یکشنبه، آبان ۷

ظرف هاي كوچك وجودي ام

از امنيت صحبت كرديم و اينكه من در آن مكان احساس امنيت مي كنم يا نه . حس امنيت كجاها و نزد چه كساني ايجاد مي شود ؟!!!
بزرگ شدن، ظرف وجودي آدمي؛ آن كاسه تبتي را جلوي چشم هايم به نمايش دراورد ظرف صبر و خشم وعشق و پذيرش حتي دوست داشتن خود كه چه مايه كم است و  ...و من چه همه ابعاد وجودي ام كوچك است حس شرم و خشم داشتم از اين همه بر يك مدار ماندن در پس تجربه ها و خواندن ها هيچ نبود رشدي وجود نداشت و من بيهوده  ... شايد به قول دكتر مهم نيست در حال حاضر كه رو به بزرگ شدن است اگرچه كه بنظرم آمد اين همه سال آب در هاون كوبيده ام و بيشتر منزجر شدم تا اينكه به بي خيالي بزنم و يا حتي خوشحال شوم.  
چه بي انگيزه ام براي همه چيز شايد دچار افسردگي مزمن باشم ؟ شوخ طبعي چقدر از من دور است و بيگانهاا

جملهء بي قراريت از طلب قرار توست

جلسه پانزدهم
حس خشم و آنچه كه در درونم هست و يا در ناخوداگاهم در عمق تاريكي ها زندگي مي كند بي ا ينكه بشناسمش. چقدر حس ها اتفاقات و تاثيراتشان در ما نهفته است و ما نمي دانيمشان مثل دو موجود جدا و بهم پيوسته باهم زير يك جان نفس مي كشيم .
از مادر گفتم و حس خشمي كه هست . واقعا مي شود هم خشم داشت و هم دوست ؟  حس هاي متفاوت متضاد در كنار هم. شايد از قضاوت شدن واهمه دارم البته كه نه فقط قضاوت شدن خودم، حتي مادر، و اين ذهنم را مي خورد. و بعد با خودم مي گويم: خب بشوم مهم نيست. اميدوارم بجايي برسم كه اهميتي نداشته باشد هيچ قضاوت و نظري. اگرچه كه خيلي از قضاوت ها و اتفاقات با خودشان رشد بهمراه دارد و البته تخريب نيز هم 

.
دوازده روز از آخرين جلسه گذشته است و در اين بين مرگي ديگر اتفاق افتاد كسي كه مي شناختمش كودكي و نوجواني اش را ديده بودم روزهاي سختش را و شنيدن خبر آنقدر برايم ناگوار بود كه گويي يكي از  اعضاء خانواده خود را از دست داده ام . و دائم خود را جاي الف مي گذاشتم اويي كه تنها برادرش بود ديگر نبود و حس كردم همهء آن تنهايي و درد را . از شركت تا خانه گريه كردم مگر مي شد خودم را نگه دارم . وقتي تصورش مي كردم مي خواستم اين من باشم قبل از مامان غزاله محسن و آرش . مرگ خود آدمي شايد راحتي باشد و نفس آخر كه بلاخره تمام شد اما مرگ عزيزان آن ها كه به جان دوستشان داري با خودش رنج بسيار دارد رنجي كه تو را مي بلعد و شايد بزرگ نيز هم. 
وقتي گفتم الكل مي تواند جاي آب را  در بدن انسان بگيرد و جاي مولكول ها باهم عوض مي شوند.دريا پرسيد: آزمايش كردي ؟ گفتم نه اما بنظرم اين طور مي‌آيد كه بدن نسبت به آن واكنش نشان مي دهد . گفت: ولي واقعا همين است و ثابت شده كه اين اتفاق مي افتد، حيف شد وگرنه داشمند مي شدي. ديدم اين روزها به جواب دو تا از سوال هاي ذهني ام رسيده ام.  
جمله بي قراريت از طلب قرار توست طالب بي قرار شو تا كه قرار آيدت
اين جمله اين روزها خيلي آرامم مي كند و هربار كه مي‌خوانمش آن  همه بي‌قراري را انگاري دليلي هست كه بي جهت نيست و بقول سروش : تو طالب بي قرار باش و بگو من همين را مي خواهم، مي خواهم بي قرار باشم خواهي ديد كه قرار به سراغ تو مي آيد. و در كل بي قراري بهتر از اين است كه جزم انديش باشي. و ديگري درگيري ذهني ام راجع به بشر بود و چرا همه را جزئي از خودش و خانواده اش نمي‌داند و رفتارش با سايرين به مثابه رفتارش با اعضا خانواده ا نيست؟  غم و شادي جامعه آنقدرها درگيرش نمي كند.  بنظرم كه اين در نهاد آدمي است چراكه  اگر بنا بود اين رفتار يكسان را داشته باشه فراتر از ظرفيتش عمل مي‌كرد و طبعا خيلي زود از بين مي رفت بر اثر اين همه فشار و رنج و چيزي از آدمي باقي نمي‌ماند. موضوع ديگر ؛ من و امثال من به طبيعت فرار نمي كنيم بلكه از شهر به مامن و زيستگاه اصلي خودمون مي رويم. از جامعه نمي‌گريزيم چراكه اگر قرار بود از جامعه بگريزيم خودمان جمع تشكيل نمي داديم. اما ما باهم به دل طبيعت ميرويم چراكه خواستگاه اصلي بشر اين محيط است. به همين دليل است كه در اين محيط حس آرامش دارد و گويي جزئي از اوست. آهن و ماشين و سيمان محيطي كه خودش بعدها براي خودش ساخت  بنظرم كه برخلاف طبيعت خودش و طبيعت دنيا او را پيش برد. برايم جالب بود كه در يزد از خاك همان زميني كه در آن بنا ساخته مي شد خشت مي ساختند يعني از طبيعت منطقه براي بقا خودشان استفاده مي كردند اما حالا چطور ؟؟؟؟؟

جلسه چهاردهم

قرار گرفتن. از آن كلمه هاي ديرآشنايي است كه هنوز نمي شناسمش. براي روزها حتي ماه ها يكجا ماندن.  
پرسيد اين روزها چه چيز بيشتر اذيتم مي كند و كمتر از يك ساعت قبل موبايلم را گم كرده بودم ...آنقدر ذهنم درگير اين ماجرا بود كه هرچه اين چند روز تلاش كردم قسمت هايي از جلسه را بياد بياورم بيهوده بود فقط بخش هاي كمي از آن روز را مي توانم بياد بياورم اينكه در مورد خشم حرف زدم و پس زدن حس هايي كه شايد از گم شدن يا از دست دادن برايم مي آيد . و اينكه سوگواري كه براي از دست دادن پدر داشتم كافي نبوده (كه بنظرم اقتضاي كودكي شايد همان ميزان بود و گفتم كه حداقل اين سالهاي آخر درگيرش مي شوم و غم عميقي از اين نبودن حس مي كنم و شايد دو ماه ذهنم را به خودش مشغول مي كند). و موضوعي كه راجع به تصميمي كه قطعي نيست صحبت كرديم . هنوز نمي دانمش شايد تا آنجا كه لازم است رفتم.              
حس مي كنم ميان كوير به هواي آب چاه آبي كنده ام و در نهايت به خشكي رسيده ام بنظر مي آيد شبيه زمين لم يزرع خشكي هستم جلسات كه پيش مي رود حس مي كنم خالي ام .
خود را دوست داشتن شايد ابتدايي تريني است كه يادگرفتنش از واجبات است و من ناتوانم حتي الفبايش را نمي دانم

جمعه، مهر ۱۴

هیچ جا


بودن , ماندن , تعلق خاطر چه فرقی می کند؟؟!!!گاهی میان گفتگوهایمان می خواهیم نباشیم میان چالش هایمان ول کنیم. حتی در میان حرف های عاشقانه مان نهیب می زنیم که کجای دنیا ایستاده ایم ؟ و معنای زندگی در چه نهفته ! میخواهیم  هیچ چیز نباشد حتی آنجا که حضور داریم . اوج خوشی در همه چیز  بی معنا می شود و می مانیم که زندگی به کجایش می تواند پرتابمان کند؟ میان دنیای دیگر میان جایی که هیچ جا نیست!!!
پ ن : اينو ٢٠١٢ نوشته بودم و فيس بوك دوباره يادآوري كرد. گاهي گمان مي كنم هنوز به همان ميزان فهمم از زندگي و اتفاقات گنگ و نامفهوم است 

یکشنبه، مهر ۹

جلسه دوازدهم:خشم

جلسه دوازدهم : خشم
همه چيز در كنترلم باشد و مشرف باشم به آن، به نوشتن به سفر و درانتها رابطه. گاهي موضوعات به يكديگر بسط داده نمي شود اما حدس زدن و كليد اتصال را زدن سخت نيست 
هول بودن عجله داشتن بي قرار شدن براي رفتن، و فرار كردن از رويدادها و گذشته ، احساساتي كه جامانده. نقشه را دستت ندادم تا بخواهي سريع تر برسي و تيك مورد نظر را بزني. وقتي به كمال گرايي فكر مي‌كنم بيهودگي اش بزرگ تر مي شود بسان بادكنك . فتح كنم كه در آخر چه اتفاقي بيافتد؟ مسير را نبينم و رسيده باشم بي اينكه در طول راه چشم انداز را نظاره كرده باشم؟! ياد داستان روغن و قاشق افتادم  و در نهايت اينكه ياد بگيريم زندگي را زندگي كنيم و حواسمان باشد از بهترين ها و در عين حال سخت هاست.
از خشم فرار مي كنم و در انتهاي جلسه گريزي مي زنم به آن، منظور همين بود و گفت: در جلسات وقتي در موقعيت خشم قرار مي گيري خودت را رها كن تكانه ها و تصورات، فرار نكن. تصويرسازي ها را تا انتها كه بروم، جرات كنم بايستم و روبرو شوم گمانم بسيار موضوعات و انسان ها و موقعيت ها از لايه هاي زيرين دفن شده به ظهور مي رسند و من آنگاه مي توانم زخم رابهتر ببينم و رهاشوم و شايد ابتداي راه همين باشد .  غلبه مي كنم مي خواهم ميان آتش بياستم و تماشا كنم مي دانم ترس دارد مي دانم تمام من دلهره مي شود اما ميانش كه باشم تمام مي شود درونش كه مي روي كوچك مي شود ديده مي شود .
حس مي كردم در مقابل حرفش گارد دارم و شايد حتي خشم. وقتي گفت: مي خواهي همه چيز مثل نوشتن در مشتت باشد و كنترل داشته باشي. به نظرم مي رسيد چرا آنچه كه بنظرم تخصص مي رسد نبايد در مهارم باشد و بتوانم كنترلش كنم؟ چرا حس و حالم كنترل ماجرا را دست بگيرد؟ و فرمان دست من نباشد ؟ در ميان مي توانستم تعصبم و خشمم را ببينم شايد از حرف بعدش مي گريختم ...
اما خوب كه نگاه مي كنم در رهايي حسي هست كه وصف نمي شود گويي در حال پروازي و در عين حين بهترين هايي از راه مي رسد در پسش وجد هست و گويي با تمام زندگي مي رقصي و مي تواني با ملودي ها در فضا پراكنده شوي 
سه شب سيگار نكشيدم و به خود تبريك گفتم و شب چهارم در ميان دوستان مقاومتم شكست مي شود از نو شروع كرد به اميد موفقيت .
از خشم كه حرف  مي زنم از چه حرف مي زنم ؛ آن حسي كه نه خيلي عيان است و نه خيلي پنهان ذغال زير خاكستر نيست ذغال مشتعلي است كه نيازمند يك باد است يا حتي يك نسيم كه گر بگير و تا مغز استخوانش سرخ شود. يحتمل خشم من اين گونه ديده مي شود در يك نگاه. چراكه خود مي بينم چطور از حالت آرامش و معمول تغيير حالت مي دهم و شايد به همان سرعت هم فروكش ميكند و يا كينه اي از مجادله در من نمي ماند و از ياد مي برم اما مي بينم چطور شمشير تيزم آماده براي مبارزه است ... مي خواهم اينبار روبروي همين خشم بايستم ببينمش و به صلح برسم

سيزدهم: كِشندگي و كُشندگي


گاهي خود را ديدن از سخت ترين هاست، تجربه اشجانكاه بودخشم برايم تقبيح شده است و از نشانه هايضعف محسوب مي شود نمي پسندمش و اين ديدن گوييفشار زيادي برايم داشت دلم مي خواست آنجا نباشم بزنمبيرون و گريه كنم، حس مي كنم آوار بررويم ريخته فشارزيادي را حس مي كنم و شايد اين تغيير هورمون هم بيتاثير نباشدلحظه هاي آخر مي توانستم ديواري كه درحال بالا رفتن بود را ببينم، گويي حضور آزارم ميداد حسدلسوزي شخص دوم بيشتر از اينكه ارتباط و نزديكي راهديه دهد برايم غريبه بود حتي منزجرم مي كرد نه حتيدكتر بلكه هر شخص ديگري هم كه بود اين حس راداشتم-بجز سي سي دوستي نبوده كه روزهاي تاريك وسختم را بداند شايد به هركدام قسمتي را به اقتضايشرايط گفته باشم اما همه نهاگرچه كه در جايگاه دكتربودن باعث مي شود اجازه حرف زدن از روزهاي تاريك رابه خودم بدهم . روي شانه هايم سنگيني كلافه كننده اي حس مي كنم يك جور استيصال و بي قراري چقدر درون گلويم فرياد هست و گويي رشته هايي به بندم مي كشد رشته هايي كه عذابم مي دهد 
  جسدم را به خيابان مي برم و به هرسو مي كشمشچراقرار ندارم ؟ گاهي فكر مي كنم مي توانم يك هفته در خانهتنها بمانم ؟ يا نه يك هفته جايي نروم حتي سركار؟!!! 
بيش از حد شكسته ام، درد و رنج گذشته براي اين خشمانبار شده مجازم مي كند ؟ خشمي كه به هر ضربه اي بهبيرون مي جهد بمثابه كودكي كه از هر فرصت كوتاهي براي برون ريزي استفاده مي كند!!! و اين نمودش برايم خوشايندنيست.
در راه برگشت به دختر كوچيكي كه دچار فقدان شده فكرمي كردم، به من ٧ ساله شاد كه يكباره دچار تغيير بزرگشد و راستش اين ديدن سخت بود برايم نه اينكه ديدنش برايم اذيت كننده باشد نه !!! بلكه آنقدر خواسته ام نقش قوي و بي عيب داشته باشد كه حالا  با روزهاي بحران ارتباط برقرار كردن سخت است اينكه بخواهم برايش دلسوزي كنم بابت نقص ها و كمبود ها به او حق بدهم ....
چه انتظار بزرگي است كه بخواهم دختري با آن سن و سال بي نقص باشد و تصميمات درست بگيرد و شايد حالا هم ... گفت شلاقم را زمين بگذارم .... گمانم سخت ترين تنبيه ها و سرزنش ها را خودم ترتيب داده ام خوب كه فكر مي كنم به ياد مي آورم روزهاي هشت سالگي را و شايد حتي خودگويي هايم را شرم ها و سرزنش هايي كه خود داشته ام هميشه خواسته ام كامل باشم و بي نقص حتي آن زمان چقدر در اينكه خودم را جايش بگزارم موفق خواهم شد ؟!!! . برايم جالب است كه او راحت مي گرفت زندگي را و هرآنچه كه بود، خيلي اهميتي نمي داد به ظواهر،شبي را به يادمي آورم كه باهم در جاده به شمال سفر ميكرديم تا به عروسي عمه برسيم من و پدر سوار يك جيپ گذري شده بوديم و بعد از مدتي با راننده گرم صحبت شده بود در اين ميان گفتم؛ حالم خوب نيست تهوع دارم و دستش به اولين چيزي كه درون ساك خورد لباس سفيد و نويي بود كه مامان براي مراسم آماده كرده بود، بي درنگ لباس را جلوي دهانم گرفت. مي دانم اگر مامان بود قطعا انتخابش آن لباس نبود بخصوص لباس مهماني، براي مادر زندگي  مقررات داشت و براي او نه، گويي فقط پي دلش مي رفت وقتي آقاي رت گفت: گويي تو فقط به حس هايت احساس مسئوليت داري شايد درست گفته بود  من شايد اين قسمت هاي از وجودم شبيه پدر است. فرداي ان روز لباس را شست خشك  و اتو كرد زندگي برايش راحت تر از آن چيزي بود كه مابقي درگيرش بودند اگرچه كه از كودكي سختي كشيده بود و بار خانواده بر دوش او بود . 
نمي دانم تا يك هفته ديگر مي توانم با اين همه خشم مدارا كنم يا نه كاش پرسيده بودم و راهكاري خواسته بودم نميخواهم در مواجه با ديگران اينقدر راحت بروز كند و زخمي كند . جراحت وارده به خودم چه ميزان است ؟؟؟؟؟!!!  گفت رفتاري كه والدين داشته اند نمونه اش را خودم با خود داشته ام (حداقل برداشتم اين بود) كامل بودن 
تاريك نيست اما درد و رنج دارد اين فضايي كه ميانش چرخ مي خورم.
از خشمي كه نسبت به غزاله و جعفر دارم صحبت كردم و حس ازدست دادن، حش آشناي دوست نداشتني كه زود‌تر از موعد تجربه كردمش و اين حس را دوست ندارم. در اين ميان رسيدم به خود و منشا اين خشم از خود ناشي مي شود حسي كه خودم دارم حس ناتواني و برعرضگي و حماقتي كه هست بر مي گردد به خودم تركه اي كه دست گرفته ام جوان و تيز است.
گويي تمامي ندارد گسترهء اين حس هاي ناخوشايند و صدماتش 
خوشحالم كه سفر هست و اجازه نمي دهد اين هفته ميان اين حجم از ناخوشايند غرق شوم


پ ن: 
خوشحالم سفر هست مجالي براي هيچ حسينيست اگرچه مي بينمشان خيلي نمايان روبرويمايستاده اند وقتي پرسيدم ساباط چيست و پيرمرداشتباه شنيده بود چاپار؛ شماتتش برايم سنگينبود عصبانيتي كه در صدايم موج ميزد را ديدم درحاليكه مي شد راحت تر گذشت، خودم را ميتوانستم تماشا كنم كه گفتم جاي سرزنش معنا رامي گفتيد چاره ساز بود و بعد بابت اشتباهشنيداري عذر خواست 
راجع به عشق حرف زديم و اينكه ويكتورفرانكل درآن بحران و زندان به عشق زنده بود و ... 
حالا هم بغض ام مي گيرد از اين بي عشقي ازاين ترس از اين حفرهء تاريك كه وجودم عميقا كم ونيازش دارد . فكر مي كنم شايد عشقي بزرگتر رابايد تجربه كنم گفتم شايد عشقي همچو شمس وبي تعلقي و در نگاه بزرگتر ديدني برايم نيازاست. در پس اين از دست دادن ها درسم را هنوز ياد نگرفتم گذشتن، تعلق نداشتن بودن در عين نبودن، و راحت رها كردن . اما اين سوگواري ها مگر مي شود كه نباشد ؟ مگر مي شود رها كرد؟!!!
خشمم اين كنار نشسته است
سفر هميشه سوغات با خودش دارد و اين سفركوير دوست داشتني گرم.
بنظرم اراجيف مي گويم
آبي جان الان مسيج زد يكي از دوستانش با دوست دخترش در دريا غرق شدند چند روز پيش در توئيتر ديدم يكي از بچه هاي فعال مدني آگهي ترحيم از دوستش گذاشته و دنيا آنقدر گرد و كوچيك هست كه مي توانيم بهم برسيم ... دوست مشترك آبي جان و ... 
نمي توانم اشك هايم را نگه دارم دنيا خيلي كوتاه و كوچك است گمانم سريع تر از آنچه كه فكر كنيم تمام مي شود و كاش روزها آن طور كه دوست داريم سپري شوند كاش حسرت عشقي، جايي، دوستي، مهري، كاري به دلمان نماند .