دوشنبه، فروردین ۱۰

از رفاقت ها

همین رفیق قدیمی ام باش ، همین دوستی که هرجای دنیا که باشم می شود رویش حساب کرد ... دوست داشتنی که در خلال سفرهایش یادش نمی رود  هستم ،  همین مردی که لحظه های تنهایی آغوش گرمش را دریغ نمی کند ، پشت هم برایم راعی می خواند و شعر خواندنش آرامم می کند ، باش ...  از رویایم بیرون نخز ، می ترسم ، می ترسم  ؛ گم ات کنم  میان این مردم مرده ، ساکت ، بی لبخند و من سرما زده تر از آنم که در بوران پی ات فانوس بر گیرم 

ازدحام

نبودن ها را که نمی شود انکار کرد ، اما چگونگی اش را خوب می شود خوش تراشید و گاهی اصلن نتراشید ، می شود سفر کرد به روزهای گذشته می شود آدم ها را از گذشته با خودت تا اکنون همراه کرد ، می شود خاطرات خوب را هی برق انداخت و رنج ها را نه انگار که بوده اند به روی زندگی نیاورد و دایم میان روزهایی که نیستند پرسه زد ...
مُهمَل است ؛ صداها یخ می زنند آنجا که گلوله گلویت را پاره می کند آنجا که دست هایت زمین را چنگ می زند و نگاهت تا ابد میان ذهن ، عکس دست نخورده ای باقی می ماند ، آنجا که جنگ فقط صدایی می شود که در خون تلاش می کند آوایی بسازد . توهم است ؛ زخم ها هر چقدر هم کهنه باز می توانند آپارات گذشته را روشن کنند و تو ببینی که  می شود انتخاب کرد  ، چگونگی مرگ را چرایی بودن را ...

عکس هایی که گرفته نشدند

نبودن ها را که نمی شود انکار کرد ، اما چگونگی اش را خوب می شود خوش تراشید و گاهی اصلن نتراشید ، می شود سفر کرد به روزهای گذشته می شود آدم ها را از گذشته با خودت تا اکنون همراه کرد ، می شود خاطرات خوب را هی برق انداخت و رنج ها را نه انگار که بوده اند به روی زندگی نیاورد و دایم میان روزهایی که نیستند پرسه زد ...
مُهمَل است ؛ صداها یخ می زنند آنجا که گلوله گلویت را پاره می کند آنجا که دست هایت زمین را چنگ می زند و نگاهت تا ابد میان ذهن ، عکس دست نخورده ای باقی می ماند ، آنجا که جنگ فقط صدایی می شود که در خون تلاش می کند آوایی بسازد . توهم است ؛ زخم ها هر چقدر هم کهنه باز می توانند آپارات گذشته را روشن کنند و تو ببینی که  می شود انتخاب کرد  ، چگونگی مرگ را چرایی بودن را ...
کاش بر نگردد ، کاش بعد از سفر سیلی نشود به صورتم کاش همیشه در سفر باشم کاش منقرض شوند
پ ن : پستی که بعد از سفر ویتنام نوشته شد ، ماه ها قبل ، و حال پابلیش می شود

بلعیدن

زمان هایی هست ، بی اینکه باشد ، بوی عطرش تمام فضایت را پر کند ، مثل اینکه کنارت لمیده و تو سرت را میان سینه اش خزانده ای و با بوی سیگار بلعیده باشیش

تکه های جا مانده

 می دانم ممکن است باز از هم پاشیده شوم ، مثل ۵ سال پیش زمان می برد تا تکه هایم را بهم بچسبانم ،  می دانم باز اندوه با من همبستر می شود و من باز صبح بر می خیزم لباس می پوشم دکمه می بندم راهی شهر می شوم خیابان گز می کنم و چند ماه شاید باز گیاه خوار شوم ... مرور می کنم باتو و بی تو پرسه زدن هایم را
باز بزرگ می شوم جان می گیرم می رقصم
تکه هایی از آدمی در کسانی جا خوش می کند در جاهایی جا می ماند و در دیگرانی کنده می شود اوج می گیرد و با تو زندگی می کند ، خاطره نیست  ، یاد نیست ، همراه نیست ، اما هست