جمعه، تیر ۳

رنج های درونی

اینجا نشسته است همین جا بیخ گلویم همان جا که وقتی دست می کشی کمی برجسته است بغضم را می گویم هی فرو می خورم هی نهیب می زنم بس کن از نو شروع نکن هی خودم را بغلم می کنم و می خواهم آرامش کنم امان نمی دهد ولی انگار . درد همه سالهای زندگی را که آمدند و رفتند را می خواهد یکجا خالی کند کار هر روزش شده و من مستاصل فقط نگاهش میکنم زمزمه رفتن و تمام شدن زندگی اش به گوشم می خورد و دیوانه میشوم  سالهایی را می بینم هر لحظه نخواسته باشد و بوده هر لحظه تلاش کرده و اکنونش , دائم به دلیل بودنش روزها و همه زندگی می اندیشد و چیزی دست گیرش نمی شود
یادش رفته بود ؛ دو پایش فقط آنها  حضور دارند ولاغیر . یادش می رود تنها  باید روی همان ها بیاستد زمین زیر پایش سفت نیست و زندگی آنی نیست در کتاب ها می خواند آدم ها را طور دیگری ببیند همانی که هستند نه بیشتر و رابطه ها فرق کرده همین چند روز پیش با دیدن یک نمایش جواب سوال هایت را   یک جورهایی گرفتی  چرا زود یادت می رود  ؟ نمی خواهی درک کنی معنی واقعی زندگی را تا  کی قرار است با فانتزی های ذهنی ات روزها سپری شوند
آن وقت است که می مانم باید امیدوارش کنم یا سرزنش . وای دختر , دختر , دختر از دست خیلی چیزها خسته ام و این خستگی را نمی توانم بگویمش تنها سردردهای پیاپی اش رو می توانم در تو ببینم . کاش همه این رنج کشیدن ها تمام گردد کاش بفهمی زندگی رنج دارد تنهایی و مشقت پی اش می آید , اعتمادی در کار نیست تنها می توانم بوسه ای روانه ای پیشانی ات کنم همین شجاع باش

هیچ نظری موجود نیست: