جمعه، اسفند ۱۲

سخت . تیز .

سخت , لجباز و خودخواه شده بود . آن قدر که کسی را یارای نزدیک شدن نبود آن قدر که تحمل هیچ چیز را نداشت می رنجاند شلاق تازیانه هایش بی رحمانه  فرود می آمد  حتی عزیزترین هایش هم در امان نبودند این او بود با تمام بی رحمی اش  زمانی انسان بود و اکنون می درید و غرش می کرد . پشت پلک هایش ورم کرده بود . نازک شده بود بس که حمل زندگی شکسته بودش  تن هایی تنها شده بود .
چقدر برایش تاریک بود و بی روزن  نور دنیایش از همان سوراخ قفل در بود و بس . دل بریده بود از آن کور سوی گاهی بود و گاهی نبودش شاید همان این همه تلخش کرده بود . میان ازدحام آدم ها و رابطه های نیم بند پر از حسرت و تردید میان اتفاقات ناتمام و فلسفه های به اثبات نرسیده دنبال کلید در می گشت . باید باز می شد باید روی آن پاشنه می چرخید و عوض می شد رنگ می گرفت نور می آمد آلیس بود در روزهای تاریک سرزمین اش . سخت شده بود تا اگر گشوده نشد آبدیده باشد , نشکند , بماند .