چهارشنبه، شهریور ۹

دلشوره

دلشوره است , اضطرابی سراسر وجودش را به خود مشغول کرده بود می خواست بمیرد و از نو سالها بعد برخیزد

مرور یادداشت های گذشته

یه یادداشت هایی هست متعلق به گذشته وقتی برمی گردی مرورشون می کنی می بینی چقدر تغییر کردی چقدر تفکرت دیگه هیچی نیست چقدر اون آدمه نیستی و چقدر خوبه بعضی اتفاق ها علی رغم خواست تو نیوفتاده و اینجاست که میگی "از بخت یاری ماست که آنچه می خواهیم یا بدست نمی آید یا از دست می گریزد"
به گذشته سفر میکنی خودت رو دیگری رو رابطه رو خوب که بهش دقت میکنی پیش خودت فکر میکنی چقدر بی پیرایه بودی و چقدر سراسر تمنا بودی و نباید آره نباید می بود هرچی بیشتر می گذره می بینی چقدر باید در رفتارت تجدید نظر میکردی و حالاش هم باید بکنی حالا هم باید دقت کنی اما یه جاهایی یه چیزایی هست آره یه سری باید و نباید هست وقتی کسی رو دوست داری انگار نباید خیلی بهش پیله کنی نباید پیش بری نباید نشون بدی که می خوای چون میره می دونه حریص دوست داشتنی می دونه می تونه تو چشات ته نگات ذل بزنه و هرچیزی رو طلب کنه و تو آنقدر شیفته ای که قبول میکنی  چون یه جاهایی یه آدمایی هستن که وقتی تو سراسر از وجودش شدی می خوان که تحقیرت کنن می خوان بشینی کنار اون تیکه های خرد شده از خودت خوب نگاشون کنی ببینی چه تیزن لبه های شکسته خیلی تیزن اون قدر که می تونی باهاشون رگ خودت رو بزنی , بزنی و بشینی خوب نگاش کنی قطره های سرخی که از وجودت بیرون میریزه اونا فقط خون نیستن بلکه تو هستن همراه با روح ات حست غرورت که به یغما رفتن و این خودت بودی که این بلا رو سر خودت آوردی اون وقت که بهت بگه خودت خواستی بهت گفته بودم
آره به گذشته ها که سفر می کنی می بینی اون دورها یه چیزایی بوده که خودتو بهش بند میکردی یه خدایی بوده که ته همه یادداشت هات هست یه چیزی که تو خودتو زندگیت رو آویزونش کرده بودی و باهاش تو هوا تاب می خوردی , یه سری الیاف نورانی که  نمی دونی از کجا اومدن اما همه دنیا رو تو خودشون گرفتن و کلی با خودشون بار الکتریکی دارن از  یه حالتی به یه حالت دیگه تبدیل میشن  , یه سری تفکرات آدم و حوایی که ماها همه مون نقاط نورانی هستیم که از یه جایی بیرون از این سیاره دیده می شیم همه اینا روتو عالم پونزده سالگیت واسه اون فیلسوف زندگیت بیان می کردی و ساعت ها بحث و مناظره پشتش بود بعدش سالها گذشت و به خودت اومدی دیدی عاشق همون فیلسوف شدی می خواستی همه حس ها خواهش ها حتی اولین بوسه رو با اون تجربه کنی اما اون دیگه نبود و تو توی دنیای خودت سیر می کردی و انگار نمی شد , نمی خواستی کسی بیاد میون این همه فکر نابسامان .

اما حالا دیگه خدایی نیست دیگه هیچی نیست سالهاست که توی این نیستی داری سیر میکنی و لعنت می فرستی به خیلی چیزا اول به خودت هنوز هم به خودت که حتی نمی دونی کی هستی و کجایی و چی می خوایی
پ ن : وقتی حالت خراب باشه  فاعل و مفعول و گاهن اول شخص   و سوم شخص قاطی می شه

وسیع

هنوز آنقدر بزرگ نشدم
که
دلم با هر بادی نلرزد
با هر کلامی دلتنگ نشود
هنوز آنقدر وسیع نشدم
که از یاد ببرم
ببخشم
به دل نگیرم
هنوز کودکم
با بچگی های بزرگ تر ها
انسان نشدم
والا نشدم
وسیع و بی کران نشدم

تا عاشق باشم
عاشق همه دنیا
عاشق همه انسان ها
تا نیست شوم
هنوز در حماقت های آدمی بسر می  برم
اردیبهشت 83

پنجشنبه، شهریور ۳

سِقط


سِقط هر چه که باشد  دردی عظیم و جانکاه دارد , مدت ها زمان لازم است تا دوره نقاهت طی شود اگرچه یاد و جای زخم همیشه باقی است

یکشنبه، مرداد ۳۰

بی پرداخت

آنچه در درونمان مي گذرد با كلمات طور ديگري به بيرون مي جهد و با نشان دادن احساسمان به تمامي تغيير ميكند و تو عاجز مي ماني كه چطور مي توان همان گونه بي پرداخت در بيرون از تو ظهور كند . زمان كه مي گذرد تو مطمئن مي شوي شايد حتي بايد تمام دريچه و روزنه ها را بپوشاني كه ذره اي از تو به بيرون نتراود و تنها نذاره گر باشي اما باز ...
هنر  تنها وسیله ای است که درونت را آن طور که هستی بی تظاهر , بی دروغ , بی خباثت  به بیرون سوق میدهد ابزارت را سُر  می دهی هر خط , سطح , کمپوزیسیون , نشان از تو دارد ویزور دوربین نگاه درونت به موضوع  را بیان میکند این تویی انسانی خاکستری با تمام خصوصیات هر آنچه هستی با کشمکش درونی و بیرونی با شک و تردید . هنر برای انسان ها گاهی ابزار تخلیه می گردد آنجاست که  انسانی را می بینی تاریکی روزهایش خود گویی های درونی اش حتی شاید  حرف های نگفته رابطه هایش را به خارج از خود می ریزد و اثری که خلق میکند تکه ای از وجودش می گردد .

شنبه، مرداد ۲۹

فرسایش

تا کی قدم زدن در خیال دوست
تا کی امید و انتظار دوست
دل خوش میکنی به روزگار گذشته
که چه
این روزها مفت می خرند
اردیبهشت هشتادو سه

کودکی رانده شده


دیده نشد آنچه دیدنی بود
گفته نشد آنچه گفتنی بود
بی تفاوت نگاهت کردم
تا اعماق نگاهم را جستجو نکنی
بی تفاوت از کنارت گذشتم
تا تپش های قلبم را نشونی
این بار نیز جا زدم

اردیبهشت هشتاد و سه


تمنا

خودش را به نشنیدن می زد یا صدای موسیقی اش را بلند کرده بود تا نشنود همه ی تمنایش شده بود شنیده شدن

شنبه، مرداد ۲۲

این من

درگیری های ذهن آدمی دنیایش را می سازند یا دنیای بیرونی ...
روزها که می گدرند من فرسوده تر می شوم و از آدم ها بیزارتر. شاید خود خواده تر , پر مدعاتر و تنها تر. از دنیا کناره می گیرم کیش و مات صفحه شطرنج زندگی و بازی را باخته ام . بازی اینجا را , این لحظه را ,  من را و من های اطراف را واگذار می کنم

پنجشنبه، مرداد ۲۰

گودر

دلم گودر می خواهد :(

پنداری اشتباه

هرم گرمای تابستان  ابعاد زندگی را می سوزاند . و هر روز جای خالی انسانی بیشتر بر تنهایی مان جا می اندازد و  به یقین می رسیم که قرار نیست پر شود چراکه تنها باید خود را یافت و خلائی هست حتی انسان هم قادر به پرکردنش نیست و  به اشتباه می پنداریم که باید با حضوری  پر شود . رفتن ها و آمدن هایی رنج می آورند و رنج می برند همه اینها انگار جاپاهایی بزرگ و تو خالی بر وجودت می کشند و تو منتظر می مانی و این انتظار همراهش فرسودگی هدیه میکند و بی قرار ات را افزون .

دوشنبه، مرداد ۱۷

گوپلاس

فکر کردم شاید مشکلی که واسه وحید آنلاین پیش اومده برای پروفایل گوپلاس من هم پیش اومده باشه اما بعید می دونم آخه من که فعال نیستم حالا سرباز جنگ نرم همچین بلایی سرم آورده باشه :( گوگل هم مثل اینکه عزمش رو جزم کرده یه سری رو زندانی کنه

حصر خانگی

آقا من تواین دنیای مجازی انگار حبس خانگی شدم و به هیچ جا راه ندارم گوگل هم لطف کرده ریدر و هرچی بند وبساط دارم تو جی میلم بلوکه کرده و جز میل فرستادن اجازه دیگه ای ندارم :( از اون جایی هم که خیلی بی کسم و دستم به جایی بند نیست نمی دونم چی کار کنم بدبختی این جاست که انگار هر چند هزار سال یه بار یه نفر از این وبلاگ ما رد می شه موندم معطل چکار کنم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی کسی هست به دادم برسه

یکشنبه، مرداد ۱۶

بطری خالی

دو روز بود هیچ کدوم نخوابیده بودن . زن از بین مردها و زن هایی که می آمدن و می رفتن دائم حواسش بهش بود و زیر چشمی از هر گوشه و کنار انگار عکس همه ی لحظه ها رو تو خاطرش از اون ثبت می کرد و نمی خواست هیچی رو از دست بده حتی یه ثانیه رو .
مرد رو تخت دراز کشیده بود و داشتن حرف میزدن که زن رفت تا یه نوشیدنی واسه جفتشون بیاره . همراه دو تا فنجون یه بطری خالی دیگه هم بود . نشست کنار پاتختی هر دوتاشون خنده های بغض داری داشتن , بغض لحظه های خوشی که رو به انتها بود . مرد همه ی بودن هاشون رو مرور می  کرد . و همه ی نبودن هایی که بی عشقش تحمل کرده بود و به خودش می گفت روزهای خوب در راه اند , می رسند , روزهای سبز و شادی که بخاطرش درد کشیدیم . تو بدون من سپری کردی و من لحظه ها , کار , قلم و خانواده ام را قربانی شان کردم . روزهایی که بخاطرشان از هیچ چیز دست نکشیدیم و ایستادیم , تن به ذلت ندادیم و می خواستیم هویدا کنیم .به خودش اومد صدای خودش رو شنید که به زن گفت"مهدیه ورق بر می گرده . " چشم اش به بطری خالی افتاد و نگاه پرسش گرش رو به زن انداخت . زن گفت " میشه همه ی با تو بودن رو ریخت تو شیشه تا همیشه بمونن و فرار نکنن ." خندید و در آغوش گرفت اش زیر گوشش زمزمه کرد "ما برای آزادی و نداشتن زندان تلاش می کنیم تو و من هر دو باهم کنار هم برابر باهم قرار است سهمی از زندگی ببریم"

پ ن : فکر نمی کردم اینقدر زود قرار مرخصی احمد زید آبادی تموم بشه . دلتنگ شدم

جمعه، مرداد ۱۴

عذر خواهی

با ندانم کاری و کم صبری مان بی اینکه بخواهیم می آزا ریم و با عذرخواهیمان تیری را میان زخمی رها می کنیم 

چهارشنبه، مرداد ۱۲

سکوت تلخ

دستان خالی ات را بسویم دراز نکن
نگاه های منتظرت را روانه ام مکن
تمام حرف های نگفته ات را می خوانم
از التماس چشم هایت
از نجابت وجودت
از سکوت سوزاننده ات
من محتاج تر از توام
تو محتاج نان
من محتاج انسانیت