دوشنبه، اردیبهشت ۱۸

در شهر اسكوپيه
 آنجا كه از دامنه ي تپه ها هندوانه و شراب مي طراود
در شهر اسكوپيه
 وقتي بلوغ شهريور به مي مي رسد مثل ميوه آبدار خرداد
در شهر اسكوپيه زني را ديدم كه گيسواني داشت
چشماني
و هرچه زيبايي كه زمينش ماكيان بود 
كلمات مقدمه مي چينند 
تمام كه مي شوند شعر شروع مي شود
صورتت غمگين است دختر
زندگي همين صورتك ها را دارد
بر ما حكومت مي كنند؛
امروز غمگين
 فردا برق شادي
 پس فردا مرده
اين تجمل ، آواز زنجره با ظلمات، هنگامه بپا مي كنند 
در برابر شتاب خموش  امواج طور
مثل هيات نقره ي سياه 
كه پشتيباني مي كند از تمثال هاي طلايي اعصار ميانه 
سالها پيش در غارهاي تاريك ميان كودكي و نوجواني
زندگي طعم ليمويي بود بر زبان تلخ.
سالها پيش بر چمن هاي سوخته نوجواني كه مي رسيد به مردي
 زندگي طعم ليمويي بود  بر زبان تند.
و دوباره تلخ 
تند 
تلخ
آيا ديگر تفاوت ها را درك مي كنم.

آن دختر مقدوني را دوست دارم بر جلد كتاب 
بيشتر از يك تصوير كمتر از يك انسان
نمي دانم بچه است هيولا يا الهه است
زيبايي كامل ؛ موحش است 
قابي مي جويد
 تمام جهان را 
زشتي را 
خودمان را
تو را كه دوست دارم  يك انسان را دوست مي دارم 
تو كنار جهاني و نزديك همين جا
مثل منظره اي زندگي مي كني در باران
در چيزهاي معمولي محو مي شوي
با طلوع خورشيد پيش چشمان حيرانم دوباره بدنيا مي آيي
فاني هستي 
كامل نيستي
زيبايي

جنگل هاي شمالي را دوست دارم
رودها و آفتاب شمالي را 
تو را دوست دارم 
اين را بر هوا و برآب نوشته اند
نه بر سنگ
برتو 
برتو

لاسي نومي ترجمه محسن عمادي
و از اينجا بشنويد

هیچ نظری موجود نیست: