یکشنبه، مرداد ۱۶

بطری خالی

دو روز بود هیچ کدوم نخوابیده بودن . زن از بین مردها و زن هایی که می آمدن و می رفتن دائم حواسش بهش بود و زیر چشمی از هر گوشه و کنار انگار عکس همه ی لحظه ها رو تو خاطرش از اون ثبت می کرد و نمی خواست هیچی رو از دست بده حتی یه ثانیه رو .
مرد رو تخت دراز کشیده بود و داشتن حرف میزدن که زن رفت تا یه نوشیدنی واسه جفتشون بیاره . همراه دو تا فنجون یه بطری خالی دیگه هم بود . نشست کنار پاتختی هر دوتاشون خنده های بغض داری داشتن , بغض لحظه های خوشی که رو به انتها بود . مرد همه ی بودن هاشون رو مرور می  کرد . و همه ی نبودن هایی که بی عشقش تحمل کرده بود و به خودش می گفت روزهای خوب در راه اند , می رسند , روزهای سبز و شادی که بخاطرش درد کشیدیم . تو بدون من سپری کردی و من لحظه ها , کار , قلم و خانواده ام را قربانی شان کردم . روزهایی که بخاطرشان از هیچ چیز دست نکشیدیم و ایستادیم , تن به ذلت ندادیم و می خواستیم هویدا کنیم .به خودش اومد صدای خودش رو شنید که به زن گفت"مهدیه ورق بر می گرده . " چشم اش به بطری خالی افتاد و نگاه پرسش گرش رو به زن انداخت . زن گفت " میشه همه ی با تو بودن رو ریخت تو شیشه تا همیشه بمونن و فرار نکنن ." خندید و در آغوش گرفت اش زیر گوشش زمزمه کرد "ما برای آزادی و نداشتن زندان تلاش می کنیم تو و من هر دو باهم کنار هم برابر باهم قرار است سهمی از زندگی ببریم"

پ ن : فکر نمی کردم اینقدر زود قرار مرخصی احمد زید آبادی تموم بشه . دلتنگ شدم

هیچ نظری موجود نیست: