پنجشنبه، فروردین ۱۱

رنگ های نپخته

نمی دانم چرا این روزها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همه کس حسادت میکنم . احساس حسد را به درستی توی تمام تارو پود وجودم می چشم و میبینم که چگونه تلخ و کدر و بی رمق و زشت و نکبت بار می شوم . کتاب

نمی دانم چرا این روزها بیش از هر وقت دیگری دلتنگ و بهانه گیر میشوم مانده ته گلویش بغض میکند و زمزمه می کند و هی چشمش گرم می شود و هی بغضش را می خورد . شبیه عزیز شده دائم ناز می کند و بس که دورش چرخیده اند در تصورش زندگی بر این منوال می چرخد , پیریش را تصور میکند به خیالش هم نمی رسد که مردی پیدا شود شبیه حاجی بابا دائم قربان صدقه برود و دائم ناز بخرد و هی ناز کند و پشت چشم نازک کند و از زیر پلکش بپاید که مردش هنوز برای بودنش لحظه ها را می شمارد یا نه .
می زند زیر خیالاتش تکه هایش در فضا معلق می شود ریزترینش را جلوی چشم هایش می گیرد و میبند چه خام است هنوز پخته زندگی نشده هنوز با کودکی هایش زندگی می کند و رنگهایی که روی بوم می گذارد روی صفحه چرک می شود . یاد نگرفته به انتها برساند یاد نگرفته آنقدر روی پالتش رنگ بگذارد , آنقدر اکرش را رنگ های گرم و سردش  را قاطی کند ,  آنقدر رنگ ها را باهم ترکیب کند تا در بیاید آنچه می خواهد روی صفحه بنشیند . شانه بالا می اندازد این است همه زندگی , همین خواهد بود . بیخیال آنقدر درد می کشد تا بلاخره یا زندگی کوتاه بیاید یا او یاد بگیرد چطور با روزها و آدم هایش کنار بیاید .