یکشنبه، تیر ۲۵

جلسه دوم

دو تا شنبه است كه با گارد جلوي تراپيست جديد مي نشينم و حرف مي زنم، حرف كه نه شايد اعتراف و سكوت و گريه. گريه وسط حرف را دوست ندارم گويي افكارم را رشته رشته مي كند و سدي مي شود بين كلمه ها 
با اينكه دو جلسه بيشتر نديدمش اما طوفاني در من بپا كرده گويي درونم را شخم مي زند با عمق 36 سال؛ روزها بد جلوي چشم هايم ر‍‍ژه مي روند برايم عجيب است كه هربار با مرورشان منقلب مي شوم مثل دفعه اول اشگ هايم سرازير مي شود و بغضم مي گيرد، مگر نه اينكه زخم كهنه شود اثر قبل را نمي گذارد .
خودم، روزها و اتفاقات، زن و مرد سالهاي كودكي ام را مرور مي كنم.
 مردي كه كم حرف، نرم، صبور و زندگي را همان گونه مي خواست كه بود. مرا همان گونه مي خواست كه بودم مرزي نداشتم و حتي ديوارها را هموار مي كرد جنسيت برايش معنايي نداشت و شايد زندگي را در مزه كردن همه طعم ها مي ديد. نه اينكه چون نيست و ياحضورش كوتاه بود بگويم؛ بلكه زني از او صحبت مي كند كه بعدها مذهب را برگزيد  
زني كه در نگاه اول مثل همة زنان هم دوره خودش بنظر مي‌رسيد اما ساده و  سخت بود و هست.  بسان ماده گرگي زندگي را به نيش كشيد و از روزهاي سخت رهانيدشان. عاشق بود و در هزارتوي رفتار و ذهنش خوب بلد بود چطور پنهانش كند و جاي آن لباس رزم بپوشد و با تمام قدرت و توان براي آنچه مي خواست مبارزه كند با همه ي دنيا، و بسازد آنچه خودش مي خواست. 

هیچ نظری موجود نیست: