یکشنبه، آبان ۷

جملهء بي قراريت از طلب قرار توست

جلسه پانزدهم
حس خشم و آنچه كه در درونم هست و يا در ناخوداگاهم در عمق تاريكي ها زندگي مي كند بي ا ينكه بشناسمش. چقدر حس ها اتفاقات و تاثيراتشان در ما نهفته است و ما نمي دانيمشان مثل دو موجود جدا و بهم پيوسته باهم زير يك جان نفس مي كشيم .
از مادر گفتم و حس خشمي كه هست . واقعا مي شود هم خشم داشت و هم دوست ؟  حس هاي متفاوت متضاد در كنار هم. شايد از قضاوت شدن واهمه دارم البته كه نه فقط قضاوت شدن خودم، حتي مادر، و اين ذهنم را مي خورد. و بعد با خودم مي گويم: خب بشوم مهم نيست. اميدوارم بجايي برسم كه اهميتي نداشته باشد هيچ قضاوت و نظري. اگرچه كه خيلي از قضاوت ها و اتفاقات با خودشان رشد بهمراه دارد و البته تخريب نيز هم 

.
دوازده روز از آخرين جلسه گذشته است و در اين بين مرگي ديگر اتفاق افتاد كسي كه مي شناختمش كودكي و نوجواني اش را ديده بودم روزهاي سختش را و شنيدن خبر آنقدر برايم ناگوار بود كه گويي يكي از  اعضاء خانواده خود را از دست داده ام . و دائم خود را جاي الف مي گذاشتم اويي كه تنها برادرش بود ديگر نبود و حس كردم همهء آن تنهايي و درد را . از شركت تا خانه گريه كردم مگر مي شد خودم را نگه دارم . وقتي تصورش مي كردم مي خواستم اين من باشم قبل از مامان غزاله محسن و آرش . مرگ خود آدمي شايد راحتي باشد و نفس آخر كه بلاخره تمام شد اما مرگ عزيزان آن ها كه به جان دوستشان داري با خودش رنج بسيار دارد رنجي كه تو را مي بلعد و شايد بزرگ نيز هم. 
وقتي گفتم الكل مي تواند جاي آب را  در بدن انسان بگيرد و جاي مولكول ها باهم عوض مي شوند.دريا پرسيد: آزمايش كردي ؟ گفتم نه اما بنظرم اين طور مي‌آيد كه بدن نسبت به آن واكنش نشان مي دهد . گفت: ولي واقعا همين است و ثابت شده كه اين اتفاق مي افتد، حيف شد وگرنه داشمند مي شدي. ديدم اين روزها به جواب دو تا از سوال هاي ذهني ام رسيده ام.  
جمله بي قراريت از طلب قرار توست طالب بي قرار شو تا كه قرار آيدت
اين جمله اين روزها خيلي آرامم مي كند و هربار كه مي‌خوانمش آن  همه بي‌قراري را انگاري دليلي هست كه بي جهت نيست و بقول سروش : تو طالب بي قرار باش و بگو من همين را مي خواهم، مي خواهم بي قرار باشم خواهي ديد كه قرار به سراغ تو مي آيد. و در كل بي قراري بهتر از اين است كه جزم انديش باشي. و ديگري درگيري ذهني ام راجع به بشر بود و چرا همه را جزئي از خودش و خانواده اش نمي‌داند و رفتارش با سايرين به مثابه رفتارش با اعضا خانواده ا نيست؟  غم و شادي جامعه آنقدرها درگيرش نمي كند.  بنظرم كه اين در نهاد آدمي است چراكه  اگر بنا بود اين رفتار يكسان را داشته باشه فراتر از ظرفيتش عمل مي‌كرد و طبعا خيلي زود از بين مي رفت بر اثر اين همه فشار و رنج و چيزي از آدمي باقي نمي‌ماند. موضوع ديگر ؛ من و امثال من به طبيعت فرار نمي كنيم بلكه از شهر به مامن و زيستگاه اصلي خودمون مي رويم. از جامعه نمي‌گريزيم چراكه اگر قرار بود از جامعه بگريزيم خودمان جمع تشكيل نمي داديم. اما ما باهم به دل طبيعت ميرويم چراكه خواستگاه اصلي بشر اين محيط است. به همين دليل است كه در اين محيط حس آرامش دارد و گويي جزئي از اوست. آهن و ماشين و سيمان محيطي كه خودش بعدها براي خودش ساخت  بنظرم كه برخلاف طبيعت خودش و طبيعت دنيا او را پيش برد. برايم جالب بود كه در يزد از خاك همان زميني كه در آن بنا ساخته مي شد خشت مي ساختند يعني از طبيعت منطقه براي بقا خودشان استفاده مي كردند اما حالا چطور ؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: