جمعه، فروردین ۱۱

سفر

سفر مرا به مرز پاره شدن پوستم می برد . مرا به مرز رهایی از هر آنچه هست و نیست انگاری مرا می گذارد همان جا بمانم , از خودم کنده شوم من نباشم دیگری باشم , هیچ باشم . چاقو می اندازد تکه تکه هایی از وجودم را می کند باز جا می اندازد .
 اسباب که جمع می کنم سبک تر از همیشه می خواهم فقط من باشم و لباس تنم . سفر مرا می برد به آن جا که هستم بی هیچ غم و شادی گذشته ای تنها همان  لحظه ها را زندگی می کنم و بس

استقبال

هی تا لب مرز می رود و من ایستاده ام هم می زنم تا این دل لامصب ریز ریز بجوشد و سر نرود .
کنار در قطار آمده بود استقبالم صاف رفت توی کوله ام نشست مهلت نداد خاک سفر بریزد بعد بیخ گلویم را بگیرد مانده ام چه کنم نمی گذارد خوشی بخزد لای پوستم مدتی جاخوش کند بعد خودش را نشان بدهد هنوز بارم روی دوشم بود که صاف خورد توی صورتم لعنت به من لعنت به آدمی که فراموشی نمی گیرد تا راحت شود یاد نمی گیرد دور بریزد ...

جمعه، فروردین ۴

باور

باورت می شد روزی نفرت را تجربه کنی ؟ کاش آلزایمرم اوت کند رگی هست پشت گردنم آنجا که ستون فقرات آغاز می شود ؛ هر از گاهی که نه ,  خیلی بیشتر از آن , داغ می شود تا پشت کمرم می رود و دست آخر سرم می خواهد از شدت این همه گرما بجوشد و من برای هم زدن این ملغمه چیزی پیدا نمی کنم جز آرزوی ...

ادا

حرف ها کارها دِین ها حق های ادا نشده ای  هست که هیچ وقت با هیچ چیز باز گردانده نمی شوند

پنجشنبه، فروردین ۳

قلعه حیوانات

چقدر شبیه هم هستند مبارزه می کنی زندان می روی تبعید می شوی برای آزادی برای بدست آوردن برای اندیشه ای آزاد پیروز می شوی اما می شوی قلعه حیوانات جرج ارول

شنبه، اسفند ۲۷

روزهاي آخر

روزهاي آخر است حواست هست ؟ دارد مي رود . چشم انداخته اي ببيني چيزي جا گذاشته اي يا نه ؟ آهاي با تو هستم ، باش بمان بساز سريع كوله ات را مي بندي كه چه ؟ پشت بندش بگويي : فرار نمي كنم ها اما مي روم . جا بزني جا مي ماني از همه ي آنچه مي خواهي قرص ات كند . يورش كه مي بري رد مي شوي، قسمتي از تو مي شود در تو جا مي ماند . در چشم هاخيره شو ببين آنچه طلب مي كني چطور شعله مي كشد تا جا بِگُذارد بِگدازد . خوب لعنتي چه مي شود راسخ و استوار بايستي و بماني . چه مي شود هي اين درون آشفته را هم نزني ! تكه هاي پازل ات باور كن كنار هم مي نشينند گم  نمي شوند قول مي دهم، كنار هم خوب جا بيوفتند . هواي ناپايدار بهار است ، دوست داشتني و بلاتكليف ، تو ثابت كن ! هنوز مي شود عاشق اين هوا بود و پايدار ، هنوز مي شود بر خلاف آب شنا كرد و خوب زندگي كرد .

چهارشنبه، اسفند ۲۴

راه

مني جديد در راه است

پنجشنبه، اسفند ۱۸

انگاری

انگاری حال همه ی دنیا خرابه روح اونایی که من می شناسم خسته است انگاری وقت رفتن داره می رسه

لعنتی

لعنتی دلش گرفته بود و به روی خودش نمی آورد لاکردار قرار نداشت و جز بهم بافتن کلمه ها برای کشتن ثانیه ها راهی بلد نبود 

تــــــــــــــــــــ

تیغ می خواهم
بند ناف همه امید ها را
می شود سوزاند ؟
بهار کی می آید !
تگرگ
شکوفه ها را با خودش پرپر کرد

لال

لال می شوی وقتی تمام دلت غصه باشد و تو حتی با آینه هم غریبه باشی

زن

امروز روز من نیست  چه تفاوتی دارد کی کجا اگر در دل تو اتفاقی نیوفتد اگر باورت همان باورهای قدیمی باشد هزار بار هم که بگویی مبارک یک هزارمش هم بر دلم نمی نشیند آن زمان که راحت بعد از هم خوابگی راهت را کج کنی ,  ته نگاهت هیچ باشد و پس از ارضای جسمت انگار این من نبوده ام آنکه ثانیه ها را قسمتی از خودت را با او قسمت کرده بودی هزار شاخه گل هم بیاوری حتی یک گلبرگش راضی ام نمی کند اگر مهرت را نبخشیده باشی اگر روح ات دل به روح ام نسپرده باشد نه روز من نیست یک روز نیست می تواند هر روز باشد هر لحظه باشد آن زمان که مردانه و محکم پای تمام لحظه ها ایستادگی می کنی ثانیه ها را صبوری می کنی تا برسد وقت زندگی آن زمان که می بازی دلت را با تمام علاقه بی انتظار شاید همان روز باشد 


پ ن : نیمه کاره

سخت . تیز *

نگاه کرد به آینه غمگین بود هنوز سیاه بر تن داشت چهل روز گذشته بود دست کشید بر سطح آینه انگار کسی صورتش را لمس می کرد باز داغ شد به خودش که می آمد ساعت ها گذشته بود و او از این همه فشار ناخود آگاه فک و عضلات منقبضش به درد می افتادند دهان در حال حرکت دیگران را  می دید کر می شد احساس نزدیکی که می کرد یاغی می شد می خواست همه ی توانش را جمع کند یورش ببرد تا مباد کسی روی تاول ها دست بکشد با چشم های خیره اش اخگری می زد تا جرات نزدیکی نیابند  تا مبادا کسی روی تاول ها دست بکشد  سرما در جان آدم ها می نشاند 
انگار همه کس و همه چیز در او خاکستر شده بود   جنگجو شده بود  بی محابا شمشیر می کشید و دلش نمی لرزید دوباره دست کشید به آینه خواست کسی در آغوشش بگیرد و او سرما و اشگ این روزها را خالی کند خودش تنها خودش می توانست درک کند زخم درد و سنگینی اتفاق را نمی خواست باور کند هنوز زود بود هنوز در  آستانه بود و جایی خالی شده بود

جمعه، اسفند ۱۲

سخت . تیز .

سخت , لجباز و خودخواه شده بود . آن قدر که کسی را یارای نزدیک شدن نبود آن قدر که تحمل هیچ چیز را نداشت می رنجاند شلاق تازیانه هایش بی رحمانه  فرود می آمد  حتی عزیزترین هایش هم در امان نبودند این او بود با تمام بی رحمی اش  زمانی انسان بود و اکنون می درید و غرش می کرد . پشت پلک هایش ورم کرده بود . نازک شده بود بس که حمل زندگی شکسته بودش  تن هایی تنها شده بود .
چقدر برایش تاریک بود و بی روزن  نور دنیایش از همان سوراخ قفل در بود و بس . دل بریده بود از آن کور سوی گاهی بود و گاهی نبودش شاید همان این همه تلخش کرده بود . میان ازدحام آدم ها و رابطه های نیم بند پر از حسرت و تردید میان اتفاقات ناتمام و فلسفه های به اثبات نرسیده دنبال کلید در می گشت . باید باز می شد باید روی آن پاشنه می چرخید و عوض می شد رنگ می گرفت نور می آمد آلیس بود در روزهای تاریک سرزمین اش . سخت شده بود تا اگر گشوده نشد آبدیده باشد , نشکند , بماند .

پنجشنبه، اسفند ۱۱

انتظار بی هو ده

خواستم تجربه اش کنم ببینم چه حسیه که باعث میشه کسی رو نه تنها با ندیدنش بلکه با از بین بردنش بخوای خیالت و راحت کنی بخوای خودتو آروم کنی کسی رو که نمی شناختمش و هیچ حسی بهش نداشتم و بلاک کردم  تا خیلی کم رنگ این حس و بشناسم دیدم چقدر کوچیک چقدر کم ظرفیت و چقدر باید نتونی روی خودت کنترل داشته باشی اون وقت که دست به این کار می زنی ترجیح می دی هیچ وقت نبینیش ترجیح می دی صورت مسئله ات و پاک کنی خودت و توی کوچه پس کوچه های این دنیا گم کنی و پرسه بزنی تا بخوای برگردی درستش کنی برگردی به خودت نگا کنی برگردی خودت و باز سازی کنی ترس خراب نشدن ذهنیت دیگران از تو خیلی بزرگتر از نیاز به تکامل.
خوشحالم واسه اینکه ظرف هام بزرگتر می شن با تصادف ها با اتفاقات اگرچه سخت با تاوان های عجیب واسه اینکه بیشتر این همه ادعای دروغ برام ثابت میشه برای اینکه کوچیکی دنیای دیگران بهم نشون داده میشه و اندیشه های خودخواهانه ای که پشت روشن فکری زندگی کردن پنهان هستن رو بهتر ببینم
پ ن : صرفن یه خودگویی یه تجربه است که برام اتفاق افتاد و من خیلی حیرت کردم ما گاهی می تونیم علی رغم اون چه خودمون از خودمون می پنداریم آدم هم بکشیم 
پ ن پ ن : کلی حرف هست کلی فکر هست که رژه می رن اتفاق ها آدم ها رو بیشتر به ما نشون می ده و اینکه ما انتظار بیهوده ای داشتیم  فکر می کردیم بزرگ هستن درحالیکه خودشون به همون کوچک بودن قناعت کرده بودن

ظرفی به اندازه بند انگشت

کوچکیت را میان توهمات ذهنت پیچیده ای مباد که کسی خیال باز کردن به سرش بزند !!!

پر از ...

عجیبند آدم ها روزها اتفاقات پر از تناقض اند حرف ها و رفتارهایشان پر از تلافی پر از نقص و پر از خود باوری کاذب . پیچیده نیست دنیا همان است که می بینی اش آدم هایش گاهی آن قدر بی رنگ و گاهی آن قدر پشت هم رنگ عوض می کنند که می توانی دست بعدی شان را پیش بینی کنی اما خسته تر از همیشه نظاره می کنی و می اندیشی چرا تمام نمی شود خالقش به چه امید بسته  این طور به نظاره نشسته انتظار چه را می کشد قرار است در پس این جنگ ها و خون ریزی ها پرده ی آخر چه را نمایان کند ؟

مادیان

موهایم بلند خواهند شد
روزهایم روشن
مادیانم وحشی تر