چهارشنبه، مهر ۲۷

هم شادي هم غم

فكر مي  كرد خوشالي رو بايد نشون بده از رو لباش ازگوشه ي  چشاش بياد بشينه رو لحظه هاي باهم بودن اما چشاي سرخ و دل تنگ و واسه تنهايي خودش نگه مي داشت  مي برد يه جاي دنج و باهاش حرف مي زد هي قربون صدقه اش مي رفت هي بغلش مي كرد تا آروم شه اما اين بار ديگه نمي تونست ديگه تحمل نداشت - وقتي تنها باشي ديگه دنبال جاي دنج نمي گردي - همون جا وسط ميز صندلي ها رو زمين نشست نمي تونست صداي دلش و آروم نگه داره وقتي هق هق مي زد سفت بغلش كرد ، فشارش داد . تو خودش ذل زد و گفت داري بزرگ مي شي ، داري پا مي گيري ،  صبور باش سرسخت و سربزير . اما يهو ديد باز مي خواد خوشاليش بياد بشينه وسط روزهاش و به رو خودش نياره . زندگي از سر شروع بشه

هیچ نظری موجود نیست: