شنبه، تیر ۱۰

پازل

از يك جايي به بعد حداقل با خودت مي خواهي رو راست باشي ، پازلت كامل است و زمان آن رسيده كه معدود تكه هاي پنهان شدهء زير مبل و بين سي دي ها و لاي كتاب ها ، ميان تابلو جاگير شوند . از وقت نديده گرفتن و لاس زدن تا تصميم نهايي گذشته و راستش كار به پنالتي هاي وقت اضافه كشيده .
و مي بيني آن قطعه پازلي كه زير ميز جا مانده همان گمشده اي است كه آن آخر هفته نبود . يا آن تكه ديگري كه زير لب تاب چشمك مي زند رنگ هماني است كه بين برنامه هاي دونفره خاموش شد . آن يكي كه شمايلش به نبودن هاي طولاني  مي خورد ، جايش آن گوشه، بالا رديف دوتا مانده به آخر است .
تابلو تمام شده بود  تركيب بندي و كنتراستش آنقدر چشم را اذيت مي كرد كه بهتر بود از ديوار گالري زندگي به پايين كشيده شود و تنها تجربه و مشق كردنش بماند. 
بعضي از آدم ها بلدند چطور خودشان را ميان لحظه هاي ماندگار جا بدهند انگاري از نردبان روزهاي خوش بالا مي روند و روي سبلانت چادر مي زنند و به وقت تنهايي خاطراتشان از زير آتش روزهاي گذشته بيرون مي‌‌آيد چون تكه هاي شعله ور ذغالي كه سرخ مي شود و گر مي گيرد، تو را خيره مي كند؛ آنقدر كه چشمانت به سوزش و سرخي برسد . حتي سال ها بعد به وقت شادي و مستي از ته حافظه ات خروارها آوار را پس مي زند و قلبت را پاره پاره مي كند و تو مي ماني و فيلمي كه بارها تماشا كرده اي.
اگرچه كه در اين بين كساني هستند كه با يك دروغ ساده ي كوچك، خيانت و يا چراغ قرمزي كه رد شدنش برايت فصل الخطاب بود گلخنت را با يك فوت ساده براي هميشه خاموش مي كند و نه انگار ماه ها هيزم در آن مي سوخته نبردباني با ارتفاع گاشربورم به دره اي_ كه تا چشم كار مي كند جز سياهي چيزي  ديده نمي شود  _ سقوط مي كند و تو حتي صداي خورد شدن استخوان خاطراتتان را نيز نمي شنوي  


داشت كوله مي بست اگرچه كه بعد از سالها ديگر كار سختي نبود آنقدر كه همه چيز هميشه همان جاي هميشگي جا خوش كرده بود تنها چند دست لباس كه بعد از هر سفر شسته مي شد و دوباره  كنار كيسه خواب جا خوش مي كرد و غذاها و كنسروهايي كه هر سفر كم و زياد مي شد و زندگي كه با تمام پازل ها و خاطراتش ادامه داشت

هیچ نظری موجود نیست: