چهارشنبه، مهر ۷

زهر خنده

بی وقفه می خندد نمی خواهد دردهایش به بیرون دل نشت کنند ؛ غافل از اینکه دوست داشتنی ترین های این روزهایش را سوزانده

دوشنبه، مهر ۵

امنیت

دنیای کتاب ها تنها دنیایی است که در آن احساس امنیت می کنم

جمعه، مهر ۲

ترکش هایی که جا می مانند

افتاد درست وسط زندگی , وسط کودکی , وسط عاشقی
چقدر با خودش ترکش داشت , ترکش هایی که همه جا نفوذ کرده بودند  میان ؛ آینده , مدرسه , رفتن و نرفتن , گریه و خنده. میان ؛ زندگی زنی که با کودک اش بین کوچه های نا آشنایی پی دارو بود تا شاید تن رنجور و روح آزرده ی مردی را ساعتی آرام کند . نفس های بریده بریده ی مردی که جرم اش دفاع بود و اکنون صدای گذشته در گوشش زنگ می زد و تمام ترس ها , اضطراب ها و خون ها ؛ ضبط شده بی کم و کاستی تکرار می شد . به رفتن اش  فکر کرد کاش رفته بود تا این تحلیل را نمی دید . زن را که می دید پاره پاره می شد عشق اش بود تمام هستی اش بود و اکنون جای او همه زندگی را یدک می کشید 
ترکش ها در تمام زندگی اش نفوذ کرده بودند فصل به فصل حرکت می کردند و با زندگی جلو می رفتند انگار قصد ایستادن نداشتد . پا به پای روزهای زنی جوان که اکنون میان سال شده بود می آمدند . 
تصویرها که به نمایش در می آمدند جانش کنده می شد می خواست دنیا تمام شود روزهایی را می دید که پامال شده بودند لحظه هایی که هیچ کس جز خودش نمی فهمید سالها از آن روزهای جنگ و خون گذشته بود اما تمامی نداشت . تمامی نداشت , بی پدری و مادری دیدن های فرزندان سرزمین اش , بی خانمانی کشیدن مردمان , ویرانی سرزمین خون,  روی خوش ندیدن آزادی و تحمل نگاه سنگین  دیگرانی که می اندیشیدند به پاس دفاع اش , به پاس از دست دادن جسم , روح و روزهای آینده اش به او مدال , رفاه و زندگی داده اند . 
دریغ که نمایش بود ؛ نمایشی که درد فرزندان اش را بیشتر می کرد فرزندانی که روزهای درد را با کودکی شان دیده بودند و این روزها در تمام روح , جسم , رفتار و هرآنچه که با آن در تماس بودند بروز پیدا می کرد . گاهی حتی در لایه ای ترین های احساساتشان آنقدر رسوخ کرده بود که درمان این همه , سالها به طول می انجامید . اکنون کودکان گذشته جوانان ستاره داری شده بودند که هم خوار چشم مابقی بوند و هم محروم از ادامه تحصیل و در تبعید به انتظار گذشتن جوانی شان نشسته بودند چرا که می خواستند مانند مردم مانند نسل پیشنشان از آزادی دفاع کنند . 
دلش لرزید برای زنی که جوانیش رفته بود به پای موج های مردی , ضربات سهمگین کسی که دوست اش می داشت و ناخواسته سهم اش از او تنها ؛ فریاد و تاول و بیماری و خستگی شده بود . 
چرا این روزها تمامی نداشت , تصاویر که به هر بهانه ای روی مونیتور ظاهر می شد همه چون خنجرفرو می رفتند بر زندگی اش , نفس های بریده و اجزایی که دیگر نبودند . داغی که انگار زمان هم شده بود ضمادی که هر لحظه تازه ترش می کرد


پنجشنبه، مهر ۱

مهر

دلتنگی پاییز بد روی دلم مانده مدام نفس عمیق می کشم تا این ریه ها از روزهای مهر پر شوند

سه‌شنبه، شهریور ۳۰

جمله ای راز گونه

بالای صفحه جمله ای نوشته است و دائم چشم اش را روی آن می چرخاند و فکرش درگیر می شود .
نگاهش را قفل می کند به نگاه او . می خواستی از من عبور کنی ؟ از احساسم , از درونم , ازباهم بودن . تحمل حضور کسی را نداشتی حضور دوم شخصی را که برایت ؛ تو باشد نه شما . حضور کسی که گرم ات کند دوستش داشته باشی و دوستت داشته باشد . ؟
می خواستی کسی نگرانت نباشد؟ برای لحظه هایت دل شوره نگیرد . لحظه هایت را قسمت نکنی دلت برای دلتنگی اش نگیرد فقط با او بخندی و شاد باشی و دل تنگی هایت از آن خودت باشد ؟
می خواستی اشگ هایت بی حضور کسی در تنهایی باشد ؟ تمام گذشته ات درون اتاق دربسته و کلیدش پنهان و کسی نپرسد که چرا هیچ انسانی را راهی نیست ؟
می خواستی عاشق نباشی ؟ مثل همه بیاید , برای همیشه بماند , به حریم ات نفوذ نکند و خط قرمز هایت را نشکند و تو هر لحظه که خواستی بروی با تمام جزئیاتت , دلت جا نماند , انگار نه انگار کسی بوده ؛ کسی آمده ؟
اما بی هیچ قراری ناخواسته ؛ نگرانش می شدی نگرانت می شد عاشق ات می کرد قانون هایت را رد کرده بود نه پله پله که ...
داشت می ماند مثل اینکه می خواست همچون دیگران نباشد و همه این دیگر گونه خواستن ها و شکستن هایش شاید خوره شده بود.
یا نه آزارت می داد . این همه بودن اش , این همه خواستن اش ؛ می خواستی با این جدایی پلی بزنی به آتش نفرت . همه را بغض کرده بودی توی گلویت , داشت می خوردت ؟

نگاه اش که روی جمله چرخید چشم های روشن تودار او , انگار سحرش کرده بود .

دریچه

کدام دریچه در من باز شده که این گونه مورد هجوم قرار گرفته ام .

شنبه، شهریور ۲۷

ممنوعه

گمانم عشقی ممنوعه لذتی چند برابر دارد.

پنجشنبه، شهریور ۲۵

بیابان

هوای خشکی شده, شبیه بیابان , روزها را می گویم

ماندگار

چه دلخوشی های کوچک ناماندگاری مانده

چهارشنبه، شهریور ۲۴

جان دارترين ها

خوابيده است بعد از 5 سال كار مداوم . جانش بسته بود به اشياء اش به آنهايي كه دورش بودند به آنهايي كه هميشه همراهش بودند گويي همه جان دارند . درخيالش با تك تك شان حرف زده بود ودر تصورش ، تاريكي كه فرا مي رسيد زندگي آنها نيز آغاز مي شد .
زماني كه بايد يكي از عزيزترين هايش را ازدست می داد دلتنگيي فراگرفته بودش 3 سال از بهترين وبدترين لحظه هايش را با او بود . اشگ ها و خنده هايش را ديده بود او ناخواسته آزارش داده بود و از اين آزار اذيت شده بود . تنهايي هيجان انگيزش ،ا گراو نبود امكان پذير نمي شد جاده بدون او با پاي پياده مگر ممكن بود ! برف ، باران ، لذت تا دريا رفتن بدون او حتي اگر خودرو ديگري جايش را مي گرفت باز هم به شيريني تجربه با او را نداشت . ترس ها و اشگ هايي را كه او ديده بود هيچ كسي نظاره نكرده بود .
اكنون نوبت يكي ديگر از اشياء اش بود ، مثل اينكه زمان خواب چند ساعتي اش بود اما طاقت نمياورد صبر كند تا دوباره جاني تازه بدمد بر او . حس از دست دادن هر يكي شان دردي داشت عميق اگرچه كه شايد مي توانست بهترين ديگري را جايگزين كند اما همان ها برايش دلپذيرترين بودند و از دست دادنشان جان کاه.
به خودش خنديد اشياء برايش حكم جاندارترين ها را داشتند در حاليكه بعضي ديگر از هم نوعانش ...
حتي دوستي نيز در كار نبود چه رسد به ...

سه‌شنبه، شهریور ۲۳

خدای این روزهایم

وقتی که بود خدای نیم بندم هنوز بود او که رفت خدایم نیز با او رفت

شنبه، شهریور ۲۰

جاي پا

خيال مي بافم به هم ، رد پاي آمدن توست كه جا مانده

بي رمق

بي جان شده ام بس با كلمات بر سر حق تو تاصبح جنگيدم

جنگ

هرروز قلمرو بیشتری از تنهایی را تصرف می کنم مباد که حتی دوستی به آن نزدیک شود و از این وسعت دلتنگ تر می شوم همچون پادشاهانی که احساس هراس یکدم آسوده شان نمی گذارد

جمعه، شهریور ۱۹

دور می شوم

پنهان می کنم خود را چه را که به قضاوت من نشسته است

زندگی

خلاء , خلسه , خالی بودن ؛ روزهایی می آفرینند روزهایی که حضوری نیست در عین حال عاری هم نیست . لحظه هایی که جذابیتی محصورت می کند که حتی قادر به توصیفش نیز نیستی . می خواهی باشی اما این لحظه اینجا نباشی . می خواهی سیر کنی درفضا در نور در احساس . درعین حال احساسی نباشد بلکه خود نور خود احساس خود جریان باشی نه اینکه آن همه در تو باشد تو در آن همه حل شوی و آن گاه است که خلق می شود از تو از درونت از آنچه که هست اثری به بیرون می جهد , نمود پیدا می کند و می توانی ادعا کنی وجود نداری تو در همه آنچه که به بیرون جهش کرده حضور داری . نه در خودت نه در جسمت و نه در آنچه که دیگران می بینند .
نبض تمام اشیاء , آدم ها , احساس ها می توانی بگیری . عشق نیست , تنفر نیست , تنهایی نیست , هیچ هم , نیست .

چهارشنبه، شهریور ۱۷

فراموشی

30 روز به اعتکاف نشسته بود غافل از اینکه او را فراموش کرده بود

یکشنبه، شهریور ۱۴

خواستن

بارها و بارها خواستمش اما همه را يكجا فرو خوردم

اتهام وارد است

تب كرده ، به هذيان افتاده ، اسپرسويي كه دنيا برايش سفارش داده نيمه روي ميز مانده . توان فروبردن مابقي زجرش مي دهد و حيراني تمام آن چه پيش رويش است به روزهايش پناه مي برد تا بياد بياورد :
گاهي كسي مي آيد تا شخصيت اويي كه رفته بيشتر برايت تداعي شود ، بيشتر آدم رابطه قبلي را بخواهي بيشتر در حسرت نماندنش بسوزي ، بيشتر دوره نقاهتت طول بكشد و بیشتر اشتباهات رابطه ات روشن گردد . تو بزرگتر شوي وياد بگيري رفتن بهانه نمي خواهد . ماندن دليل نمي طلبد . دوست تر كه مي داريش بزرگتر مي شود پررنگ تر مي گردد ، ريزترين هايش مهم مي شود و خواستني هايت براي هردويتان بيشتر همه اينها شايد نبايد ظاهر گردد پنهان درون صندوق لاي ترمه پيچيده . فكري نباشد ، انتظاري نباشد ، مهري زياده نباشد . آن گاه است كه دوستي مطمئن مي تواند ادامه دهد مي تواند بماند مي تواند تضمين شود انگشت اتهامي نزد تو نيست . هميشه فاصله رعايت شده چراكه فاصله كليد حفظ انسان رابطه توست . چراكه اگر آنچه در درون ات رو به عصيان نهاده نشان داده شود ديگر هيچ نمي ماند . انگار ازازل نبوده و اين سرگرداني ، اين داغ ، با تو مي آيد تا ويران شوي و از آواري كه ريخته از نو بنايي بسازي . چراكه مهري كه بي هيچ چشم داشتي نشان دادي ، نگراني كه به بيرون درز كرد ترسي مي شود براي ديگري وياراي قبول اين همه را ندارد و در انتظار كه تو در ازايش چه طلب خواهي كرد . چراكه قضاوت در تمام مردمان اين سرزمين پابه پا مي آيد چراكه فراموش كرده ايم مي توانيم بي بازگشت مهر بورزيم ، فراموش كرده ايم گاهي كسي مي تواند خوب باشد . مي تواند بي چشم داشت ياري دهد . اما چه سود كه فراموشي جزئي از خصوصيات مردمان من شده . اكنون مي انديشند پشت هرآنچه ديگري ارزاني مي كند بلاشك مطالبه اي نيز خواهد بود . يادمان رفته مي توان مهر را با مهر پاسخ داد . اما با سكه ... ماندني نخواهد بود .
تاوان اين همه مهر جز بي مهري نخواهد بود به تجربه ثابت شده پس محبت لاي ترمه پنهان مي ماند . چرا كه اتهام وارد است .

مقایسه

دوباره چراغ های بزرگتر , کوچکتر , مساوی ذهن فعال شده اند

شنبه، شهریور ۱۳

فروپاشی

فروپاشی خویش را به نظاره نشسته ایم تک تک مان
از کودکی هایمان یاد گرفته ایم آنچه دوست نداریم یا بزور به خوردمان می دهند پس بدهیم اکنون سالهاست از آنچه با تفکراتمان با روح مان , بانوجوانی مالامال از دلهره ای که در وجودمان ریشه دوانده , از حصارهایی که بدورمان کشیدند از شادی هایی که منع شدیم از تفکری که غیر از آن را نمی دانستیم , کردند گذشته است
ما رشد کرده ایم بالغ شدیم و روزها طی شده اند و زمان بالا آوردن رسیده و این واقعه برای تمام هم نسلان من هم زمان اتفاق افتاده مانند فصل باروری والدینمان , انگار می خواهیم تمام آنچه به نام مهربانی عرضه داشته اند تمام آنچه تفکر درست می پنداشتیم را تقدیمشان کنیم بدور از تعصب شده ایم توان تحمل جنجالمان نیست اما چه سود که دیگرانش جنگ طلب و خونریزند حتی نمی خواهند ببینند آنچه به خوردمان داده اند را پس می دهیم با سکوت که پس دادن همیشه با صدا بوده اما چه سود که این بی صدایی را نیز تاب نمی آورند چرا که شاید آنان نسل جنجال و جنگ و انقلاب اند و ما نسل بعد از آن و دیدن تمام روزهای سخت و جریحه دار شدن های پی در پی و تحمل ناخوشی