یکشنبه، بهمن ۸

سقوط

وقتی بغلش می کنی , وقتی دست می کشی رو پوستش و نگاهتو به ریزترین لکه ها و خال هاش میندازی به خودت فشارش می دی انگاری خودتی که بیرون خودت نشستی نمی خوای لحظه ای قلبش بگیره و هراس بیاد لابه لای فکرش بمونه می خوای باهاش روزهات و مزه مزه کنی می خوای باهاش بسازی و بودن رو تجربه کنی وقتی چشم هاش و نشونه می ره تو چشم هات می خوای باهاش تا قله بری بین راه بشینی خسته گی در کنی ماگتو پر از چای گرم دارچین کنی و با خرما و گردو شیرینی و بدوونی توی بودنت وقتی باهاش می خوابی انگاری وجودت تو وجودش جا خوش می کنه جا می مونه  واسه همیشه توی وجودت می شینه ....  همه اینها رو از تو بدونه و  زیر پات و بکشه 

جاش نذارید

جاش نذارید هرجا میرید دلتون و با خودتون ببرین

جرات ندیم

زخم که عمیق باشه دیر خوب میشه خیلی دیر اما جاش می مونه , واسه همیشه  ,هر وقت نگات بهش بیوفته یاد اون روز می افتی یاد اون که زخم زده یاد خودت که دیگه نیستی یاد زندگی و عمرت , دردت , کابوست . پوست احساست کنده میشه می رسه به گوشت قرمزی که هیچ دفاعی نداره وقتی بهش دست می کشی وقتی لمسش می کنی دردت میاد توی تموم استخونت جا گیر می شه و تو انگاری باز مچاله می شی انگاری داری می بینیش که داره قسمتی از تو رو بدون هیچ بی حسی از تو جدا می کنه و هر لحظه  تو خودت داد می کشی این لعنتی کی واسه من تموم میشه ؟ کی قرار شکنجه به انتهاش برسه و تو شاید مابین این همه سِر بشی و بلاخره روزها و سالها بیان و برن و تو با اون زخم کهنه کنار اومده باشی اما وقتی هر از گاهی حتی تو اوج خوشی ات نگات بهش میوفته روحت درد می کشه یه چیزی گلوت و فشار می ده و میخوای زمین و گاز بگیری . می دونی روح مثل جسم نیست بشه جراحی پلاستیکش کرد یا بهت عضوی اهداء بشه و بخوای جاش یکی دیگه بذاری , روح با تو می آد تا ته روزهات تا انتهای زندگی ات تا توی دالون هایی که جرات نمی کنی توش سرک بکشی .  باهاش بزرگ می شی باهاش می سازی باهاش یه آدم دیگه می شی و باهاش می میری . رو هم زخم که میندازیم عمیق نکشیم به خودمون جرات ندیم باز روی همون زخم چاقو بکشیم و به خودمون جرات ندیم ساده بگذریم از هم از کارهامون از اونچه که جا گذاشتیم .
 

جمعه، دی ۱۵

....

وقتی از تو می پرسد از چه رنج می بری انگار خودت روبروی خودت نشسته ای و کنکاش می کنی قسمت هایی را جدا می کنی زیر میکروسکوپ می بری و لنز عوض می کنی لنز قوی تر می گذاری مایع شفاف کننده روی نمونه ات می گذاری و بزرگ و کوچکش می کنی تا تمام زوایای خودت را ببینی و سر آخر همه را پشت خنده ات پنهان می کنی می شود خودت را میان کوچه های بی تفاوتی گم کنی و وقتی می پرسد آرزویت چیست در چشم هایش خیره شوی و بغضت بترکد و بگویی انگار تمام شده آرزویی نیست هیچ چیز نیست نه اینکه نخواهی باشد نه  اما دست تو نیست

چیزی نگو


زل زد به چشم هاش و گفت : حق نداری به هیچ کس حتی به میم یا نون یا هرکس دیگه که چند روز باهاشی هیچی بگی , حق نداری با غرور یا حتی هر چیزی که نشون از وجدان درد جعلیت داره  بگی ؛ استخون هاش و خرد کردم خاکش کردم یا ...  . این اتفاق واسه من پس واسه خودم , تنها واسه خودم , نگهش دار . چرا هر چی بیشتر فک می کنم می بینم دلیلی برای انتخابت نداشتم .نه اون قدر یونیک بودی و نه اون قدر دوستت داشتم حتی به داشته هات هم ربطی نداشت چون به قول خودت چپت  خالی بود.  می دونی چی بیشتر از همه این روح لعنتی رو داغون می کنه اینکه چرا ورق بی اعتمادی رو برگردونم اینکه  چرا خودمو به ندیدن زدم اینکه چرا سرتو عین کبک می کنی تو برف حتی به خودت دروغ می گی و فک میکنی بقیه هم توجیه هاتو باور می کنن و سر آخر می گی من همیشه خودم بودم .
با عصبانیت تکونش داد و گفت دروغه من خودمم همیشه خودم بودم همه اون لحظه ها و خواستن ها و نخواستن ها من بودم . تحملش سخت شده بود با فریاد گفت : چرا نگفتی بلد نیستی بمونی چرا نگفتی زود از آدم ها خسته می شی و می خوای یکی دیگه رو امتحان کنی چرا نگفتی توهم ویترین پُر داری و نمی دونی انبارت خالیه . جدن فک کردی که کی هستی که پرایوسی هاتو تغییر می دی خلاقیتی جز بازی کردن با آدم ها داری ؟ باز نتونست خودش و نگه داری و گفت : جدن این طوری توی ذهنت شکل گرفتم !!!! چرا می خوای بگی تو خوبی من بدم !!! مگه اصلن خودت چطوری بودی مگه تلاشی کردی واسه تغییر دادن اوضاع ؟ تو دوست نداری من خوشحال باشم یا وضعیتم بهتر بشه .
خون دیگه توی رگهاش داشت داغ می شد رگ های پشت گردنتش به شدت کشیده می شدن گفت : به اون دختر بگو نشونه ها رو جدی بگیره و حرف قلبشو گوش کنه یادش بیار قرار نیست زیاد بمونی حالا تحت هر عنوانی که اومده باشی یادش بیار که بلد نیستی کسی و دوست داشته باشی بلد نیستی حتی دوست داشته بشی . می آی که بری و همیشه دنبال یه بهتری  علی رغم اینکه خودت هیچی نباشی  یادش بیار که نمی آی که بمونی و بسازی می آی که  خوش باشی و بعد بری . بلدی یه ذره بین دستت بگیری و اون قدر اون رو عمود به  آدم بگیری که بسوزونیش اما نمی تونی واسه خودت هیچ کاری بکنی .

سه‌شنبه، دی ۱۲

پیش از موعد

 احساس ها که واقعی می شوند  ایمان می آورم به خودم به آنچه زودتر از موعد می بیند  مثل رعدی قبل از صدا ,  درست وسط لحظه هایم می نشیند تا ببینم پیش گویی ام چطور تیری می شود میان زندگی

چقدر دلم می خواهد

چقدر نگفته دارم چقدر حرف هی نشخوار می شوند و بالا نمی آیند من خسته شدم از این همه نشخوار از این همه حرف و حتی از این همه سکوت من خسته شدم از این من این که دائم فکر می کند کسی نمی فهمدش و دلم می خواهد تمام شود همه چیز حتی من

واقعی

همین که هیچ کس  را نمی توانست واقعن دوست بدارد آرامش می کرد

هیچ

گاهی هیچ جا نیستم و هیچ وقت