سه‌شنبه، آذر ۹

سکوت

سکوتی سنگین میان من و تو نشست

شنبه، آذر ۶

هم آوا

پا به پایت که می آید از بودنش مطمئن می شوی ؛ حضورش سرشارت می کند , دلت گرم می شود  هراز گاهی از سیاهی چشم هایت گذر می کند تا روی پوست نازک تنهایی ات  بننشیند ، همان جا جا خوش می کند .  آنقدر سخت می شوی که مبادا عبور کند و تو چیزی از خودت نداشته باشی .
هم آوا که می شوی انگار روی هوای تنفست موج می اندازی می خواهی همه ی رابطه را یک نفس پروانه شنا کنی به انتهایش می رسی یکسربازی را برده ای

جمعه، آذر ۵

جان به لب

برزخ که می روی  آنقدر بی تکلیف به همه چیز نگاه می کنی که دلت به زندگی نیز نمی رود
آنجا که می مانی آنقدر هوای گرگ و میش تنفس می کنی که ریه هایت توان تجزیه تنهایی و با او بودن را ندارند
اتراق می کنی یادت می رود عاشقی کنی , صدای پا  می آید ؛  دلهره ,  جان به لبت می کند
دل دل ماندن و رفتن
کاش برسد

برزخ

برزخ  که می روی انگار روح ات فرسایشش بیشتر می شود

شنبه، آبان ۲۹

بی کلمه

لب های آدمی که از هم باز می شود انگار سبک می گردد
گاهی چشم ها بار دلت را بلدند چطور بی منت , بی کلمه , بی دروغ  سر پلک هایت بگذارند و تو آن همه دلتنگی را به بیرون سر بدهی
چشم ها آنقدر ساده اند که می اندیشند با ابری شدن خودشان دل تو دیگر مهی ندارد فکر می کنند دل هم مثل خودشان بی ریاست  برای چشم ها عجیب دلتنگ می شوم که این همه خالص اند و ما بقی را نیز همین گونه می بینند گاهی بی هوا از دهانم می پرد که همه چیز را بگویم و خیال خود را خلاص کنم
داد بکشم و  سیاهی که روی قله نشسته را به زیر بکشم و بگویم فریب خورده ای , سالهاست .  اما مگر می شود به زلالی شان خیره و شد و خیال آشفته کردن به سرت بزند

جمعه، آبان ۲۸

مرا بخاطر داشته باش

هرکاری که تو زندگی ات انجام بدی ناچیزه
ولی خیلی مهمه که انجامش بدی چونکه غیر تو کسی انجامش نداده
مثل وقتی که کسی پا تو زندگیت می ذاره و نیمی از تو بهت می گه آمادگیشو ندارم و نیمه ی دیگه ات می گه : یه کاری کن تا ابد مال خودت بشه
پیشنهاد می دم +  ببینینش

توقف

متوقف شده
آنچه در من است
دریایی است
بی موج
بی جزر و مد
بی طوفان








یکشنبه، آبان ۲۳

تفکر

بیش از آنکه به دوست داشتن فکر کنم به زندگی تو می اندیشم

شنبه، آبان ۲۲

موعود

شايد امروز همان روز موعود باشد . روز رفتن تو

بخشش

تمام حواست را بخشيده اي به كسي كه نيست و هي خيال مي بافي نوك خيالت را كه دستت بگيري با تكاني مي شكافد و تو مي ماني اين همه روز رج زده بر اين خيال . آشفتگي با تلنگري تو را مي گيرد و سكوت و غم پاداش اين همه سخاوت است

جمعه، آبان ۲۱

سراسر از تخریب

او کلید روزهایش را دستش داده بود یا خودش آمد و میان قسمتی از او نشست ؟ !   می دانست پای او بد بیخ گلویش جا مانده بود . دائم بغضش می گرفت و هی جرئه جرئه قورتش می داد و نم نم و هراز گاهی مثل هوای بهاری رفتار می کرد , تا زیاد چله ی زمستان روی هوای لحظه ها ننشیند .
بی هوا که چشم اش چرخید حس کرد او را می بیند , زندان روزهای آخرش را . زندان بان که خودت باشی انگار شکنجه ات قوی تر می شود انگار می خواهی درسی به خودت بدهی تا دیگر تکرار نشود .
بزرگ شدنش را می دید یا درد روزهایی که بر او رفته بود را ؟ فقط می دانست دیگر اویی نبود که ترکش کرده  . به زلزله می مانست آنی بود و سراسر از تخریب

پنجشنبه، آبان ۲۰

معجون

پای برهنه  و سنگ فرش خیس از باران , آغوش دوست داشتنی ترینت معجون دلپذیری است که روح آدمی را رو به آسمان به پرواز در می آورد

سه‌شنبه، آبان ۱۸

مهرباني

مهرباني زيبا ترين هديه اي است كه ارزاني تمام موجودات مي گردد  كاش هميشه در خورجين من باشد

قول

 قول هاي خودمان به روح خودمان نيازمند توجه دوچندان هستند

چهارشنبه، آبان ۱۲

تيله

عادت نكرده ايم به چشم ها زل بزنيم بلكه راز آن دو تيله را شايد بخوانيم

پيك

 آنقدر اوضاعش خراب بود كه آن يك پيك هم كاري از پيش نمي برد . تمام طول مسير به حال خودش نبود .
صداي جابه جا شدن شاسي ماشين را كه شنيد تازه به خود آمد و آرزو كرد كاش آن پيك آخر را هم زده بود

سه‌شنبه، آبان ۱۱

کاش بگذرند

باران , باد , سلکشن موسیقی , هوای این روزهایش یکجا همه را با هم طلب می کرد
نیاز داشت به سرمای لحظه ها که روی پوستش بنشیند می خواست ریه هایش هوای عاشقی را پر و خالی کند , هوای بودن ها را , بوی باران ها را .
دلش تنگ شده بود برای رفته ها , محبت هایی که دیگر نبودند , مردمی که عاشقی کردن بلد بودند ! برای لمس دیگری دلتنگ شده بود برای دوستی های قدیمی که تبدیل به احوال پرسی هر از چند گاهی مجازی شده بود . 
غمگین کسی شده بود که ناگفته هایش را می دانست . ممنوعه هایش را می پرسید . تعداد در لحظه بودن هایش ر می شمرد , اویی که حتی اشگ هایش را می شنید .
به بهانه پوست انداختن به بهانه لحظه های تنهایی دیگر نبودند 
می خواست . گردش های باهم شان را , خنده های بی دلیلی را که لج همه را در می آورد را . یادش می آمد شب های تلخ رابطه ای که در انتها مانده بود و او پابه پایش بیدار می ماند تا بگذرد این هوای تلخ بی قراری .
به خاطر آورد روزهای اولش نچسب بودند و نا آشنا , به دست انداختن می گذشت و از آن روزها 15 سالی بود که می گذشت و هرچه روزها می آمدند دیگران می رفتند و او می ماند . حد دوست داشتنشان باهم یکی نبود اما هرکدامشان تا انتهای همان می رفتند برای هم . 
دلش برای او تنگ شده بود برای صدایش , بودنش  . حالا که نزدیک بودند و وقت رفتن هیچ یکی نرسیده بود تمرین ندیدن می کردند تمرین مجازی شدن و از این رابطه مجازی گونه زجر می کشید . درد تمام ذهنش را می گرفت . هردو می توانستند باشند اما نبودند  دلش خواست این روزها تمام شوند این بی او بودن ها , غریبه شدن و سنگین حرف زدن , پنهان شدن پشت صفحه مونیتور و از آنجا دوستی ابراز کردن .
انگار دوستی دوران مدرسه تمام می شد و او هرگز نمی خواست از دستش  بدهد