سه‌شنبه، تیر ۷

فرجام

سکوت و سکوت و سکوت
شاید تنها ضماد درد
درد انسان
دردی که در دل دارد
درد تنهایی
چشم به راهی ...
و
انتظار
انتظار کشیدن برای
زنی ...
یا شاید
مردی...
انسانی که دوستش می داری
در قلبت جای گرفته
و دست آخر
...
حاصلی جز
پوسیدگی
و شاید شکستن
اسفند 82

دوشنبه، تیر ۶

بهشت ممنوعه

همان طور که فلفل را بو می کشید گفت شاید روزی با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند . وقتی این جمله را می گفت نخندید و هیچ چیز در ظاهر یا نگاهش تغییر نکرد . حتی به نظر نمی آمد احساسش این باشد که دارد جمله عجیب یا بی ربطی می گوید و من در یک لحظه کشف کردم که همه این ها بخاطر کتاب هاست ؛ این که این دوست من آدم تنهایی است به خاطر کتاب هاست ؛ این که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتاب هاست و این که آدم عجیبی است که فکر می کند می تواند با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند هم بخاطر کتاب هاست . به نظرم کتاب ها سازنده و نابود کننده اند خطرناک و ضروری اند , دشمن و دوستند . به نظرم کتاب ها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم ها به قبل و بعد از آن ها تقسیم می شود ؛ مثل ازدواجند , خطرناک و ضروری . نمی شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی شود کسی را از آن نهی کرد . زندگی با وجود آن ها سخت و بدون آن ها ساده . اما بی بو و خاصیت است . این چالش تناقض یا جنگی است که به نظرم همه آن هایی که کتاب را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه این آدم ها لحظاتی داشته اند که در آن می توانسته اند همه چیز را بیخیال شوند ولی ... نشده اند و زندگی نوینی را بدون کتاب ها ادامه دهند ولی ... نداده اند . این تاریخ نگاری یک رابطه است , چون یادم رفت بگویم که من همیشه دلم می خواست با یک کتاب ازدواج کنم
حبیبه جعفریان . همشهری داستان

لج

کوتاه شان کردمشان
لج کردم
برخلاف همیشه
بیشتر برهم ریختم

جمعه، تیر ۳

رنج های درونی

اینجا نشسته است همین جا بیخ گلویم همان جا که وقتی دست می کشی کمی برجسته است بغضم را می گویم هی فرو می خورم هی نهیب می زنم بس کن از نو شروع نکن هی خودم را بغلم می کنم و می خواهم آرامش کنم امان نمی دهد ولی انگار . درد همه سالهای زندگی را که آمدند و رفتند را می خواهد یکجا خالی کند کار هر روزش شده و من مستاصل فقط نگاهش میکنم زمزمه رفتن و تمام شدن زندگی اش به گوشم می خورد و دیوانه میشوم  سالهایی را می بینم هر لحظه نخواسته باشد و بوده هر لحظه تلاش کرده و اکنونش , دائم به دلیل بودنش روزها و همه زندگی می اندیشد و چیزی دست گیرش نمی شود
یادش رفته بود ؛ دو پایش فقط آنها  حضور دارند ولاغیر . یادش می رود تنها  باید روی همان ها بیاستد زمین زیر پایش سفت نیست و زندگی آنی نیست در کتاب ها می خواند آدم ها را طور دیگری ببیند همانی که هستند نه بیشتر و رابطه ها فرق کرده همین چند روز پیش با دیدن یک نمایش جواب سوال هایت را   یک جورهایی گرفتی  چرا زود یادت می رود  ؟ نمی خواهی درک کنی معنی واقعی زندگی را تا  کی قرار است با فانتزی های ذهنی ات روزها سپری شوند
آن وقت است که می مانم باید امیدوارش کنم یا سرزنش . وای دختر , دختر , دختر از دست خیلی چیزها خسته ام و این خستگی را نمی توانم بگویمش تنها سردردهای پیاپی اش رو می توانم در تو ببینم . کاش همه این رنج کشیدن ها تمام گردد کاش بفهمی زندگی رنج دارد تنهایی و مشقت پی اش می آید , اعتمادی در کار نیست تنها می توانم بوسه ای روانه ای پیشانی ات کنم همین شجاع باش

واقعی

عشق واقعی ققنوس می زاید نه کرکس *
پ نوشت : جمله متعلق به مسافر گران مایه است

پنجشنبه، تیر ۲

خاکستر

عشق از آدمی خاکستری می سازد و از این خاکستر گاهی ققنوس و زمانی کرکسی برمی خیزد

سه‌شنبه، خرداد ۳۱

رازهای هستی

نفس کسی شدن . بند دلت وصل دلی شدن . چشم زدن مژه هایی را شمردن دم و بازدمش را با تمام وجود چشیدن .
می شود !!!! ممکن است !!!! وجود دارد ؟ آدمی می تواند آنقدر دوست بدارد , آنقدر در کسی شنا کند که لحظه های خالی , منفذهای پر و نیمه پر کسی را بشناسد . کسی هست که در تو لانه کند ؟ هست ؟!!! یا گذشته ؟ ,اختصاص به روزهایی داشت که نیستند یا به آدم هایی که در تخیل مان جا خوش کرده اند یا نه حضور دارند هنوز در شهر پرسه می زنند می آیند , می روند , نفس می کشند .
توقع داریم که چه اتفاق بیافتد ؟ که دیگر ی تا کجا بیاید تا کجا دوست بدارد و تا کی ؟ مگر خودمان چگونه ایم ؟ هستیم برای یکدیگر , حضور داریم ؟ یا نه تنها باید و نباید می سازیم .
کور شده ام ؟؟؟ !!! سقلمه ای حواله خودم می کنم , هی ! کجایی ... ؟ زمین است . می دانی ؟ سرزمین دیکتاتورهاست . اینجا زندگی می کنی . بلد نیستی , یاد نگرفتی حصار نسازی باید و نباید نباشد . تنها خود خواهی و میل تو جریان داشته باشد . پس او چه ؟
عزیز دلم زندگی را  یاد گرفتن فرق دارد زندگی را چشیدن , آدم ها را میان لحظه هایت نشاندن آنی نیست که می پنداری . خط بزن از نو بنویس . غلط هایت جا انداخته اند روی صفحه روزهایت ؛  سخت است  ,دلتنگی و هزار ویک غم با خودش می آورد .
هنوز می خواهی بدانی نفس شدن نفس کسی شدن ممکن است یا نه ؟!!! امکان دارد سالها بگذرند اتفاقات بیایند و از تو رد شوند و نفس کسی باشی و باشد !
این همان جای زندگی است کم می آوریم یا نه . کامل نیستیم که تکامل را طلب کنیم . در راه جا می زنیم ؟ هم مسیر می مانیم , حاضریم تاول های یکدیگر را شاهد باشیم و مرهم نه زخم ؟ حاضریم بگذریم از خود ؟ از قسمت ها و لحظهای دوست داشتنی که انتظارش را می کشیم ... حاضریم حتی اگر او نخواست و ما سراسر تمنای وجودش بودیم قید بودنش را به زنیم چرا که  نفس ما دمش به بازدم دیگری بسته است
نفس کسی شدن بزرگترین راز هستی است * و این رازهای هستی بیشمارند و آدمی به شمارگانش می افزاید

پی نوشت : *جمله متعلق به ميم گران قدر است

دوشنبه، خرداد ۳۰

روزی خواهم پرید

بیچاره من مانده ام در این دیار
بی چاره من درجا می زنم مدام
طفلک دلم که هرچه خواست
بی هیچ نیم نگاهی نیده گرفتمش
آه این منم
انسان
همان که دم می زند در تکاپوی کاملی است
بیچاره من
فروختم آزادی و آزادگی به هیچ
بیچاره تو
با به بند کشیدنم حکمرانی می کنی
بیچاره تو
من روزی خواهم پرید

جمعه، خرداد ۲۷

نگرانی

دور افتاده ام
راه را گم کرده ام
هیچ نشانی نیست
حتی ستاره ی قطبی
می چرخم به دور خود
چشمانی رسیدنم را انتظار نمی کشد
دستانی آغوش کشیدنم را لحظه شماری نمی کند
اینجا کسی نگران روح تو نیست
کسی نمی پرسد :
 پرواز روحت اوجی گرفته !!!
می پرسند :
گرسنه ای یا نه
برهنه ای یا نه
نگرانی تنها نان و آب است
انسانیت , آزادگی نیست

پنجشنبه، خرداد ۲۶

گم شدن

با نگاه دنبالت می کنم تا دورها ...
آن جا که نقطه ای می شوی
همراهت می آیم در غربت لحظه هایت
با همه ی زندگیم پشت رد پایت می آیم
تا سلامت طی کنی راهی را که باید گذر کنی
با تفکر از پی ات می دوم
تااوج گرفتنت
اما تو نیم نگاهی به پشت سرت نمی کنی
چه رسد دستی تکان دهی
بی تفاوت
می روی تا آنجا که آسمان و زمین یکی می شوند
و من گم میکنم
تو را و خود را ..

اسفند 82

گریختن

روز به روز دلتنگ و دلتنگ تر می شویم
لحظه به لحظه تنهاتر
باهم هستیم در کنار هم
دست در دست یکدیگر
در حالیکه دور دوریم
آنقدر فاصله هست که جرات خیره شدن را نداریم
می گریزیم از یکدیگر
              از دلتنگی های هم
می ترسیم از شکست هایمان
از افتادن هایمان
پا به پای هم می رویم
بی اینکه بخواهیم تلاشی برای شناختن
 خودمان
احساساتمان
یا
هم پایمان داشته باشیم
                            اسفند 82

             

نهفته

می شد آدمی این همه پنهان نبود !
احساسش در زوایای وجودش گم نمی شد !
 تمام گفته های دلش هویدا  !!!
اسرار مگوی قلب و روحش آشکار بود
چشمان آدمی را  خواند
آن نهفته را دید
                                                اسفند 82

جمعه، خرداد ۲۰

جرات

کاش جراتش را داشتم
     تا ناگفته ها را بگویم
    حرف های فروخورده ام را
                  بغضم را
                  کینه ام را
                 محرومیتم را
اما باید پرداخت    بهای گفته
                       بهای اندیشه 
                       بهای رشد
                       و بلوغ را ...
بهمن 82

تاریخ روزها

کاش می شد دید
آن سوی تاریخ
         زمان
         آینده
ایستاد و دید
چه گذشته
ظلم ها
فتنه ها
نیرنگ ها
تجاوزها
بر سر این مردم آمده
کاش می شد  ...
اما اگر چشم اندازی وسیع
تفکر و اندیشه ای دور
داشته باشیم
می توانیم
بی شک
تمام پرده ها را بر میداریم
تاریخ ...
همیشه باقی است
تاریخ این دوره خواندنش شاید دور نباشد
بهمن 82 




پنجشنبه، خرداد ۱۹

دور و نزدیک

چه دور شده ای
غریبه ای !!!
نگاهت سرما بر جانم می نشاند
کاش دور بودی
ولی
نزدیک تر از نفس های رو پوست زندگی ام بودی

بهمن 82

دو گانگی

خیره شده بود با التماس به او چشم دوخته بود .
زار می زد . در چشمانش تقاضای بخشش بود.
اما 
درونش در آن انتهای وجودش بیزاری و نفرت خانه کرده بود .
نفرت از انسان ها , کلمات و او 
نفرت از خودش 
خیره شد به بی انتهایی تا شاید این تعلیق خلاصش کند


دوشنبه، خرداد ۱۶

بی پروا

چشم در چشمش دوخته بود , حس می کرد به اعماق آن دست نیافتنی راه پیدا کرده می دیدش . تاریک روشن بود . خاکستری .
خاکستری . . . خلاف آنچه می پنداشت آنچه فکر میکرد . خاکستریش رو به تیرگی می رفت  یا به روشنی ؟!!!
به سیاهی چشم هایش که خیره شد صدای درونش را می شنید  بی هیچ دگرگونی میگفت آنچه بود . لبانش خلاف قلبش سخن میگفت . او بود همان که می اندیشید می شناسدش با تمام جزئیات ........ اما نه او نبود ممکن نبود
شک کرد کرد . لرزید . طغیان کرد او همانی بود که می دید ! ! !
بی هیچ پروایی دروغ می گفت . بی هیچ نگرانی ویران می کرد .

بهمن 82


سکون

در نهاد آدمی , در اعماق قلبش چه نهفته ؟ چه نهیبش می زند ؟
چه چیز او را وا می دارد تا قرقره ی این بادبادک را رها نکند .
زیر این خاکستر سرد شاید تراشه ای وجود دارد که هنوز سرخ است . سرخ از آتش و آماده ی مشتعل شدن
همیشه درو راهی وجود دارد و  به امید نشانی , راهنمایی شاید سالها صبر کنی تا دستی یکی از دو راه را مشخص کند .
درفضای  بی تفاوتی سیر میکرد   در بی احساسی  که هیچ چیز را امیدی نبود .نه  رضایت و نه غم . روزگار می گذشت و نشانی از ناشناخته دریافت نمی کرد . تنها سکون بود و سکوت . همچو مردابی که راه به دریایی ندارد
بهمن 82

پینوشت : به پیشنهاد یک دوست نوشته های سالهای گذشته  به فضای مجازی راه می یابند