سه‌شنبه، خرداد ۲

مشق

رفته است ، رفته ام . 
 و زندگي بي حضور كساني كه زماني به جان دوستشان داشتيم هم مي گذرد . مثل مادر كه يك روز از خواب بيدار شد و تكه اي از لبش براي هميشه رنگ باخته بود . فكر مي كرد قطعا خواهد مرد و حالا بيسست و هشت سال از آن روزها گذشته و انگاري زندگي به اجبار رخت ديگري بر تنش نشاند و شايد زرهي كه همچو ماده گرگي كودكانش را به نيش بكشد و از زمستان جان سالم بدر ببرد . 
ما بي حضور عزيزترين هايمان هم ادامه مي دهيم حتي بي حضور همان ها كه زماني فريبمان مي دادند و با دروغ هم مي خواستند باشند و هم در واقع نبودند.  هنوز هرازگاهي به گذشته برمي گردم بهترين هاي  آن روزها را بر مي گزينم تا حتي خودم هم به خودم جر بزنم اما مرورش باز مي ايستاندم.

هیچ نظری موجود نیست: