یکشنبه، دی ۲۶

طعم خوب گذشته

بارها اين جمله را خواندم (( وقتي مي گويم كه ديگر به سراغم نيا! فكر نكن كه فراموشت كرده ام يا ديگر دوستت ندارم ، نه من فقط فهميدم: وقتي دلت با من نيست بودنت مشكلي را حل نمي كند ، تنها دلتنگ ترم مي كند* )) .
فكر كردم اين همان دليلي بود كه با رفتارم نشان دادم و تو اذعان كردي كه نمي فهمي اش ... كه مرا وامي دارد به اين دوري ، به اين نبودن، و من اينگونه بودن را پس مي زنم ، شايد از خودخواهي ام باشد و تاوانش مي شود اين روزها .
سالي كه در آن يك چهارم پايانيش را به انتظار نشسته ام ؛دوست ها و رابطه هاي عزيزي را از دست دادم، نزديكاني كه  لحظه هايم ، تكه هايي از وجودم را با آن ها سهيم شدم . و در نهايت قبل از مرگ واقعي دچار مرگ فقدان شدم .  براي كنار آمدن با قانون زندگي ، تمرين نبودن تمرين نيستي مي كنيم . شايد تو هم در حال تمرين باشي!  كه اينچنين، با تيغي كند به جان يك رابطه افتاده اي و روح بي جانش را هرازگاهي روحي تازه مي دمي  و از نو، تيغه ي كندت را بيخ گلويش اره مي كني . كار را يكسره كن.  دلت كه نباشد رمق ماندن نمي ماند و ممكن است طعم خوب روزهاي گذشته هم تلخ شود و رخ تنهايي اين روزها بيشتر تراش  بخورد.

بندهايي هست كه اگر گسسته شوند؛ مي شود  رها شد، دل به جاده زد و در نهايت در نيم گشوده بسته مي شود. مي خواهم وسيع شوم همچو عاشق و چون كولي بي تعلق و بي سرزميني باشم كه سرخوشانه از روزها و اتفاقات با تمام خوب و بدش استقبال مي كند و زندگي رهاتر از گذشته مرا  به رقص مي آورد.
* گاري كوپر
ژه

هیچ نظری موجود نیست: