جمعه، دی ۹

روزهاي من

باز آملي گوش مي كنم اين منم   روي كلاويه ها دست مي كشم انگشتم روي ماشين تحرير چرخ مي خورد در تاريكي شب با سورچي كل شهر را پرسه مي زنم همان نگاه پر تعجب به زندگي سراغم مي آيد پر از نقشه پر از فكرهاي شاد  براي يك زندگي دو نفره گاهي ترس گاهي ترديد و گاهي گستاخ مي شوم . به زندگي فكر مي كنم به روزهاي در پيش رو به دختر درونم كه چرخ دوچرخه را مي گرداند شايد نقطه شروع را گم مي كند . آملي را ميبينم كه با آن چشم هاي براق روبروي زندگي نشسته مي خواهد گاهي برقصد گاهي در دل تاريكي گم شود گاهي عروسك پارچه اي دست بگيرد و نمايش تك نفره اجرا كند براي خودش ، همراهش گاهي با همراهي او .
باز آملي باز من باز اين دختر سركش درون من دختري كه روي سيم هاي چراغ برق راه مي رود و مي خواهد دستش را در دست هاي گرمي بگذارد رها شود برقصد تند شود پهلو بگيرد . آملي شده ام آملي زندگي مردي كه شايد مردهميشگي  لحظه هاي سخت و شيرنم شود

۱ نظر:

ژولي گفت...

مرور کردم روزهای سال قبلم را میان گریه و خنده سرگردان شدم , کسی روزهای سال و ماه قبلم را به خواندن نشسته