فيلم رو از توي حافظه اش در آورد گذاشت روبروش تا دوباره تماشاش کنه , صحنه هاي تو قطار رو زد جلو استرس داشت از تو صورتش بيرون مي پريد صدای حرکت قطار شده بود موسیقی متنش با این وجود تپش قلبش رو ميشنيد در عوض عاشق چند تا اپيزود جلو ترش بود چشماش داشت تمام اون لحظه ها رو مي خورد داشت به صحنه دوست داشتني اش نزديك مي شد قطار به ايستگاه رسيد همه مسافر ها يا از مترو خارج مي شدن و يا قطارشون رو تغيير مي دادن سكو كه داشت تقريبا از جمعيت خارج مي شد يهو نگاهشون تداخل كرد هفته ها بود كه همديگر رو نديده بودن وقتی به خودش اومد دید دستش دور گردنش صحنه اي كه بارهاو بارها بهش نگاه كرده بود انگار ازش سير نمي شد عاشق تمام بودنش شده بود عاشق جسارتش عاشق شيشه اي بودنش و حالا همين شيشه شكسته بود و خرده هايي كه مي خواست با خودش به يادگار ببره دستش رو يه خراش عميق داده بود اشگ هاي شورش رو چكوند روش تا سوزشش كاملا تو قلبش جا بندازه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر