یکشنبه، مرداد ۹

صفر و یک

نگاش  می کردی  نگاه از تو می دزدید دلش بغل می خواست  یه بغل که توش مهر داشته باشه دوست داشتن و دوست داشته شدن یه بغلی که وقتی اشگهاش داره می ریزه خودش و توش قایم کنه , بازوهایی که محکم تو خودش بگیردش و خیره بشه تو چشمهاش و بخواد سرک بکشه به یه قسمت های از وجودش ,آدمی که بی پروا بره جلو و بد قلقی هاش رو تحمل کنه و با بد اخمی هاش جا نزنه و از جنس صفر و یک نباشه و هم پای رفتن و موندن هم باشه . نگاهش کردم داشت از هم می گسیخت و آوار روزها روی  بازوهاش در حال فرو ریختن بود  به روی خودش نمی آورد و فرار می کرد تا مبادا راز دلش بر ملا بشه

نیش

چیزی در من است شبیه هیچ چیز نیست و من کلمه ای برای جهش به بیرون پیدا نمی کنم و او دائم در من می خزد و نیش می زند . کاش زهر ی کشنده داشت نه اینکه دائم بی قراری باشد و علاجی نباشد برای خلاصی .

یکشنبه، مرداد ۲

سیگار

کتاب های نخوانده مثل سیگارهای نکشیده حسرت به دلت می گذارند و دائم صدایت می کنند

سه‌شنبه، تیر ۲۸

آدم روزهای سخت

کسی هست جانتان به جانش بند باشد ؟ کسی هست اگر نباشد ؛ نخواهید نمانید نتوانید و نباشید . کسی هست آنقدر باشد آنقدر حواسش پی شما باشد آنقدر زیر و بم احساستان را بداند ؟ حساب قهر.  اخم. خنده تان را داشته باشد و پی هر دلتنگی تان بداند چیست و پشت هر حرفتان چه خوابیده ؟ انسانی که تو نخواهی و نخواهد اما همه ی نقش های زندگی تو را استادانه به خودش اختصاس دهد . فداکاریش هراس بودنی در تو بیاندازد که بخواهی نیست شوی ؟  می شناسید انسانی را که برایش حاضر باشید جان بدهید نه از پشت کلمات ... نه ... از تمام روزهای خوش و زندگی تان بگذرید ؟ چرا که بی توقع . بی چشم داشت بوده است . احساسش را بی پرده بی کادو نشان داده . بزرگ منشی هیچ گاه در او خودنمایی نکرده باشد و با تمام بودن هایش انسانیتش را ندیده باشید ؟ بس که بی دریغ و بی توقع , بی ادعا و عاری بوده است .
این جاست همین جا کنار من , کنار ما . نمی بینیمشان . همین که عزم رفتن کنند از خواب بیدار می شویم گاهی دیر گاهی به موقع . آن زمان است که می خواهی لبالب از حضورش , وجودش , مهرش و رفتارش شوی . می خواهی او باشی و چقدر نبودنش فرو می پاشدت . نیستت می کند . می خواهی تقسیم شوی به کوچکترین ها . حسرت همه ی لحظه هایت را پر می کند . حسرت سپری شدن لحظه های بی او . حسرت آغوش گرم و بی توقعش.
آدم من هست . کنار من نفس می کشد . حساب همه ی حضور و غیاب هایم را دارد حساب همه ی خردن شدن ها و پا گرفتن هایم را .روزهای  عاشقی ام را می بیند و برای دیدارهایم رنگ انتخاب می کند . با هراس از پی ام می آید و روزهای شادم را جشن می گیرد , لحظه های دلتنگی ام را می شمارد . آدم من هست و من وقتی نگاه ام به چشمان سرخ از دردش خیره می شود وحشی می شوم هراس رفتنش نیستم می کند . گدازه های آتشفشان در من روحم را از بین می برد و هراسی ویران گر تا مرز نابودی می کشاندم

دوشنبه، تیر ۲۰

در لحظه های واقعی باشیم

گاهی باید گوشی تلفن را برداریم , صدایی را بشنویم و گاهی لازم است رو در رویش بنشینیم و احوالش را بپرسیم . هیچ یک از راه های ارتباطی تو را اویی که در درونت نشسته را منتقل نمی کند . می خواهی در آغوش بگیریش , چشمانت را به سیاهی چشم هایش بدوزی , حرارت بدنش را لمس کنی , خشم , ناراحتی , غم یا شادی اش را ببینی . عمق جراحت اش را درک کنی و همه اینها  تنها با دیدن , شنیدن صدا و لمس کردنش به تو منتقل می شود . گاهی باید درخواستت را با تمام وجودش حس کند . 
بودن ها و نبودن هایمان را جیره بندی می کنیم به سهم حضورمان چیزی نمی رسد بس که همه را مجازی خرج کرده ایم . چرا پنهان می شویم ؟ احساس مان را پشت همه کلمه ها ,  آمدن و رفتن های نامرئی مان پنهان می کنیم . تقاضایمان را هزار لفافه و بین هزار پارچه و کاغذ می پیچیم و در پستو پنهان می کنیم و انتظار داریم دیگری همه را کشف کند .مگر رک گویی چه ابهامی می آفریند ؟ صاف از ویزو عدسی چشم خود به بیرون نگاه کنیم و با صدای رسا و بی لغزش مطالبه کنیم خواسته مان   را همانی که خوره میشود همان که دائم به پستو می خزانیمش و باز نرم نرم همه ی فضای ذهنمان را خود اختصاص داده
آدم راستی ها باشیم اگرچه پاسخ اش وجودمان را تکه تکه کند . به قضاوت که می نشینیم خودمان را دنیایمان را  به سیاهی کامل می بریم . همه ی پاسخ ها , خواسته ها در ذهن ما یک جواب دارند . نه . نه هایی که باروت اتفاقات بیرونی هستند .

عزیز من گاهی بلند , بی پروا بگو . می خواهمت . تو را . همه زندگی ات را . عشق ات را . پای همه خواسته هایت استقامت کن جانزن بمان ببین بچش , طعم لحظه های خوش و ناخوش ات را تا بزرگ شوی . استوار و با صلابت . تا  مرد و زنی , انسانی باشی . کسی که هست . می توان پشت به بازوانش داد و قرص جلو رفت . کسی که می آموزد و می آموزی
ذلال باشی مثل اینکه رنگ و طعم زندگی تغییر می کند گاهی زهر می شود . تلخ , کشنده . آن گاه است که می دانی روزهای تلخ شب های تاریک چگونه وجودت را می سازند و روزهای خوش و شب های رنگین کمانی در کنار همه تلخی ها تو را می سازند .
تلخ و شیرین آدمی با حضورش ممکن می شود با لمس روزهایش و بر آمدن از پس اتفاقات ناخوشایند . در حضور که باشی همه را می بینی و پا به پایش بزرگ می شوی دور که بایستی چیزی جز توهمات عایدت نمی شود

یکشنبه، تیر ۱۹

زیر آوار روزهای گرم تابستان

باورت می شود می سوزد جای سوختگی اش را می گویم زخمی که دیگرانش  و خودم روی روحم باقی می گذاریم . می توانی تصور کنی چقدر زمان می گذرد تا این خراش های عمیق ویا حتی شاید سطحی در وجودم بازسازی شوند . می دانم جایشان همیشه می مانند تا مرا دوباره با یادشان داغ کنند با یاد اشتباهاتم حماقت هایم همه ی خوش خیالی هایم
وای شدت تنهایی صدا را در حنجره ام خفه می کند ؛ آواری می شود,  سنگینی روزهای ناخوشایند گرم تابستان . تنها انتظار روزهای پاییز مرا به ادامه دادن ترغیب می کند
چقدر حرف نگفته و نشنیده دارم چقدر گوشی و دوستی برای پذیرایش نمی بینم به هذیان افتاده ام سوختگی وخیم تر تب بالاتر سوزش بیشتر و به یاوه گویی بیشتر می پردازم .  چه باک,  باشد یاوه گویی ام در تنهایی ,  کسی را آزار نمی دهد ادامه اش ضرر ندارد از تبم کم نمی کند .  تنها بی رمقم میکند باز  چه هراسی ؛ خوب حالی نباشد ,فقط عرق , سکوت و تحمل روزها
زخمی عمیق و یا خراشی سطحی همه ی وجودم را تکه تکه میکند و از نو بهم می چسباند جای وصله هایش گوشت های اضافی ظاهر می شود که می خواهم روی همه ی دنیا بالا بیاورمش