دوشنبه، تیر ۵

سرگیجه

دلم می گیرد از خودم از بانویی که در وجود من است و جریحه دار می شود , از کودکی دلم می گیرد  که هر از گاهی غصه می کشدش و باز نصفه نیمه مجبور است جان بگیرد. دلم می گیرد , از مهربانی,  که بغض هراز گاهی میان گلویش حلقه می اندازد و تا مرز خفگی می برد و رو به احتضار ولش می کند و باز لبخند می زند از گوشه هایی که هنوز سوختگی شان به حد اعلا نرسیده بلکه روزهای خوش از راه برسند بس که چشم چرخاند و سر گیجه گرفت از این همه دلخوش کردن بی جا

هیچ نظری موجود نیست: