همین رفیق قدیمی ام باش ، همین دوستی که هرجای دنیا که باشم می شود رویش حساب کرد ... دوست داشتنی که در خلال سفرهایش یادش نمی رود هستم ، همین مردی که لحظه های تنهایی آغوش گرمش را دریغ نمی کند ، پشت هم برایم راعی می خواند و شعر خواندنش آرامم می کند ، باش ... از رویایم بیرون نخز ، می ترسم ، می ترسم ؛ گم ات کنم میان این مردم مرده ، ساکت ، بی لبخند و من سرما زده تر از آنم که در بوران پی ات فانوس بر گیرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر