدم چشم دوانده باشید . نه اینکه با تکه ای که دستش سپرده اید چه می کند نه , آن چه دادید تمام شد , رفت , جاگرفت در دیگری . شما دلتان پی خودش است پی خود خودش , پی زنی , کودکی شاید مردی .

کسی برایش پیغام ببرد
کسی برای خدای  حسود و نامرد من تلگراف بفرستد ... : " کنار می کشم . برد با توست . بازی را تمام کن "

دوشنبه، آبان ۳۰

هي ...

كنار من نشسته اي

شايد انتخاب اشتباه من تويي !!!

جواب حس صادقانه ام شده ...

یکشنبه، آبان ۲۹

شیشه ی دلم برداشته ترک

چسب زخم خورده است بر دهانم , قلمم , فریادم
تنها سکوت شده پاسخ روزهای دردی که هدیه داده ای
توان جمع کردن تکه های شکسته ام نیست
خلسه است و بهت

حسرت

هوای توست
هوای بودن
عاشقی کردن
...
حسرت بر دلم می گذارد
باران های پاییزی
بی حضور دست هایت
آبان 90

چهارشنبه، آبان ۲۵

یخ و مه

آزرده خاطر که می شوی
سکوت و سرمایت
تیغی تیز می شوند
و
محبت آمیز ترین ها نیز
روح گریزاننده ات را خطی عمیق می اندازند

جمعه، آبان ۲۰

ابر و مه

روزهای ابری و مه گرفته یار می خواهد

سکوت

پشت سکوت هزاران کلمه خوابیده ؛  پشت آرامش , طوفان ؛ پس روزها اتفاقاتی در انتظار وقوع نشسته اند و آدمی بر یک احوال نمی ماند

شنبه، مهر ۳۰

چمدون

اين روزا خيلي سر نمي زدم و از اخبار خود گودر خبر نداشتم تا ديشب بهم گفت كه گوگل داره ريدر رو با گوپلاس تلفيق مي كنه . وقتي نگا كردم ديدم بعضيا انگاري يه جوريايي چمدون دارن مي بندن ، عين اين مي مونه كه گفتن يه شهري رو تخليه كنين بنا به دلايلي حالا يه سري نشستن دارن نگا مي كنن ببين بقيه چكار مي كنن يه سري هم جمع كردن برن بعضيا هم چسبيدن به خونه زندگي شون و مي گن ما از اينجا خاطره داريم نمي خوايم نمي تونيم . من توي اين فضا خيلي چيزا ياد گرفتم و خوندم با يه سري آدم آشنا شدم و از يه سري ديگه دور شدم . تازه يه جاهايي خودم رو بيشتر شناختم و اين اواخر واسه من يه هديه خوب داشت

چهارشنبه، مهر ۲۷

هم شادي هم غم

فكر مي  كرد خوشالي رو بايد نشون بده از رو لباش ازگوشه ي  چشاش بياد بشينه رو لحظه هاي باهم بودن اما چشاي سرخ و دل تنگ و واسه تنهايي خودش نگه مي داشت  مي برد يه جاي دنج و باهاش حرف مي زد هي قربون صدقه اش مي رفت هي بغلش مي كرد تا آروم شه اما اين بار ديگه نمي تونست ديگه تحمل نداشت - وقتي تنها باشي ديگه دنبال جاي دنج نمي گردي - همون جا وسط ميز صندلي ها رو زمين نشست نمي تونست صداي دلش و آروم نگه داره وقتي هق هق مي زد سفت بغلش كرد ، فشارش داد . تو خودش ذل زد و گفت داري بزرگ مي شي ، داري پا مي گيري ،  صبور باش سرسخت و سربزير . اما يهو ديد باز مي خواد خوشاليش بياد بشينه وسط روزهاش و به رو خودش نياره . زندگي از سر شروع بشه

سهم

زندگی آبستن اتفاقات
روزی سهم ما نیز از این همه می رسد
روزی که  دیگر
آنقدر مثل همیشه تکراری نیست

...

تف به آخر هفته های بی تو

سه‌شنبه، مهر ۱۹

فشردگی

چه فرقی میکند
باشم
یا...
نباشم
چه تفاوت دارد
باشی یا نباشی

وقتی در نگاهم او را جستجو میکنی
در لمس تنم او را تمنا

پنجشنبه، مهر ۱۴

دیگر تمام شد

چقدر حرف , تمنا , بوسه و سکوت در من است , چقدر حماقت در من خفته و بیدار است . می دانی چند بار نوشتم و نشد و از نو شروع کردم ؟ خواسته بودی مستقیم بگویم . پس گوش کن آقای مخاطب خاص .شبیه توام . درست شبیه تو نمی خواهم خداخافظی کنم و دکمه قرمز تلفن را فشار دهم می خواهم باهم خداحافظی کنیم و از این تشابه مانند خیلی از تشابه های درونی خوشت نیامد برخلاف من که فکر میکردم کسی می فهمد کسی این حس بد لعنتی را می فهمد . انگشت اتهامت را به سمت من نشانه رفتی . اما ... من به اندازه هردویمان این کار را میکنم تو در حق خودت این کار را انجام بده . به درون خودت نگاه کن به سوء تفاهمات و قضاوت های اشتباهی که مرتکبش شدی . به نادیده گرفتن من فکر کن ! به اینکه هنگام دروغ گفتن دست هایت همراهی ات نکردند و جای سرنگ را نشانم ندادند و من به روی هیچ کداممان نیاوردم و بقول تو غرور نداشته ام را رو نکردم .

به خود گویی هایم فکر کن به اینکه بعد از قدم گذاشتنت روی وجودم  , میخواستم بخزم لای کتاب های شهر کتاب تا امیر و ریحان اشگ هایم را نبینند . می خواستم ما بین شخصیت های در جستجو بخزم ؛ آلبرتین باشم و حسادت مارسل را بجنون برسانم یا هانس آن دلقک تلخ و یا حتی دختر پرتقالی یوستین گوردر ,اما این نباشم آنجا نیاستم و توجیه ات آواری باشد بر روح خسته ام بر روزهای پاییزی که فکر می کردم برایم شادی به ارمغان می آورد نه خورد شدن قسمت هایی از من را . می خواستم بگویم نمی خواهم ببینمت و از همان ایستگاه مترو برگرد برو برو همان جا که میخواستی باشی اما این جا نباش نزد آدمی که ظرافت و ضعفش را توان تحملت نیست , نزد آدمی نباش که نمی توانی تمام اش را دوست بداری آنچه که هست با تمام خصوصیاتش , نزد آدمی نباش که در ادبیات زندگی و فکر میکند . دنیا شبیه کتاب هاست و آدم ها شبیه شخصیت های خلق شده کامل نیست و دنبال انسان کامل که وجود ندارد نمی گردد ... شبیه هیچ کس دیگری نبود شبیه خودش بلد نبود دفاع کند از خودش شبیه خودش نمی توانست آنچه در درونش مثل موج های طوفانی بلند می شدند و به صخره ی کسی که در برابرت ایستاده بود می خوردند را بگوید و شبیه خودش در برابر خواسته تو نایستاد

جمعه، مهر ۱

پرپر زدن

قلبم کوچک است آنقدر کوچک که نبودن هایی  شکل یک موجود بی قرار را به خودش می دهد شکلی شبیه جان دادن و نمردن شبیه پرپر زدن و یکسره نشدن

از نو

می شکنیم
تکه تکه ها را جمع می کنیم
از نو می خواهیم باشیم
تجربه کنیم
دیگری
داشتن
شناختن
رفتن
هی می خریم ... به جان می خریم
تا مرگ می رویم
کنارش می ایستیم
به نظاره پیکر و روح مان می نشینیم

باز راهی نو
در دیگری
شاید قسمتی از وجود خود را پیدا کنیم
به دهلیزهای تنگ و تاریک روشن
دست نیافتنی تا آن زمان
به ناشناخته می رسیم

پازل هایمان را تکمیل می کنیم
تا ما شویم

پنجشنبه، شهریور ۳۱

آسوده

به تو , به عکس , به خواسته ات که می اندیشم , میبینم جایی نیست برای من و انگار بزور می خواهم خودم را میان قاب احساس تو بنشانم , ما بین دو تکه صورتی از صورتت ,  من را نمی بینی اما چشم هایم  حضور دارند و روح کسی که این جا نیست را می بیند بسته ام , کوله ام را آماده است . خیال رفتن دارد آسوده باش

لحظه های تنهای کافه

آملی گوش می کنم . آملی عزیز,  آملی شاد , پر از نقشه , پر از فانتزی , پر از انتظار و امید . پر جنب و جوش . این موسیقی رو دوست دارم همه چی  توش حس میشه صدای آکاردئون و خوردن سر انگشت روی کلید ها , چرخ دوچرخه , قدم های روی سنگ فرش  دلم می خواد باز نگاش کنم
قرار بی خیال باشم . انتظار نمی خوام . نگاه کن یه چیزایی داره جونه می زنه خوب دقت کن گوش کن صدای بازشدن امید صدای قدم های شاد و بی خیال صدای منی که ملودی را زمزمه می کنه از بودن و نبودن لذت می بره حتی می رقصه داره تو گوشم چرخ می خوره . زنی شاد که بی خیالی رو جرئه جرئه می نوشه . صدای زندگی و میهمان ناخوانده ای که حتی تصمیمی برای موندن نگرفته . خوش می شم با این چای روی میز با صندلی لهستانی با کاغذ کاهی با زنی  که تصمیم می گیره می ایسته , سکوت می کنه , با موسیقی پرواز میکنه و با طراحی سفر

مهر

فردا مهر ...
کاش مهر ...
روی دل همه ما بنشیند
مهربان باشیم
دریغ نکنیم
مگر چقدر مانده از روزها
بودن هایمان تمام می شود

یکشنبه، شهریور ۲۷

به زندگی اعتراف میکنم

برقص با من
بروی نت ها
کلیدها
برقص روی گلبرگ ها
می شود باورکن
پرواز را تجربه کن
رهایی را
زندگی را
روزهای سخت را تاب بیاور
شنا کن در من
غرق می شوم در تو
چشم هایت را در چشم هایم ببین
اقرار میکنم
به دیوانگی
به روزهای سرشاراز نبودن و نیست شدن
به شناختن و نشناختن
به موسیقیی ,  هنر , خیابان , باران
من با باران زندگی میکنم
با بخار هوایش حلول میکنم
گیسوانم در باد رها می شوند و می رقصند
اوج می گیرد زنده می شود
زنانه می گردد
و روزی از راه می رسد
تن به تن باد بدهم
و رهایی را بی سنگینی نگاهی تجربه کنم
زندگی را مزه مزه کنم 
تا انتهای یک شب گردی با تو بمانم


شنبه، شهریور ۲۶

گذر از خود

راز بودن راز گونه زیستن همیشه سر بسته و سر به مهر زیستن راهی برای ورود نداشتن شاید .......... و این لنگه های در آنقدر از هم فاصله دارند که هرکسی هوس میکند سرش را داخل کند تا چشمی بیاندازد و برای خودش قسمتی به یغما ببرد . وای چه چندش ناک و کثیف است باز بودن لنگه های  از هم جفتش که میکنی تمام می شود تمام آن چشم چرخانیدن و خریدار مابانه آمدن ها نفس رها میکنی یله می دهی و در کنار حوض پاشویه می کنی . آسوده خاطر می مانی که ...
یک جای کار عجیب لنگ می زند یک جایی از من شکسته و من با پنداری اشتباه دائم جایی دیگر را آتل می بندم و بد جوش می خورد و استخوان جوش خورده دل آشوبه میکند آدمی را و من خسته دست از این کار بیهوده می کشم حتی انتظار هم نمی کشم فقط نگاه میکنم نگـــــــــــــــــــــــــــــــــاه بی تفکر بی سخن چراکه تلاش برای بستن این شکستگی حاصلی جز خرابی نداشته
لنگه ها که چفت می شود خانه بی مرمت بنظر می رسد حتی اشتباه معمار را نیز کسی به چشم نمی بیند دیوارهای نا هم خوان چفت شده آجرهای بد شکسته بند شده تفکرت را ویران نمی کند دروغی در کار نیست و اشباهی به رخ روحت کشیده نمی شود و تو تنها نظاره میکنی داستان های اطراف را .........
پ ن : باید اعتراف کرد که پاراگراف ها هیچ کششی شاید بهم نداشته باشند اما هر آنچه در وجود یک نفر می گذشت نشان داده شد

پنجشنبه، شهریور ۲۴

دنیا پر است

دنیا پر است از آدم هایی با احساس تنهایی

سه‌شنبه، شهریور ۲۲

رشته های گسیخته بی هدف , نشان زندگی

دیگه اون حس نیست خوبه که نیست رفته یه گوشه احتمال اینکه قایم شده باشه و هر لحظه بخواد بیاد بیرون و زل بزنه به من و هی با خونسردی وجودم رو هم بزنه هست . احتمال همه چی هست همیشه احتمال هر واقعه ای وجود داره و نمی تونی هیچی رو انکار کنی  وقتی انکار میکنی به خودت دروغ میگی خاصیتش چی می تونه باشه نمی دونم . اما از این جنگ ها و خون ریزی های درونی نمیشه فرار کرد . گاهی صلح میشه و موقت صلح نامه ای هم امضا , بازهم یکی از طرفین دوباره آشوب طلبی رو آغاز میکنه یاغی میشه غیر قابل مهار , تو میشنی و هی دهنه رو می کشی اما تاثیری نداره و می خواد تو رو پاره کنه قسمت هایی از تو که درمونده شده . نمی خوایش ... می مونی که باید تسلیم بشی یا نه . اگه تسلیم بشی همه چی تمومه , واقعن تمومه ؟ همه چی ساکته ؟ یانه دوباره یه جای دیگه یه بلوایی بپا میشه و تو شروع میکنی به خود خوری , شروع میکنی به خود کشی حتی شروع میکنی به ضربه های پی در پی انگار نیست نمیشی بلکه کریه تر میشی می ری به عمق تاریکی به اونجا که هرچی هم دست و پا بزنی فقط بیشتر فرو می ری ولی یه جا دیگه باید تمومش کنی بخوای بکنی , رها بشی و بی قید سوت لحظه های خودت رو بزنی . آره یه جایی می رسی که می خوای تغییر کنی اونی که بودی نباشی اونی که ساده بود بازی نداشت و همه ی این عریان دیدن ها اون قدر بی رنگ بود که چیزی جز دلزدگی نمی آورد می خواست شابلون بذاره اما نه نمی خواست . می خواست قلمو رو برداره و بی تفکر رنگ بیاره , خط و حجم اون وقت بود که زمینه خودنمایی نمی کرد و چشم رو نمی زد بلکه هرچی بیشتر نگا می کرد می فهمید حق دارن وقتی هیچ رنگی نداشته باشی غیر قابل تحمل و سخت می شی . رنگ ها رو هم که می شینن دیگه چشم می چرخه هی می خواد یه موضوع جدید پیدا کنه هی می خواد فکر کنه جستجو کنه کشف داشته باشه یا مثل نت های موسیقی سی بمل و فادیز بشه حتی یه جاهایی خارج بزنه یه طوری که طرف دلش آشوب بشه , گوشش آزار ببینه . آدمی باید این طور باشه تا جذاب و خود نما جلوه کنه .وقت های تنهایی می تونی همه رنگ ها رو یه گوشه جمع کنی ؛ اُکر , سفید , سبز و نارنجی . هر کدوم راحت از هم جدا میشن و تو بازهم قادری ترکیبشون کنی قادری خودت از بین همه این ها ببینی .
گاهی فکر میکنی این تنهایی می تونه عمیق تر بشه و اومدن به سطح دیگه مشکل ساز میشه عین قلابی که گیر میکنه به کسی که خودش و خودت نخوای اون وقته که چه تعفنی بشه چه گهی از آب دربیاد
می نویسی خط میزنی دود میکنی . در دود سیگار جذبه ای هست که تو رو به دنیایی می بره  اینجا نیست مثل اینکه غرقه میشی در خودت در رویا در غم . شناوری در اونچه جسمیت نداره و تو را می بره به ....
منتظر نباش این کلمه رو چرا نوشتم الان که خوبم  و منتظر نیستم . یعنی اون تحول اتفاق افتاده ؟ فوق العاده بودن , مهم بودن , دائم تکرار کردن " تو بی نظیر هستی " و  این تویی که مهمی اونچه که در درون تو می گذره و اونچه می خوای باشی . پری ناز عالم خود بودن پری وار زندگی کردن .
می خواهم رها باشم . نباشم . حلول کنم . شادی در من موج بزنه و انتظاری در کار نباشه . آدمی انتظار بودنم را نکشه و لحظه هایم در پس انتظار ؛ اتفاق , انسان و حتی معجزه ای نمونه . جریان باشه  و زندگی . رود باشه  و حرکت . هدف باشه  و رفتن . ملودی باشه و مسیقی حتی غم باشده و مبارزه و هنر ...
امروز روزی بود در من شاید هر روز این طور باشه اما امروز روز دیگه ای بود شاید روز تغییر روز بعد از تب روز تصمیم روز بعد از تشنج کردن  . سردمه می لرزم و جودم در حال لرزشه و من خودم رو نگه می دارم پس این لرزش می تونه آرامش باشه. روزی که شاید پشتش بلوغ بود  پسش آدمی دیگه ای خوابیده بود .
همراه بلوغ بازهم تاریکی هست و روشنی بازهم تردید حضور داره و بازهم کودکی . پس بلوغ من خوابیدم منی که سرشار از تضاد چرا که پشت هر بلوغی بلوغی دیگه نهفته که باید بهش دست پیدا کنی.
ذهنم حرکت کرد به سمت انسان هایی که بهای اندیشه رو می پردازن بهای تفکر که میشه شکنجه . شکنجه خون بپا می کنه درد داره چاقو می کشه اما تمام میشه تحمل تحمل تحمل با کدوم روشنایی  و امید می شه روزهای سخت و خرد شونده رو رد کرد ار سر گذروند و وا نداد . بیرون از تو بیرون از زندان زندگی در جریان و بهش ادامه می دن اما تو موندی با ... انسان های بزرگ و لایق وقتی رو صحنه می رن نمایش دیگه کلمه نیست احساس نیست باید تو به عرصه ظهور برسی شوخی بر نمیداره و باید واقعن قمار کنی سر روزهای زندگیت ...
می پرم جهش حتی در سطر سطـــــــــــــــــــــر این روزها و حتی لحظه هام خودنمایی میکنه  دارم یاد می گیرم می خوام خط بکشم رشته های گسیخته , پیوسته . هدفمند و شاید بی نشانه
رها بی قید خط ندارد کاغذم خطی ندارد تو نیز خط نداشته باش بی خط پر از شکل پر از بی قانونی پر از بی نظمی بی هیچ تفکری از پی چیزی چم شده شاید دارم به چیزای خوب می رسم به احساس های بی آزار به اون جا که در صلح باشم تا ...............  

بلوغ

تجربه یک روز فوق العاده
حس بلوغ
مشق دگرگونی
رضایت از ذره ذره ارتعاشات درونی

دریاچه ی وجودت موج می اندازد
و تو  حس میکنی
روزی شناور
روزی یکتا
روزی سرشار از یکی شدن

جمعه، شهریور ۱۸

انتظار همراه فرسایش

آسان از دست ندهید آدم ها را به خودشان ول نکنید تا بروند از پی شان رفتن سخت است و انتظار کشیدن برای بازگشت سخت تر چراکه گاهی بازگشتی نیست و زمانی در بازگشت همان آدم قبلی نیست و نیستید و انگار خراب می شود تمام تصویرهایتان از او از رابطه از بودنش گاهی باید بمانید در روزهای سخت در آنجا که رابطه آنقدر خراب است  هر آن می خواهید ببرید بروید هرچه می گذرد حرفی نمی ماند جز ملال اما ... این ماندن ممکن است از بودنتان چیز دیگری بسازد شکلی جدید که نشان می دهد بعد از روزهای سخت می شود دوباره عشق را پیدا کرد می شود در آغوش گرمی جا گرفت و اعتماد کرد و آن زمان است که به خودت به او به تصمیمتان تبریک می گویید ماندید جا نزدید تا روزهای طولانی و طاقت فرسای گرم تابستان بگذرند و شما دوباره خنکی و نشاط را تجربه کنید یادتان می ماند می شود دید چطور از هم فاصله میگیرد اما نمی برید , خسته می شوید اما محترم می مانید , تا تمام شود تا به روزهای خوش برسید و بدانید رابطه تان آنقدر محکم مثل دوستی های دور و قدیمی هست که از هم نمی گسلد .

پ ن : زمانی نیز باید سبکان رها کنید تا آرامش فرا برسد

داشتن

عشق , داشتن کسی است که بخواهی و بخواهدت

تنی شکسته

دیدم , دیروز تنی خسته را دیدم که با استخوان هایی شکسته کنار دیوار فرو پاشیده بود و من هر از گاهی به سراغش می رفتم و از دری نیمه باز نگاهش می کردم . اشگ تنها همین بود که می توانستم نثارش کنم آنقدر خرد بود که جایی برای گچ گرفتن نمانده بود ؛ تو که تنهایی اش را به رخ کشیدی انگار تمام شد انگار آوار ریخته بود و او مانده بود که چطور کسی از بین آن دیوارهای بتونی نفوذ کرده بود و دیده بودش , او را روحش را , روزهای تنهایی که قادر نبود با کسی شریک شود . انگار تو هم نخواستی هنوز نمی خواستی سهمی را پرکنی تنها آمده بودی به رخ بکشی و او ماند در دنیایی پر از شک پر از تردید و کلنجار

سه‌شنبه، شهریور ۱۵

حرام می کنیم

روزگار می گذرد
بی اینکه بخواهیم
اتفاقات عبور می کنند
بی اینکه اندیشه کنیم
به اسم زندگی
حرام میکنیم
همه چیزهای خوب را
به اسم زندگی کردن
زهر می کنیم خوشی های آفرینش را

روزهای روزمرگی

روزهای دودلی و تردید
کلنجار رفتن با خود
روزهای قصه ی تکراری هر روز
روزهای شاد و یکدم خندیدن
و
غوغا به پا کردن
 روزهای تنگ و بی حوصله بودن 
و
غمباد گرفتن
روزهایی که حتی نمی دانی چه می خواهی
که هستی
کجای این دنیا نشستی
روزهای من  , تو  روزهای ما
امتحان و دلهره
روزهای ابتدای مدرسه
اول مهر
آخر خرداد
چه شبها و چه روزهایی
می آید
می رود
تا بسازیم خود را
و حتی ...

چهارشنبه، شهریور ۹

دلشوره

دلشوره است , اضطرابی سراسر وجودش را به خود مشغول کرده بود می خواست بمیرد و از نو سالها بعد برخیزد

مرور یادداشت های گذشته

یه یادداشت هایی هست متعلق به گذشته وقتی برمی گردی مرورشون می کنی می بینی چقدر تغییر کردی چقدر تفکرت دیگه هیچی نیست چقدر اون آدمه نیستی و چقدر خوبه بعضی اتفاق ها علی رغم خواست تو نیوفتاده و اینجاست که میگی "از بخت یاری ماست که آنچه می خواهیم یا بدست نمی آید یا از دست می گریزد"
به گذشته سفر میکنی خودت رو دیگری رو رابطه رو خوب که بهش دقت میکنی پیش خودت فکر میکنی چقدر بی پیرایه بودی و چقدر سراسر تمنا بودی و نباید آره نباید می بود هرچی بیشتر می گذره می بینی چقدر باید در رفتارت تجدید نظر میکردی و حالاش هم باید بکنی حالا هم باید دقت کنی اما یه جاهایی یه چیزایی هست آره یه سری باید و نباید هست وقتی کسی رو دوست داری انگار نباید خیلی بهش پیله کنی نباید پیش بری نباید نشون بدی که می خوای چون میره می دونه حریص دوست داشتنی می دونه می تونه تو چشات ته نگات ذل بزنه و هرچیزی رو طلب کنه و تو آنقدر شیفته ای که قبول میکنی  چون یه جاهایی یه آدمایی هستن که وقتی تو سراسر از وجودش شدی می خوان که تحقیرت کنن می خوان بشینی کنار اون تیکه های خرد شده از خودت خوب نگاشون کنی ببینی چه تیزن لبه های شکسته خیلی تیزن اون قدر که می تونی باهاشون رگ خودت رو بزنی , بزنی و بشینی خوب نگاش کنی قطره های سرخی که از وجودت بیرون میریزه اونا فقط خون نیستن بلکه تو هستن همراه با روح ات حست غرورت که به یغما رفتن و این خودت بودی که این بلا رو سر خودت آوردی اون وقت که بهت بگه خودت خواستی بهت گفته بودم
آره به گذشته ها که سفر می کنی می بینی اون دورها یه چیزایی بوده که خودتو بهش بند میکردی یه خدایی بوده که ته همه یادداشت هات هست یه چیزی که تو خودتو زندگیت رو آویزونش کرده بودی و باهاش تو هوا تاب می خوردی , یه سری الیاف نورانی که  نمی دونی از کجا اومدن اما همه دنیا رو تو خودشون گرفتن و کلی با خودشون بار الکتریکی دارن از  یه حالتی به یه حالت دیگه تبدیل میشن  , یه سری تفکرات آدم و حوایی که ماها همه مون نقاط نورانی هستیم که از یه جایی بیرون از این سیاره دیده می شیم همه اینا روتو عالم پونزده سالگیت واسه اون فیلسوف زندگیت بیان می کردی و ساعت ها بحث و مناظره پشتش بود بعدش سالها گذشت و به خودت اومدی دیدی عاشق همون فیلسوف شدی می خواستی همه حس ها خواهش ها حتی اولین بوسه رو با اون تجربه کنی اما اون دیگه نبود و تو توی دنیای خودت سیر می کردی و انگار نمی شد , نمی خواستی کسی بیاد میون این همه فکر نابسامان .

اما حالا دیگه خدایی نیست دیگه هیچی نیست سالهاست که توی این نیستی داری سیر میکنی و لعنت می فرستی به خیلی چیزا اول به خودت هنوز هم به خودت که حتی نمی دونی کی هستی و کجایی و چی می خوایی
پ ن : وقتی حالت خراب باشه  فاعل و مفعول و گاهن اول شخص   و سوم شخص قاطی می شه

وسیع

هنوز آنقدر بزرگ نشدم
که
دلم با هر بادی نلرزد
با هر کلامی دلتنگ نشود
هنوز آنقدر وسیع نشدم
که از یاد ببرم
ببخشم
به دل نگیرم
هنوز کودکم
با بچگی های بزرگ تر ها
انسان نشدم
والا نشدم
وسیع و بی کران نشدم

تا عاشق باشم
عاشق همه دنیا
عاشق همه انسان ها
تا نیست شوم
هنوز در حماقت های آدمی بسر می  برم
اردیبهشت 83

پنجشنبه، شهریور ۳

سِقط


سِقط هر چه که باشد  دردی عظیم و جانکاه دارد , مدت ها زمان لازم است تا دوره نقاهت طی شود اگرچه یاد و جای زخم همیشه باقی است

یکشنبه، مرداد ۳۰

بی پرداخت

آنچه در درونمان مي گذرد با كلمات طور ديگري به بيرون مي جهد و با نشان دادن احساسمان به تمامي تغيير ميكند و تو عاجز مي ماني كه چطور مي توان همان گونه بي پرداخت در بيرون از تو ظهور كند . زمان كه مي گذرد تو مطمئن مي شوي شايد حتي بايد تمام دريچه و روزنه ها را بپوشاني كه ذره اي از تو به بيرون نتراود و تنها نذاره گر باشي اما باز ...
هنر  تنها وسیله ای است که درونت را آن طور که هستی بی تظاهر , بی دروغ , بی خباثت  به بیرون سوق میدهد ابزارت را سُر  می دهی هر خط , سطح , کمپوزیسیون , نشان از تو دارد ویزور دوربین نگاه درونت به موضوع  را بیان میکند این تویی انسانی خاکستری با تمام خصوصیات هر آنچه هستی با کشمکش درونی و بیرونی با شک و تردید . هنر برای انسان ها گاهی ابزار تخلیه می گردد آنجاست که  انسانی را می بینی تاریکی روزهایش خود گویی های درونی اش حتی شاید  حرف های نگفته رابطه هایش را به خارج از خود می ریزد و اثری که خلق میکند تکه ای از وجودش می گردد .

شنبه، مرداد ۲۹

فرسایش

تا کی قدم زدن در خیال دوست
تا کی امید و انتظار دوست
دل خوش میکنی به روزگار گذشته
که چه
این روزها مفت می خرند
اردیبهشت هشتادو سه

کودکی رانده شده


دیده نشد آنچه دیدنی بود
گفته نشد آنچه گفتنی بود
بی تفاوت نگاهت کردم
تا اعماق نگاهم را جستجو نکنی
بی تفاوت از کنارت گذشتم
تا تپش های قلبم را نشونی
این بار نیز جا زدم

اردیبهشت هشتاد و سه


تمنا

خودش را به نشنیدن می زد یا صدای موسیقی اش را بلند کرده بود تا نشنود همه ی تمنایش شده بود شنیده شدن

شنبه، مرداد ۲۲

این من

درگیری های ذهن آدمی دنیایش را می سازند یا دنیای بیرونی ...
روزها که می گدرند من فرسوده تر می شوم و از آدم ها بیزارتر. شاید خود خواده تر , پر مدعاتر و تنها تر. از دنیا کناره می گیرم کیش و مات صفحه شطرنج زندگی و بازی را باخته ام . بازی اینجا را , این لحظه را ,  من را و من های اطراف را واگذار می کنم

پنجشنبه، مرداد ۲۰

گودر

دلم گودر می خواهد :(

پنداری اشتباه

هرم گرمای تابستان  ابعاد زندگی را می سوزاند . و هر روز جای خالی انسانی بیشتر بر تنهایی مان جا می اندازد و  به یقین می رسیم که قرار نیست پر شود چراکه تنها باید خود را یافت و خلائی هست حتی انسان هم قادر به پرکردنش نیست و  به اشتباه می پنداریم که باید با حضوری  پر شود . رفتن ها و آمدن هایی رنج می آورند و رنج می برند همه اینها انگار جاپاهایی بزرگ و تو خالی بر وجودت می کشند و تو منتظر می مانی و این انتظار همراهش فرسودگی هدیه میکند و بی قرار ات را افزون .

دوشنبه، مرداد ۱۷

گوپلاس

فکر کردم شاید مشکلی که واسه وحید آنلاین پیش اومده برای پروفایل گوپلاس من هم پیش اومده باشه اما بعید می دونم آخه من که فعال نیستم حالا سرباز جنگ نرم همچین بلایی سرم آورده باشه :( گوگل هم مثل اینکه عزمش رو جزم کرده یه سری رو زندانی کنه

حصر خانگی

آقا من تواین دنیای مجازی انگار حبس خانگی شدم و به هیچ جا راه ندارم گوگل هم لطف کرده ریدر و هرچی بند وبساط دارم تو جی میلم بلوکه کرده و جز میل فرستادن اجازه دیگه ای ندارم :( از اون جایی هم که خیلی بی کسم و دستم به جایی بند نیست نمی دونم چی کار کنم بدبختی این جاست که انگار هر چند هزار سال یه بار یه نفر از این وبلاگ ما رد می شه موندم معطل چکار کنم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی کسی هست به دادم برسه

یکشنبه، مرداد ۱۶

بطری خالی

دو روز بود هیچ کدوم نخوابیده بودن . زن از بین مردها و زن هایی که می آمدن و می رفتن دائم حواسش بهش بود و زیر چشمی از هر گوشه و کنار انگار عکس همه ی لحظه ها رو تو خاطرش از اون ثبت می کرد و نمی خواست هیچی رو از دست بده حتی یه ثانیه رو .
مرد رو تخت دراز کشیده بود و داشتن حرف میزدن که زن رفت تا یه نوشیدنی واسه جفتشون بیاره . همراه دو تا فنجون یه بطری خالی دیگه هم بود . نشست کنار پاتختی هر دوتاشون خنده های بغض داری داشتن , بغض لحظه های خوشی که رو به انتها بود . مرد همه ی بودن هاشون رو مرور می  کرد . و همه ی نبودن هایی که بی عشقش تحمل کرده بود و به خودش می گفت روزهای خوب در راه اند , می رسند , روزهای سبز و شادی که بخاطرش درد کشیدیم . تو بدون من سپری کردی و من لحظه ها , کار , قلم و خانواده ام را قربانی شان کردم . روزهایی که بخاطرشان از هیچ چیز دست نکشیدیم و ایستادیم , تن به ذلت ندادیم و می خواستیم هویدا کنیم .به خودش اومد صدای خودش رو شنید که به زن گفت"مهدیه ورق بر می گرده . " چشم اش به بطری خالی افتاد و نگاه پرسش گرش رو به زن انداخت . زن گفت " میشه همه ی با تو بودن رو ریخت تو شیشه تا همیشه بمونن و فرار نکنن ." خندید و در آغوش گرفت اش زیر گوشش زمزمه کرد "ما برای آزادی و نداشتن زندان تلاش می کنیم تو و من هر دو باهم کنار هم برابر باهم قرار است سهمی از زندگی ببریم"

پ ن : فکر نمی کردم اینقدر زود قرار مرخصی احمد زید آبادی تموم بشه . دلتنگ شدم

جمعه، مرداد ۱۴

عذر خواهی

با ندانم کاری و کم صبری مان بی اینکه بخواهیم می آزا ریم و با عذرخواهیمان تیری را میان زخمی رها می کنیم 

چهارشنبه، مرداد ۱۲

سکوت تلخ

دستان خالی ات را بسویم دراز نکن
نگاه های منتظرت را روانه ام مکن
تمام حرف های نگفته ات را می خوانم
از التماس چشم هایت
از نجابت وجودت
از سکوت سوزاننده ات
من محتاج تر از توام
تو محتاج نان
من محتاج انسانیت

یکشنبه، مرداد ۹

صفر و یک

نگاش  می کردی  نگاه از تو می دزدید دلش بغل می خواست  یه بغل که توش مهر داشته باشه دوست داشتن و دوست داشته شدن یه بغلی که وقتی اشگهاش داره می ریزه خودش و توش قایم کنه , بازوهایی که محکم تو خودش بگیردش و خیره بشه تو چشمهاش و بخواد سرک بکشه به یه قسمت های از وجودش ,آدمی که بی پروا بره جلو و بد قلقی هاش رو تحمل کنه و با بد اخمی هاش جا نزنه و از جنس صفر و یک نباشه و هم پای رفتن و موندن هم باشه . نگاهش کردم داشت از هم می گسیخت و آوار روزها روی  بازوهاش در حال فرو ریختن بود  به روی خودش نمی آورد و فرار می کرد تا مبادا راز دلش بر ملا بشه

نیش

چیزی در من است شبیه هیچ چیز نیست و من کلمه ای برای جهش به بیرون پیدا نمی کنم و او دائم در من می خزد و نیش می زند . کاش زهر ی کشنده داشت نه اینکه دائم بی قراری باشد و علاجی نباشد برای خلاصی .

یکشنبه، مرداد ۲

سیگار

کتاب های نخوانده مثل سیگارهای نکشیده حسرت به دلت می گذارند و دائم صدایت می کنند

سه‌شنبه، تیر ۲۸

آدم روزهای سخت

کسی هست جانتان به جانش بند باشد ؟ کسی هست اگر نباشد ؛ نخواهید نمانید نتوانید و نباشید . کسی هست آنقدر باشد آنقدر حواسش پی شما باشد آنقدر زیر و بم احساستان را بداند ؟ حساب قهر.  اخم. خنده تان را داشته باشد و پی هر دلتنگی تان بداند چیست و پشت هر حرفتان چه خوابیده ؟ انسانی که تو نخواهی و نخواهد اما همه ی نقش های زندگی تو را استادانه به خودش اختصاس دهد . فداکاریش هراس بودنی در تو بیاندازد که بخواهی نیست شوی ؟  می شناسید انسانی را که برایش حاضر باشید جان بدهید نه از پشت کلمات ... نه ... از تمام روزهای خوش و زندگی تان بگذرید ؟ چرا که بی توقع . بی چشم داشت بوده است . احساسش را بی پرده بی کادو نشان داده . بزرگ منشی هیچ گاه در او خودنمایی نکرده باشد و با تمام بودن هایش انسانیتش را ندیده باشید ؟ بس که بی دریغ و بی توقع , بی ادعا و عاری بوده است .
این جاست همین جا کنار من , کنار ما . نمی بینیمشان . همین که عزم رفتن کنند از خواب بیدار می شویم گاهی دیر گاهی به موقع . آن زمان است که می خواهی لبالب از حضورش , وجودش , مهرش و رفتارش شوی . می خواهی او باشی و چقدر نبودنش فرو می پاشدت . نیستت می کند . می خواهی تقسیم شوی به کوچکترین ها . حسرت همه ی لحظه هایت را پر می کند . حسرت سپری شدن لحظه های بی او . حسرت آغوش گرم و بی توقعش.
آدم من هست . کنار من نفس می کشد . حساب همه ی حضور و غیاب هایم را دارد حساب همه ی خردن شدن ها و پا گرفتن هایم را .روزهای  عاشقی ام را می بیند و برای دیدارهایم رنگ انتخاب می کند . با هراس از پی ام می آید و روزهای شادم را جشن می گیرد , لحظه های دلتنگی ام را می شمارد . آدم من هست و من وقتی نگاه ام به چشمان سرخ از دردش خیره می شود وحشی می شوم هراس رفتنش نیستم می کند . گدازه های آتشفشان در من روحم را از بین می برد و هراسی ویران گر تا مرز نابودی می کشاندم

دوشنبه، تیر ۲۰

در لحظه های واقعی باشیم

گاهی باید گوشی تلفن را برداریم , صدایی را بشنویم و گاهی لازم است رو در رویش بنشینیم و احوالش را بپرسیم . هیچ یک از راه های ارتباطی تو را اویی که در درونت نشسته را منتقل نمی کند . می خواهی در آغوش بگیریش , چشمانت را به سیاهی چشم هایش بدوزی , حرارت بدنش را لمس کنی , خشم , ناراحتی , غم یا شادی اش را ببینی . عمق جراحت اش را درک کنی و همه اینها  تنها با دیدن , شنیدن صدا و لمس کردنش به تو منتقل می شود . گاهی باید درخواستت را با تمام وجودش حس کند . 
بودن ها و نبودن هایمان را جیره بندی می کنیم به سهم حضورمان چیزی نمی رسد بس که همه را مجازی خرج کرده ایم . چرا پنهان می شویم ؟ احساس مان را پشت همه کلمه ها ,  آمدن و رفتن های نامرئی مان پنهان می کنیم . تقاضایمان را هزار لفافه و بین هزار پارچه و کاغذ می پیچیم و در پستو پنهان می کنیم و انتظار داریم دیگری همه را کشف کند .مگر رک گویی چه ابهامی می آفریند ؟ صاف از ویزو عدسی چشم خود به بیرون نگاه کنیم و با صدای رسا و بی لغزش مطالبه کنیم خواسته مان   را همانی که خوره میشود همان که دائم به پستو می خزانیمش و باز نرم نرم همه ی فضای ذهنمان را خود اختصاص داده
آدم راستی ها باشیم اگرچه پاسخ اش وجودمان را تکه تکه کند . به قضاوت که می نشینیم خودمان را دنیایمان را  به سیاهی کامل می بریم . همه ی پاسخ ها , خواسته ها در ذهن ما یک جواب دارند . نه . نه هایی که باروت اتفاقات بیرونی هستند .

عزیز من گاهی بلند , بی پروا بگو . می خواهمت . تو را . همه زندگی ات را . عشق ات را . پای همه خواسته هایت استقامت کن جانزن بمان ببین بچش , طعم لحظه های خوش و ناخوش ات را تا بزرگ شوی . استوار و با صلابت . تا  مرد و زنی , انسانی باشی . کسی که هست . می توان پشت به بازوانش داد و قرص جلو رفت . کسی که می آموزد و می آموزی
ذلال باشی مثل اینکه رنگ و طعم زندگی تغییر می کند گاهی زهر می شود . تلخ , کشنده . آن گاه است که می دانی روزهای تلخ شب های تاریک چگونه وجودت را می سازند و روزهای خوش و شب های رنگین کمانی در کنار همه تلخی ها تو را می سازند .
تلخ و شیرین آدمی با حضورش ممکن می شود با لمس روزهایش و بر آمدن از پس اتفاقات ناخوشایند . در حضور که باشی همه را می بینی و پا به پایش بزرگ می شوی دور که بایستی چیزی جز توهمات عایدت نمی شود

یکشنبه، تیر ۱۹

زیر آوار روزهای گرم تابستان

باورت می شود می سوزد جای سوختگی اش را می گویم زخمی که دیگرانش  و خودم روی روحم باقی می گذاریم . می توانی تصور کنی چقدر زمان می گذرد تا این خراش های عمیق ویا حتی شاید سطحی در وجودم بازسازی شوند . می دانم جایشان همیشه می مانند تا مرا دوباره با یادشان داغ کنند با یاد اشتباهاتم حماقت هایم همه ی خوش خیالی هایم
وای شدت تنهایی صدا را در حنجره ام خفه می کند ؛ آواری می شود,  سنگینی روزهای ناخوشایند گرم تابستان . تنها انتظار روزهای پاییز مرا به ادامه دادن ترغیب می کند
چقدر حرف نگفته و نشنیده دارم چقدر گوشی و دوستی برای پذیرایش نمی بینم به هذیان افتاده ام سوختگی وخیم تر تب بالاتر سوزش بیشتر و به یاوه گویی بیشتر می پردازم .  چه باک,  باشد یاوه گویی ام در تنهایی ,  کسی را آزار نمی دهد ادامه اش ضرر ندارد از تبم کم نمی کند .  تنها بی رمقم میکند باز  چه هراسی ؛ خوب حالی نباشد ,فقط عرق , سکوت و تحمل روزها
زخمی عمیق و یا خراشی سطحی همه ی وجودم را تکه تکه میکند و از نو بهم می چسباند جای وصله هایش گوشت های اضافی ظاهر می شود که می خواهم روی همه ی دنیا بالا بیاورمش

سه‌شنبه، تیر ۷

فرجام

سکوت و سکوت و سکوت
شاید تنها ضماد درد
درد انسان
دردی که در دل دارد
درد تنهایی
چشم به راهی ...
و
انتظار
انتظار کشیدن برای
زنی ...
یا شاید
مردی...
انسانی که دوستش می داری
در قلبت جای گرفته
و دست آخر
...
حاصلی جز
پوسیدگی
و شاید شکستن
اسفند 82

دوشنبه، تیر ۶

بهشت ممنوعه

همان طور که فلفل را بو می کشید گفت شاید روزی با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند . وقتی این جمله را می گفت نخندید و هیچ چیز در ظاهر یا نگاهش تغییر نکرد . حتی به نظر نمی آمد احساسش این باشد که دارد جمله عجیب یا بی ربطی می گوید و من در یک لحظه کشف کردم که همه این ها بخاطر کتاب هاست ؛ این که این دوست من آدم تنهایی است به خاطر کتاب هاست ؛ این که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتاب هاست و این که آدم عجیبی است که فکر می کند می تواند با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند هم بخاطر کتاب هاست . به نظرم کتاب ها سازنده و نابود کننده اند خطرناک و ضروری اند , دشمن و دوستند . به نظرم کتاب ها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم ها به قبل و بعد از آن ها تقسیم می شود ؛ مثل ازدواجند , خطرناک و ضروری . نمی شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی شود کسی را از آن نهی کرد . زندگی با وجود آن ها سخت و بدون آن ها ساده . اما بی بو و خاصیت است . این چالش تناقض یا جنگی است که به نظرم همه آن هایی که کتاب را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه این آدم ها لحظاتی داشته اند که در آن می توانسته اند همه چیز را بیخیال شوند ولی ... نشده اند و زندگی نوینی را بدون کتاب ها ادامه دهند ولی ... نداده اند . این تاریخ نگاری یک رابطه است , چون یادم رفت بگویم که من همیشه دلم می خواست با یک کتاب ازدواج کنم
حبیبه جعفریان . همشهری داستان

لج

کوتاه شان کردمشان
لج کردم
برخلاف همیشه
بیشتر برهم ریختم

جمعه، تیر ۳

رنج های درونی

اینجا نشسته است همین جا بیخ گلویم همان جا که وقتی دست می کشی کمی برجسته است بغضم را می گویم هی فرو می خورم هی نهیب می زنم بس کن از نو شروع نکن هی خودم را بغلم می کنم و می خواهم آرامش کنم امان نمی دهد ولی انگار . درد همه سالهای زندگی را که آمدند و رفتند را می خواهد یکجا خالی کند کار هر روزش شده و من مستاصل فقط نگاهش میکنم زمزمه رفتن و تمام شدن زندگی اش به گوشم می خورد و دیوانه میشوم  سالهایی را می بینم هر لحظه نخواسته باشد و بوده هر لحظه تلاش کرده و اکنونش , دائم به دلیل بودنش روزها و همه زندگی می اندیشد و چیزی دست گیرش نمی شود
یادش رفته بود ؛ دو پایش فقط آنها  حضور دارند ولاغیر . یادش می رود تنها  باید روی همان ها بیاستد زمین زیر پایش سفت نیست و زندگی آنی نیست در کتاب ها می خواند آدم ها را طور دیگری ببیند همانی که هستند نه بیشتر و رابطه ها فرق کرده همین چند روز پیش با دیدن یک نمایش جواب سوال هایت را   یک جورهایی گرفتی  چرا زود یادت می رود  ؟ نمی خواهی درک کنی معنی واقعی زندگی را تا  کی قرار است با فانتزی های ذهنی ات روزها سپری شوند
آن وقت است که می مانم باید امیدوارش کنم یا سرزنش . وای دختر , دختر , دختر از دست خیلی چیزها خسته ام و این خستگی را نمی توانم بگویمش تنها سردردهای پیاپی اش رو می توانم در تو ببینم . کاش همه این رنج کشیدن ها تمام گردد کاش بفهمی زندگی رنج دارد تنهایی و مشقت پی اش می آید , اعتمادی در کار نیست تنها می توانم بوسه ای روانه ای پیشانی ات کنم همین شجاع باش

واقعی

عشق واقعی ققنوس می زاید نه کرکس *
پ نوشت : جمله متعلق به مسافر گران مایه است

پنجشنبه، تیر ۲

خاکستر

عشق از آدمی خاکستری می سازد و از این خاکستر گاهی ققنوس و زمانی کرکسی برمی خیزد

سه‌شنبه، خرداد ۳۱

رازهای هستی

نفس کسی شدن . بند دلت وصل دلی شدن . چشم زدن مژه هایی را شمردن دم و بازدمش را با تمام وجود چشیدن .
می شود !!!! ممکن است !!!! وجود دارد ؟ آدمی می تواند آنقدر دوست بدارد , آنقدر در کسی شنا کند که لحظه های خالی , منفذهای پر و نیمه پر کسی را بشناسد . کسی هست که در تو لانه کند ؟ هست ؟!!! یا گذشته ؟ ,اختصاص به روزهایی داشت که نیستند یا به آدم هایی که در تخیل مان جا خوش کرده اند یا نه حضور دارند هنوز در شهر پرسه می زنند می آیند , می روند , نفس می کشند .
توقع داریم که چه اتفاق بیافتد ؟ که دیگر ی تا کجا بیاید تا کجا دوست بدارد و تا کی ؟ مگر خودمان چگونه ایم ؟ هستیم برای یکدیگر , حضور داریم ؟ یا نه تنها باید و نباید می سازیم .
کور شده ام ؟؟؟ !!! سقلمه ای حواله خودم می کنم , هی ! کجایی ... ؟ زمین است . می دانی ؟ سرزمین دیکتاتورهاست . اینجا زندگی می کنی . بلد نیستی , یاد نگرفتی حصار نسازی باید و نباید نباشد . تنها خود خواهی و میل تو جریان داشته باشد . پس او چه ؟
عزیز دلم زندگی را  یاد گرفتن فرق دارد زندگی را چشیدن , آدم ها را میان لحظه هایت نشاندن آنی نیست که می پنداری . خط بزن از نو بنویس . غلط هایت جا انداخته اند روی صفحه روزهایت ؛  سخت است  ,دلتنگی و هزار ویک غم با خودش می آورد .
هنوز می خواهی بدانی نفس شدن نفس کسی شدن ممکن است یا نه ؟!!! امکان دارد سالها بگذرند اتفاقات بیایند و از تو رد شوند و نفس کسی باشی و باشد !
این همان جای زندگی است کم می آوریم یا نه . کامل نیستیم که تکامل را طلب کنیم . در راه جا می زنیم ؟ هم مسیر می مانیم , حاضریم تاول های یکدیگر را شاهد باشیم و مرهم نه زخم ؟ حاضریم بگذریم از خود ؟ از قسمت ها و لحظهای دوست داشتنی که انتظارش را می کشیم ... حاضریم حتی اگر او نخواست و ما سراسر تمنای وجودش بودیم قید بودنش را به زنیم چرا که  نفس ما دمش به بازدم دیگری بسته است
نفس کسی شدن بزرگترین راز هستی است * و این رازهای هستی بیشمارند و آدمی به شمارگانش می افزاید

پی نوشت : *جمله متعلق به ميم گران قدر است

دوشنبه، خرداد ۳۰

روزی خواهم پرید

بیچاره من مانده ام در این دیار
بی چاره من درجا می زنم مدام
طفلک دلم که هرچه خواست
بی هیچ نیم نگاهی نیده گرفتمش
آه این منم
انسان
همان که دم می زند در تکاپوی کاملی است
بیچاره من
فروختم آزادی و آزادگی به هیچ
بیچاره تو
با به بند کشیدنم حکمرانی می کنی
بیچاره تو
من روزی خواهم پرید

جمعه، خرداد ۲۷

نگرانی

دور افتاده ام
راه را گم کرده ام
هیچ نشانی نیست
حتی ستاره ی قطبی
می چرخم به دور خود
چشمانی رسیدنم را انتظار نمی کشد
دستانی آغوش کشیدنم را لحظه شماری نمی کند
اینجا کسی نگران روح تو نیست
کسی نمی پرسد :
 پرواز روحت اوجی گرفته !!!
می پرسند :
گرسنه ای یا نه
برهنه ای یا نه
نگرانی تنها نان و آب است
انسانیت , آزادگی نیست

پنجشنبه، خرداد ۲۶

گم شدن

با نگاه دنبالت می کنم تا دورها ...
آن جا که نقطه ای می شوی
همراهت می آیم در غربت لحظه هایت
با همه ی زندگیم پشت رد پایت می آیم
تا سلامت طی کنی راهی را که باید گذر کنی
با تفکر از پی ات می دوم
تااوج گرفتنت
اما تو نیم نگاهی به پشت سرت نمی کنی
چه رسد دستی تکان دهی
بی تفاوت
می روی تا آنجا که آسمان و زمین یکی می شوند
و من گم میکنم
تو را و خود را ..

اسفند 82

گریختن

روز به روز دلتنگ و دلتنگ تر می شویم
لحظه به لحظه تنهاتر
باهم هستیم در کنار هم
دست در دست یکدیگر
در حالیکه دور دوریم
آنقدر فاصله هست که جرات خیره شدن را نداریم
می گریزیم از یکدیگر
              از دلتنگی های هم
می ترسیم از شکست هایمان
از افتادن هایمان
پا به پای هم می رویم
بی اینکه بخواهیم تلاشی برای شناختن
 خودمان
احساساتمان
یا
هم پایمان داشته باشیم
                            اسفند 82

             

نهفته

می شد آدمی این همه پنهان نبود !
احساسش در زوایای وجودش گم نمی شد !
 تمام گفته های دلش هویدا  !!!
اسرار مگوی قلب و روحش آشکار بود
چشمان آدمی را  خواند
آن نهفته را دید
                                                اسفند 82

جمعه، خرداد ۲۰

جرات

کاش جراتش را داشتم
     تا ناگفته ها را بگویم
    حرف های فروخورده ام را
                  بغضم را
                  کینه ام را
                 محرومیتم را
اما باید پرداخت    بهای گفته
                       بهای اندیشه 
                       بهای رشد
                       و بلوغ را ...
بهمن 82

تاریخ روزها

کاش می شد دید
آن سوی تاریخ
         زمان
         آینده
ایستاد و دید
چه گذشته
ظلم ها
فتنه ها
نیرنگ ها
تجاوزها
بر سر این مردم آمده
کاش می شد  ...
اما اگر چشم اندازی وسیع
تفکر و اندیشه ای دور
داشته باشیم
می توانیم
بی شک
تمام پرده ها را بر میداریم
تاریخ ...
همیشه باقی است
تاریخ این دوره خواندنش شاید دور نباشد
بهمن 82 




پنجشنبه، خرداد ۱۹

دور و نزدیک

چه دور شده ای
غریبه ای !!!
نگاهت سرما بر جانم می نشاند
کاش دور بودی
ولی
نزدیک تر از نفس های رو پوست زندگی ام بودی

بهمن 82

دو گانگی

خیره شده بود با التماس به او چشم دوخته بود .
زار می زد . در چشمانش تقاضای بخشش بود.
اما 
درونش در آن انتهای وجودش بیزاری و نفرت خانه کرده بود .
نفرت از انسان ها , کلمات و او 
نفرت از خودش 
خیره شد به بی انتهایی تا شاید این تعلیق خلاصش کند


دوشنبه، خرداد ۱۶

بی پروا

چشم در چشمش دوخته بود , حس می کرد به اعماق آن دست نیافتنی راه پیدا کرده می دیدش . تاریک روشن بود . خاکستری .
خاکستری . . . خلاف آنچه می پنداشت آنچه فکر میکرد . خاکستریش رو به تیرگی می رفت  یا به روشنی ؟!!!
به سیاهی چشم هایش که خیره شد صدای درونش را می شنید  بی هیچ دگرگونی میگفت آنچه بود . لبانش خلاف قلبش سخن میگفت . او بود همان که می اندیشید می شناسدش با تمام جزئیات ........ اما نه او نبود ممکن نبود
شک کرد کرد . لرزید . طغیان کرد او همانی بود که می دید ! ! !
بی هیچ پروایی دروغ می گفت . بی هیچ نگرانی ویران می کرد .

بهمن 82


سکون

در نهاد آدمی , در اعماق قلبش چه نهفته ؟ چه نهیبش می زند ؟
چه چیز او را وا می دارد تا قرقره ی این بادبادک را رها نکند .
زیر این خاکستر سرد شاید تراشه ای وجود دارد که هنوز سرخ است . سرخ از آتش و آماده ی مشتعل شدن
همیشه درو راهی وجود دارد و  به امید نشانی , راهنمایی شاید سالها صبر کنی تا دستی یکی از دو راه را مشخص کند .
درفضای  بی تفاوتی سیر میکرد   در بی احساسی  که هیچ چیز را امیدی نبود .نه  رضایت و نه غم . روزگار می گذشت و نشانی از ناشناخته دریافت نمی کرد . تنها سکون بود و سکوت . همچو مردابی که راه به دریایی ندارد
بهمن 82

پینوشت : به پیشنهاد یک دوست نوشته های سالهای گذشته  به فضای مجازی راه می یابند


پنجشنبه، خرداد ۵

تهران در بعد ازظهر

تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام آزار داده ام . با قساوت تمام کشته ام ؛ با بمب های کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کرده ام . بمب هایی که وقتی منفجر شده اند تا مدت ها نمی توانسته ام از جایم تکان بخورم . باعشق های ناممکن و دوست داشتن های شدیدی که از همان اول می دانسته ام راه به جایی نمی برند . تاحالا هزار بار از خودم پرسیده ام که وقتی نمی توانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق می شوی ؟
تهران در بعد از ظهر مصطفی مستور

یکشنبه، خرداد ۱

پر رنگ

چرا میل به شناخته شدن داریم ؟ در توجه دیگران چه چیز را جستجو میکنیم ! در نگاه و تایید کسانی که نمی شناسیم .
چه تفاوت دارد که چه قضاوتمان کنند . در توجه دیگران پر رنگ شدن وجود آدمی برای شخص دوم چه حسی هست جز احساسی گذرا که با خودش هیچ به همراه دارد ! ! !
چه تفاوت دارد که چه هستی . چه میکنی ، چه کاره ای . تو مهی آنچه خودت برای خودت هستی آنچه در درون تو می لولد  رشد میکند  به تکامل می رسد نه آنچه دیگران از تو به تصویر کشیده اند . و نه آنچه به نمایش در می آید .


کنج

گاهی چه دون می شویم ، فرومایه ، پست ؛ می خواهیم دنیا بر مدار ما بچرخد دور ما

سکوت . دلش سکوت می خواست . سکون . لم بدهد روی فضا . شناور باشد روی ثانیه ها . روی چرخش زمان . مدارهای کوانتومی

تکه های یخ مانند تکه های سنگ تراش خورده روی سطح مایع شناورند , شفاف علی رغم قسمت های تیره شان . سرمایش نفوذ می کند ؛ درون مایع ،  روح آدمی و هر آنچه  اطرافش در جریان است را خنک میکند و طراوت می بخشد .
کاش نبودند . کاش تنها صدای ملایم موسیقی جریان داشت و خنکای زندگی. دختر دستهایش را باز کرده بود باد از لابلای روزنه های وجودش گذر میکرد و او سرشار از جریان بودن چشم هایش را تنگ کرده بود و موهایش را ول داده بود


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸

توهین

هی کتاب و ورق میزنم از اولین صفحه تا آخرش رو نگاه میکنم میبنم باز یه چیزی کمه هی به خودم میگم نه اشتباه شده بین همین صفحه ها گم شده حتمن هست اما می بینم که خالیه اون وقت که فکر میکنم اینم یه جور دزدیه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰

کتاب

دزد با فرهنگ یعنی کتاب رو هم جزء اشیا قیمتی حساب کنه و با خودش ببره

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱

امید

باران می آید
عشق می آید
سبز می شود جوانه ها
احساس رهایی در من حلول می کند


پنجشنبه، اردیبهشت ۸

دایره

من دایره ی آدم های زندگی ام را کوچکتر کرده ام یا آنها مرا از رابطه هایشان خط زده اند

اتود می زنم

طراحی می کنم ، شاید برای رهایی از فکر کردن , دلتنگی و فکر و خیال بیهوده است  .  برای اینکه اینجا نباشم در فضایی سیر کنم که حتی فکر کردن هم نیست و تنها کار و دقت و تمرکز . اتود می زنم  تا شاید در درونم خالی شوم و یا شاید پر . این پر و خالی شدن ها انسان را انسان تر میکند . طراحی میکنم تا دیگر گونه فکر کنم , دیگر گونه زوایای زندگی و وقایعش را ببینم , تا شاید راهی به درون پیدا کنم . هر روز خط می کشم چراکه می خواهم فراموش کنم آنی را که آزارم میدهد و آزار میبیند . آنی که در من روح را می خورد و خورده می شود . زخم های چرکیم را نمک سود میکند . تا منتظر نباشم ، چشم براهی را از یاد ببرم و در لحظه زندگی کنم .
طراحی میکنم چون سرشار می شوم لبریز از احساسات زیبا و دل پذیر . نو می شوم از ابتدای یک لحظه زندگی میکنم و از یاد میبرم هر آنچه را که چون پیچک شروع به تاریک کردن و گرفتن روزنه های روشن ذهنم می کند . طراحی میکنم زیرا بیاد می آورم . هم می اندیشم و هم نه . 
حرف های نگفته چه بسیار است ، انباشته شده و قدیمی . بین گفتن و نگفتنش تردید دارم و آنقدر دیگر گونه هستند که هراس گفتنش آزار دهنده می گردد . 

پنجشنبه، فروردین ۲۵

شب و شکوه

شبهایی هستند که برای خودت نگهشان میداری تا ابد قسمت نمی کنی همچون کتابی که در تنهایی خودت بارها و بارها از قفسه بیرون میکشی و تنهایی سرک می کشی بین لحظه ها , مرورشان می کنی
شبهایی هستند که با وجود رفتن آدم ها از زندگی ات باز می مانند باز قدرت سکرشان تو را از پا در میاورد و باز تا مرز جنون می روی . می خواهی کش بیایند هر لحظه اش و تو را نیست کند همراه با تاریکی و شکوهش

پنجشنبه، فروردین ۱۱

رنگ های نپخته

نمی دانم چرا این روزها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همه کس حسادت میکنم . احساس حسد را به درستی توی تمام تارو پود وجودم می چشم و میبینم که چگونه تلخ و کدر و بی رمق و زشت و نکبت بار می شوم . کتاب

نمی دانم چرا این روزها بیش از هر وقت دیگری دلتنگ و بهانه گیر میشوم مانده ته گلویش بغض میکند و زمزمه می کند و هی چشمش گرم می شود و هی بغضش را می خورد . شبیه عزیز شده دائم ناز می کند و بس که دورش چرخیده اند در تصورش زندگی بر این منوال می چرخد , پیریش را تصور میکند به خیالش هم نمی رسد که مردی پیدا شود شبیه حاجی بابا دائم قربان صدقه برود و دائم ناز بخرد و هی ناز کند و پشت چشم نازک کند و از زیر پلکش بپاید که مردش هنوز برای بودنش لحظه ها را می شمارد یا نه .
می زند زیر خیالاتش تکه هایش در فضا معلق می شود ریزترینش را جلوی چشم هایش می گیرد و میبند چه خام است هنوز پخته زندگی نشده هنوز با کودکی هایش زندگی می کند و رنگهایی که روی بوم می گذارد روی صفحه چرک می شود . یاد نگرفته به انتها برساند یاد نگرفته آنقدر روی پالتش رنگ بگذارد , آنقدر اکرش را رنگ های گرم و سردش  را قاطی کند ,  آنقدر رنگ ها را باهم ترکیب کند تا در بیاید آنچه می خواهد روی صفحه بنشیند . شانه بالا می اندازد این است همه زندگی , همین خواهد بود . بیخیال آنقدر درد می کشد تا بلاخره یا زندگی کوتاه بیاید یا او یاد بگیرد چطور با روزها و آدم هایش کنار بیاید .

چهارشنبه، فروردین ۱۰

بهانه

بهانه همه دنیا را میگیرد الا همان که دلتنگش کرده مباد که کسی بویی ببرد

جمعه، فروردین ۵

روزهای تولد

روزهای تولد واسه هرکسی یه جوره بعضی ها دوستش دارن بعضی ها هم نه . عده ای دلشون می خواد بهشون تبریک بگن و کلی کادو بگیرن بجاش بعضی ها هم همه چی رو سایلنت می کنن میخزن یه گوشه , دلشون نمی خواد کسی بیاد طرفشون حالا چه برسه به اینکه بخواد پیام تبریک بگیرن
حس و حال روزهای تولد بچگی با بزرگسالی فرق داره وقتی سنت کمتر انگار یه جور دیگه است , مثل باقی چیزهای دیگه که وقتی سنت میره بالا کم کم تغییر میکنه . باید یاد بگیریم عین اون روزهای اول به همه چیز یه طور دیگه نگاه کنیم انگار جدیدن و هیچ نشونی از تکرار نداره اون وقت که شاید بشه گفت امکان کشف جدید , لذت جدید و نگاه متفاوت وجود داره . کاری که ما ها یادمون رفته انجام بدیم و با همه چیز به دید کلیشه نگاه میکنیم و بی تفاوت از کنار خیلی چیزها می گذریم . بخاطر همینه که لذت هامون از دنیای اطرافمون کمتر میشه و کم کم به بی تفاوتی سوق پیدا میکنیم  بارون , برف , آفتاب و ابر  رو اگه با لذت حسش کنی اون وقت که مزه اش میره بین فضای خالی سلول هات میشینه . اما مجال نمیدیم به خودمون که بخواهیم از  کوچکترین هامون استفاده کنیم یاد گرفتیم تو هر چیزی منفعت خودمون رو ببینیم اگه آفتاب به دردمون میخوره  , آرزو میکنیم که مبادا لکه ابری بیاد وسط آسمون و اگه بارون برامون منفعت داشته باشه نمیخواهیم حتی رگه های شیطون خورشید از بین ابرها خودشون رو نشون بدن . ما اینیم به همه چیز از سوراخ کلید درمون نگاه میکنیم جرات نداریم درو باز کنیم یا حتی کلید و بندازیم تو سوراخش و اون دریچه کوچیک رو ببندیم . آره همه این تفکرات که نشون میده چطور با زندگی و مسائلش برخورد می کنیم با روز تولدمون با همدیگه با گلهای تو گلدون


پ ن : بی هیچ ویرایشی حتی بدون اینکه بخوام برگردم بخونمش دکمه پابلیش رو می زنم 

پنجشنبه، اسفند ۲۶

تیر

گاهی حرف هایم تیز میشوند نشانه می رود
خود  و دیگری را
سوراخ میکند لحظه را و من شمرمسار از این کلمه ها که از چله رها شده اند می مانم چطور بازشان گردانم

دوشنبه، اسفند ۲۳

نا آرام

هوای روزهای بهاری بسان روح نا آرام من می ماند
ناپایدار و مسحور و گیج کننده

چهارشنبه، اسفند ۱۸

عروسک انگشتی

عروسک انگشتی می خواست لک زده بود دلش برای شنیدن حرف های درونش و صدای شنیدن همه آن نزاع ها که خارج میشد . خودش را  می خواست رها کند بین کودکی ها و اکنون اش .

دوشنبه، اسفند ۱۶

شمردن

می دانی همه ی لحظه ها را می شمارم تا بازگردی
همه نبودنت حجمی سنگین از روزهایم را بخود اختصاص می دهد

یکشنبه، اسفند ۱۵

لحظه آمدنت

با  عشق می آیی  , دلم می لرزد لحظه ی تمام شدن رابطه از راه برسد
دوستانه دست می دهی , دلم قرص است می مانی تا هر زمان که بخواهم که بخواهی
دوستانه که قدم می زنی بر لحظه های بودنمان روی عهدت چرتکه می زنم تا آخر دنیا
بوسه هایت عاشقانه که می شود دلهره ماندنش تا آخر دنیا مرا می کشد

چهارشنبه، اسفند ۴

تاب

سر می خورم روی بودن ها و نبودن ها , لحظه های دلتنگی , نداشتن و داشتن . مطمئنت که می کند روی فضا تاب میخوری . یاد گرفته ام تنها تابم را هل بدهم می توانم تا دور دست ها بروم ,  آنجا روی تاب می بینم دورها را , باد از من می گذرد و من عاشق این وزش هستم مست میشوم و میخواهم همراهش به ناممکن ها سفر کنم  ول میکنم از روی طناب دستم را . لحظه های بهترین وقتی می آید که با باد همسفر میشوم . همه ی بوسه های دنیا روی گونه هایم می نشیند و من می چینمشان  بیخود می شوم آنزمان که در گوشم دوست داشتن ها را زمزمه می کند نیست می شوم

جمعه، بهمن ۲۹

سپیدی دیوار

دروغ است بی وفاست وفایی در کار نیست به دیوار می کوبی سفیدی اش چشمت را کور میکند اما جوابی شنیده نمی شود می دانی از چه سخن می گویم از تو از تکرار بازگویی آنچه در من می خسبد و بیدار می شود اما سرگردان تر دوباره آرام می شود خسته از این همه ویرانی , جستن , نیافتن
جان داده ام , به لب رساندم , اما ... 

چهارشنبه، بهمن ۲۷

منجی

منجی در من است
در تو
در روزهای پیش روی ما نشسته است تا بیدار شود
حلول کند
در خود ما نشسته است
و خارج از درون ما نجات دهنده ای  در کار نخواهد بود

مُثل

در ذهنمان از یکدیگر انسان های مُثلی ساخته ایم و هر لحظه در درونمان با آنها به سخن نشسته ایم و زندگی را طور دیگری می بینیم


سه‌شنبه، بهمن ۱۲

دعوت

مرا به ناشناخته ها دعوت کن
آنجا پلک برهم می گذارم تا همه را ثبت کنم در ذهنم
مرا به عجایب دنیایت ببر تا لمس کنم روح ات را و آنچه به پرواز در میاوری
ببر مرا به دور دست ها تا هرلحظه اش را با تمام سلولهای درونم سر کشم

پنجشنبه، بهمن ۷

تکه تکه های ذهن

امشب هوای روح من طور دیگری است مثل همیشه شاید معلق باشد اما انگار جز تعلیق حس دیگری نیز هست حسی که می شناسمش
مثل همه ی حس ها که می روند و هراز گاهی پیدایشان می شود . انگار روح من هوای زایش دارد می خزد در من اما متولد نمی گردد و این خزیدن درد دارد شور دارد اما بی ثمر است بازهم آنچه می خواستم در کلمات نگنجید و من ...

ذل می زنم به تو , به چشم هایت بلکه بخوانم ناگفته ها را . غرق  می شوم , دلتنگی می آید و در آغوشت جا می گیرم تا بلکم نجات پیدا کنم غافل شده ام انگار مرداب است , لعنتی ؛ مرا به اعماق می کشد و من دست و پا می زنم امید رهایی گم می شود در من 

چهارشنبه، بهمن ۶

شال گردن

امان از خیال های من که وقتی بهم می پیچند شال گردنی می شوند بر گردن هر دویمان
امان از خیال های من که وقتی می شکافد از هم بند دلم نیز با آن می گسلد

دوشنبه، دی ۲۰

روز عاشقی

هوایی شده دلم
هوایی مهر ,لبخند , بغل , بوسه
روز برفی بهترین روزهای عاشقی است

یکشنبه، دی ۱۹

خدای درون

تمام سلول هایم درد می گیرد
کسی خدای ایران را صدا کند کسی که صدایش بلند باشد
حرفش را بخواند
بی انصافی را بالا می آورم
یادم رفته بود
باید خدای درونمان را صدا کنیم
بغض می گیردم 



جمعه، دی ۱۷

بی هدف

می نویسم , پاک می کنم . از نو می نویسم و از نو ... شاید بیاید آنچه می خزد اما به بیرون نمی جهد آنچه در کلمات نمی گنجد اما بی قرار تولد است .