جمعه، فروردین ۱۱

استقبال

هی تا لب مرز می رود و من ایستاده ام هم می زنم تا این دل لامصب ریز ریز بجوشد و سر نرود .
کنار در قطار آمده بود استقبالم صاف رفت توی کوله ام نشست مهلت نداد خاک سفر بریزد بعد بیخ گلویم را بگیرد مانده ام چه کنم نمی گذارد خوشی بخزد لای پوستم مدتی جاخوش کند بعد خودش را نشان بدهد هنوز بارم روی دوشم بود که صاف خورد توی صورتم لعنت به من لعنت به آدمی که فراموشی نمی گیرد تا راحت شود یاد نمی گیرد دور بریزد ...