یکشنبه، مهر ۹

سيزدهم: كِشندگي و كُشندگي


گاهي خود را ديدن از سخت ترين هاست، تجربه اشجانكاه بودخشم برايم تقبيح شده است و از نشانه هايضعف محسوب مي شود نمي پسندمش و اين ديدن گوييفشار زيادي برايم داشت دلم مي خواست آنجا نباشم بزنمبيرون و گريه كنم، حس مي كنم آوار بررويم ريخته فشارزيادي را حس مي كنم و شايد اين تغيير هورمون هم بيتاثير نباشدلحظه هاي آخر مي توانستم ديواري كه درحال بالا رفتن بود را ببينم، گويي حضور آزارم ميداد حسدلسوزي شخص دوم بيشتر از اينكه ارتباط و نزديكي راهديه دهد برايم غريبه بود حتي منزجرم مي كرد نه حتيدكتر بلكه هر شخص ديگري هم كه بود اين حس راداشتم-بجز سي سي دوستي نبوده كه روزهاي تاريك وسختم را بداند شايد به هركدام قسمتي را به اقتضايشرايط گفته باشم اما همه نهاگرچه كه در جايگاه دكتربودن باعث مي شود اجازه حرف زدن از روزهاي تاريك رابه خودم بدهم . روي شانه هايم سنگيني كلافه كننده اي حس مي كنم يك جور استيصال و بي قراري چقدر درون گلويم فرياد هست و گويي رشته هايي به بندم مي كشد رشته هايي كه عذابم مي دهد 
  جسدم را به خيابان مي برم و به هرسو مي كشمشچراقرار ندارم ؟ گاهي فكر مي كنم مي توانم يك هفته در خانهتنها بمانم ؟ يا نه يك هفته جايي نروم حتي سركار؟!!! 
بيش از حد شكسته ام، درد و رنج گذشته براي اين خشمانبار شده مجازم مي كند ؟ خشمي كه به هر ضربه اي بهبيرون مي جهد بمثابه كودكي كه از هر فرصت كوتاهي براي برون ريزي استفاده مي كند!!! و اين نمودش برايم خوشايندنيست.
در راه برگشت به دختر كوچيكي كه دچار فقدان شده فكرمي كردم، به من ٧ ساله شاد كه يكباره دچار تغيير بزرگشد و راستش اين ديدن سخت بود برايم نه اينكه ديدنش برايم اذيت كننده باشد نه !!! بلكه آنقدر خواسته ام نقش قوي و بي عيب داشته باشد كه حالا  با روزهاي بحران ارتباط برقرار كردن سخت است اينكه بخواهم برايش دلسوزي كنم بابت نقص ها و كمبود ها به او حق بدهم ....
چه انتظار بزرگي است كه بخواهم دختري با آن سن و سال بي نقص باشد و تصميمات درست بگيرد و شايد حالا هم ... گفت شلاقم را زمين بگذارم .... گمانم سخت ترين تنبيه ها و سرزنش ها را خودم ترتيب داده ام خوب كه فكر مي كنم به ياد مي آورم روزهاي هشت سالگي را و شايد حتي خودگويي هايم را شرم ها و سرزنش هايي كه خود داشته ام هميشه خواسته ام كامل باشم و بي نقص حتي آن زمان چقدر در اينكه خودم را جايش بگزارم موفق خواهم شد ؟!!! . برايم جالب است كه او راحت مي گرفت زندگي را و هرآنچه كه بود، خيلي اهميتي نمي داد به ظواهر،شبي را به يادمي آورم كه باهم در جاده به شمال سفر ميكرديم تا به عروسي عمه برسيم من و پدر سوار يك جيپ گذري شده بوديم و بعد از مدتي با راننده گرم صحبت شده بود در اين ميان گفتم؛ حالم خوب نيست تهوع دارم و دستش به اولين چيزي كه درون ساك خورد لباس سفيد و نويي بود كه مامان براي مراسم آماده كرده بود، بي درنگ لباس را جلوي دهانم گرفت. مي دانم اگر مامان بود قطعا انتخابش آن لباس نبود بخصوص لباس مهماني، براي مادر زندگي  مقررات داشت و براي او نه، گويي فقط پي دلش مي رفت وقتي آقاي رت گفت: گويي تو فقط به حس هايت احساس مسئوليت داري شايد درست گفته بود  من شايد اين قسمت هاي از وجودم شبيه پدر است. فرداي ان روز لباس را شست خشك  و اتو كرد زندگي برايش راحت تر از آن چيزي بود كه مابقي درگيرش بودند اگرچه كه از كودكي سختي كشيده بود و بار خانواده بر دوش او بود . 
نمي دانم تا يك هفته ديگر مي توانم با اين همه خشم مدارا كنم يا نه كاش پرسيده بودم و راهكاري خواسته بودم نميخواهم در مواجه با ديگران اينقدر راحت بروز كند و زخمي كند . جراحت وارده به خودم چه ميزان است ؟؟؟؟؟!!!  گفت رفتاري كه والدين داشته اند نمونه اش را خودم با خود داشته ام (حداقل برداشتم اين بود) كامل بودن 
تاريك نيست اما درد و رنج دارد اين فضايي كه ميانش چرخ مي خورم.
از خشمي كه نسبت به غزاله و جعفر دارم صحبت كردم و حس ازدست دادن، حش آشناي دوست نداشتني كه زود‌تر از موعد تجربه كردمش و اين حس را دوست ندارم. در اين ميان رسيدم به خود و منشا اين خشم از خود ناشي مي شود حسي كه خودم دارم حس ناتواني و برعرضگي و حماقتي كه هست بر مي گردد به خودم تركه اي كه دست گرفته ام جوان و تيز است.
گويي تمامي ندارد گسترهء اين حس هاي ناخوشايند و صدماتش 
خوشحالم كه سفر هست و اجازه نمي دهد اين هفته ميان اين حجم از ناخوشايند غرق شوم


پ ن: 
خوشحالم سفر هست مجالي براي هيچ حسينيست اگرچه مي بينمشان خيلي نمايان روبرويمايستاده اند وقتي پرسيدم ساباط چيست و پيرمرداشتباه شنيده بود چاپار؛ شماتتش برايم سنگينبود عصبانيتي كه در صدايم موج ميزد را ديدم درحاليكه مي شد راحت تر گذشت، خودم را ميتوانستم تماشا كنم كه گفتم جاي سرزنش معنا رامي گفتيد چاره ساز بود و بعد بابت اشتباهشنيداري عذر خواست 
راجع به عشق حرف زديم و اينكه ويكتورفرانكل درآن بحران و زندان به عشق زنده بود و ... 
حالا هم بغض ام مي گيرد از اين بي عشقي ازاين ترس از اين حفرهء تاريك كه وجودم عميقا كم ونيازش دارد . فكر مي كنم شايد عشقي بزرگتر رابايد تجربه كنم گفتم شايد عشقي همچو شمس وبي تعلقي و در نگاه بزرگتر ديدني برايم نيازاست. در پس اين از دست دادن ها درسم را هنوز ياد نگرفتم گذشتن، تعلق نداشتن بودن در عين نبودن، و راحت رها كردن . اما اين سوگواري ها مگر مي شود كه نباشد ؟ مگر مي شود رها كرد؟!!!
خشمم اين كنار نشسته است
سفر هميشه سوغات با خودش دارد و اين سفركوير دوست داشتني گرم.
بنظرم اراجيف مي گويم
آبي جان الان مسيج زد يكي از دوستانش با دوست دخترش در دريا غرق شدند چند روز پيش در توئيتر ديدم يكي از بچه هاي فعال مدني آگهي ترحيم از دوستش گذاشته و دنيا آنقدر گرد و كوچيك هست كه مي توانيم بهم برسيم ... دوست مشترك آبي جان و ... 
نمي توانم اشك هايم را نگه دارم دنيا خيلي كوتاه و كوچك است گمانم سريع تر از آنچه كه فكر كنيم تمام مي شود و كاش روزها آن طور كه دوست داريم سپري شوند كاش حسرت عشقي، جايي، دوستي، مهري، كاري به دلمان نماند .

هیچ نظری موجود نیست: