دوشنبه، شهریور ۲۷

جلسه سوم

امروز سومين جلسه اي است كه دكتر را ملاقات خواهم كرد 
چقدر مغزم خاليه از جلسه قبل، فكر كنم هيچ يادداشتي هم برنداشتم انگار بهش فكر نكردم يه چيزهايي يادم ميادِ، گفت: مي ترسم علي رغم اشتياق زيادم؛ ياد اون روز بالاي صخره افتادم دلم مي خواست بپرم توي آب اما نشد، نتونستم، ترسيدم. و بعد اشاره كرد؛ احساساتم بالاست در حاليه مي خوام نشان ندهم و اينكه يك زماني نقش قوي بودن در ارتباط برام كار مي كرده اينكه بخوام مراقبت كنم از خانواده اما حالا ديگه نتيجه برعكس دارد و موفق نيستم 
انگاري بايد ياد بگيرم احساساتم را بروز بدهم اما من براي كسي كه دوستش دارم بروز مي دهم و شايد به دليل پنهان بودن بسيار وقتي به منصه ظهور مي رسد زيادي بروز مي كند و ايجاد دلزدگي و زياد بودن مي كند و در انتها تبديل مي شود به زيادي شدن.
شايد راجع به رالف حرف بزنم از بودنش از حضورش از نقشي كه در زندگي برايم داشته بگويم .  از اينكه راجع به بخشش صحبت كرديم و اينكه چطور ميشه بخشيد .
ديشب داشتم به ز مي گفتم مامان برام حكم يك ماده گرگ را داره كه بچه هاش را به نيش كشيده و از هر بلايي ازشون محافظت كرده وجودم از هم گسسته مي شه وقتي به از دست دادنش فكر مي كنم و برام عزيزترين كسيه كه دارم علي رغم اختلافات بسياري كه داريم 



يك روز از جلسه گذشته و من حرف زدم و حرف. برخلاف روزهاي قبل . از سكوت هاي طولاني بين كلام معذب مي شوم حس خوبي نمي گيرم و بنظرم رسيد كه بهتر است از رالف بگويم در ميان تعريف هايي كه داشتم در آخر جلسه به نكته جالبي اشاره كرد اينكه؛ من بدنبال مرداني هستم كه قوي و بزرگ اند حداقل اين طور مي‌ىندارم كه هستند. در ذهنم به درجه بالايي مي رسند و ناگهان از قله به پايين سقوط مي كنند گويي همه وجودشان برايم به هزاران تكه غيرقابل شناسايي كوچك تبديل مي شود 
اما الان كه خوب فكر مي كنم بنظرم در ارتباطاتم هميشه اينگونه نبودم مثلا راجع به آقاي بلاتكليف اينطور نبودم برايم هيچ وجه بزرگ و بالنده اي نداشت خيلي معمولي و عاري از هر ويژگي شاخصي بود حتي در زماني كه به پيشنهادش جواب مثبت دادم. البته شايد چون تنها آدمي بود كه بود و نه بيشتر، تنها گزينه . بعدها به اين نتيجه رسيدم كه گزينه ديگري هم هست به اسم هيچي و خيلي هم انتخاب مناسبي است.

هیچ نظری موجود نیست: