جمعه، فروردین ۱۱

سفر

سفر مرا به مرز پاره شدن پوستم می برد . مرا به مرز رهایی از هر آنچه هست و نیست انگاری مرا می گذارد همان جا بمانم , از خودم کنده شوم من نباشم دیگری باشم , هیچ باشم . چاقو می اندازد تکه تکه هایی از وجودم را می کند باز جا می اندازد .
 اسباب که جمع می کنم سبک تر از همیشه می خواهم فقط من باشم و لباس تنم . سفر مرا می برد به آن جا که هستم بی هیچ غم و شادی گذشته ای تنها همان  لحظه ها را زندگی می کنم و بس