پنجشنبه، اسفند ۱۰

به همان اندازه

چشم ها به همان اندازه می توانند سرخ باشند که لب های آدمی و لب ها همان قدر می توانند ببیند که از عدسی چشمت تصویر عبور می کند و تو شروع می کنی به ثبت لحظه ها

شنبه، اسفند ۵

تنهایی

 گاهی تنهایی باقلوایی است که با هیچ کیک تولدی تاخت نمیتوان زد

جمعه، بهمن ۲۷

وقتی می نویسم

وقتی می نویسم قسمتی از من است که عکس می شود جلوی چشمان تو قسمتی از هزار دالان ذهنم روحم و آن چه مرا درگیر کرده و تو می توانی بخوانیش ببینی و حتی شاید قضاوت کنی در این میان ممکن است به دادگاه ذهنت فراخوانده شوم محکوم و در نهایت اجرای حکمت طرد شوم . وقتی خوانده می شوی انگار سلاح نداری تو دست خالی جلو می روی و او ممکن است تو را زیر ذره بینش بسوزاند وقتی می نویسی , خوانده می شوی احساست تکه هایی از تو به دنیای خارج راه باز کرده و تو در این میان تنها می شوی ترک می شوی و  عشق , دوست داشتن مثل اینکه کوله میبندد  فکرت به دنیای خارج درز باز کرده و تو دیگرگونه دیدن شنیدن و تحلیل کردنت  گاهی تیری می شود تیز   . وقتی می نویسی باید یاد بگیری خوب ببینی یاد بگیری انسان ها را خوب برداشت کنی یاد بگیری سرسری گذر نکنی هر حرکت دست چشم  صورت و فیزیکشان را ضبط کنی و بفهمی پشت این همه ناشناخته چه نهفته پشت آن حرف آن کلمه آن حرکت دنیایی است که دیده نمی شود و در عین حال باید درک شود و زودتر از موعد بازی کنی چراکه ذکاوت در خوب دیدن درست تحلیل کردن و به جا رفتار کردن است . زندگی در رفتارهای ما نشسته است در مبارزه ها در شادی بودنمان در لبخندی که بعد از زایمان سخت کورتاژهایمان به روزها تحویل می دهیم . در ایستادگی مان در ساختن مان زندگی در دیگرگونه دیدنمان در نوشتن مان نهفته است .


پ ن : مریم با نوشته اش ذهنم رو درگیر کرد و ممنون ازش

یکشنبه، بهمن ۲۲

شاید نباشیم و باشیم

چه شد که با تو اخت شدم ؟ چه شد که روزهایمان درهم تنیده شد و باهم خندیدیم و گریه کردیم ؟
 کجای 79 بود !!!!
از راهرو روی صندلی دانشگاه شروع شد , نشسته بودی . از خودت گفتی از خودم گفتم پایه را به دیوار تکیه داده بودیم و هی تاب رازآلودگیمان را باز می کردیم .
تو و من همراه شدیم سالها آمدند بودیم و نبودیم و باز بودیم و بودیم شاید نباشیم و باشیم .
دلخوشیم به شب های کنارهم تا صبح بیدارمان و زنده می کنیم روزهایمان را می خواهیم زندگی را از نو بنویسیم با خط جدید روی کاغی بی خط

شنبه، بهمن ۲۱

جلو نیایید

سیگار پشت سیگار و لیوان پشت لیوان مگر این درد لعنتی سر می شود !!! معنا ندارد . زندگی پر از تناقض است . و من گیج می خورم میان سرگیجه هایم میان تحلیل هایی که رنگ می بازند میان دینی که کاسه سر پیروانش را می بلعد , میان دموکراسیِ دینیِ مردم سالار نمایِ کمونیست سکندری می خورم و میان مردمی که افسردگی واگیردار از حرف های پر از نکبتشان به درون یکدیگر می خزد و گویا تارهای صوتی دیگر جز صداهای نامفهوم چیزی خارج نمی کند و ذهن هایشان به خواب رفته گیج می خورم میان هوایی که جز سرب و سراب دم و بازدم غیر ممکن است راه می روم و به بتونی از روح می خورم که دروغ بودنش مویرگ هایم را تا مرز لخته شدن می برد . پاره های وجودم را بالا می آورم از شدت خودخواهی , دود  می شود دوست داشتن و درک این همه مگر یکجا از درونم پایین می رود ؟؟؟؟؟؟؟ و هی نشخوار می شود واژه پشت واژه , فکر پشت فکر , نفرت پشت نفرت , استیصال و بعد ..............................................

جمعه، بهمن ۲۰

نیست شدن

تا حالا پست نوشتی که بعدش نخوای پابلیشش کنی اما دلت بخواد یکی فقط یه نفر اونو بخوندش و هی دوست هات جلو چشمت رژه برن و تو یه عالمه دلیل داشته باشی واسه اینکه نتونی بدی حتی یکی از اون ها بخوندش ......... بغضم میگیره چشم هام گرم میشه ... . تا حالا فک کردید که دارید تموم می شید شاید فک کردید واژه درستی نباشه تاحالا از خودتون روح و جسمتون تصور داشتید اینکه خودتون رو بیرون از اونچه که توش هستین ببینین بدون هیچ اغراق و یا سانسوری !!! بعد انگاری دارین تحلیل می رین خرده می شین و یا حتی قبلن سوختین و ذغال بجا مونده هم پودر شده و تو فضا شناور شده باشه ..........

پنجشنبه، بهمن ۱۹

بخواه

وقتی شادی میاد لای مویرگ های چشمش می شینه , وقتی یه کوچولو از همه روزهای تاریک و تلخ جداش می کنی , وقتی بهت میگه با تو حالم بهتر ؛ اون موقع است که دیگه خودت یادت می ره . قلبت لبخند می زنه و یه دست خوش به کسی که یه دوست می تونه روش حساب باز کنه می دی . دلت می خواست بزرگ شدن بدون دردش و ببینی دلت می خواست دست هاش هیچ وقت نلرزن و نفس هاش به شماره نیوفتن دلت می خواست می تونست سختی ها رو بدون اینکه بافت های پوستش شروع به از هم پاشیدن بکنن سپری کنه  . تو می بینیش که چطوری وقتی حرف می زنه صداش از شدت استرس می لرزه و تو فقط می تونی نگاش کنی و توی دلت صد بار بغلش کنی و فشارش بدی و بگی تموم می شن روزهات , جونی ات , احساست ؛ به زندگی برگرد زندگی کن با همه ی بافت های وجودی ات لذت ببر و نذار حتی یه لحظه هم از لابلای انگشت هات بیرون بپرن . هیچ آدمی _اونی که زخم های عمیق می ندازه روی روحت _ اونقدر ارزش نداره که بخوای بخاطرش خودتو آزرده خاطر کنی بخوای هزار بار مرورش کنی و باز برگردی به روزهای سرد بذار خنده بیاد بین گلبرگ های حسن یوسفت جاگیر بشه , بذار زندگی بقچه اش و باز کنه تا ببنی میشه  روزهای خوب رواز لابه لاش رکاب زد میشه علی رغم تازیانه ها چشم دوخت به گل های پیرهنی که هنوز می تونن زنده باشن , طعم هوا رو روی پوستت مزه مزه کن رنگ میوه ها رو لمس کن . زندگی کمه کوچیکه ... بخواهش و بذار مثل یه کیک خوشمزه توی رگ هات جریان داشته باشه .


پ ن : وقتی غم خفه مون می کنه کاش کسی باشه این طناب لعنتی و شل کنه 

علامت

از علائم خوب شدن زخم خارشه علامت بهتر شدن حال روح ؟؟؟