دوشنبه، شهریور ۲۷

جلسه چهارم

دوشنبه 26 تير96
ديروز مي خواستم بنويسم اما نشد كارهام خيلي زياد بود . اين روزها كمتر مي تونم بنويسم و انگار ذهنم يك اتاق بهم ريخته است كه كلي ماجرا درون خود دارد و در عين حال خيلي از هم گسيخته و شلخته طور روي هم تلنبار شدند اگرچه گاهي مي انديشم ذهنم رو به زوال و فراموشي است. شايد اشتباه كردم كه گفتم از  جلسه ها و تاثيرات يا حتي خلاصه برداشت هاي خودم را   برايش مي فرستم. حالا انگار كلمه ها مخاطب پيدا مي كنند كلمه هايي كه خيلي شخصي و خصوصي از من به بيرون درز مي كند كما اينكه آن هايي كه خصوصي نيست در نهايت توسط كسي غير از من خوانده مي شود و البته كسي غير از مخاطب خاصي كه متن متعلق به اوست .
ترجيح مي دهم ذهنم را از موضوع و آنچه مرا درگير روند درمان مي‌كند رها كنم و برايم خودم بنويسم به مثابه هميشه . ترس را رها كنم ترس از شناخته شدن را ترس از عريان شدن شيشه بودن . شايد اين حجم ا ز با خود روبرو شدن و بازگو كردنش خودم را نيز منقلب كند. 
جلسه چهارم هم گذشت جلسه اي كه حس كردم بيشتر تشريح شدم حداقل براي خودم و علائمي كه هرگز گمان نمي كردم نشان از اضطراب باشد . اضطرابي كه ناشي از شناخته شدن است. آن گرماي پشت گردن و روي شانه ها كه گاهي به صورت بخاري زنده با من به ناممكن‌ها سفر مي كند و آن تكان هاي ريز پا كه قابل حدس زدن بود اما آهي كه از نهادم برمي آيد برايم باور كردني نبود كه نشان از چه دارد. و من مي ترسم از توجه از شناخته شدن چراكه خودم را ناچيز مي دانم و شناختن اين حجم از پوچي و ناچيزي بگمانم كه مي لرزاندم حتي حالا كه راجع بهش مي  نويسم از مهره آخر گردنم تا روي شانه هايم عصب ها مي سوزند و بغضم مي گيرد . ديروز دال با وجود موفقيت تحصيلي و ... از اينكه موجود بي ارزشي است مي گفت و من امروز واغلب  همين حس و حال را دارم و با خود فكر مي كنم فرقمان در چيست؟! هر دو از آنچه هستيم رضايت نداريم از خود انتظارات بزرگتري داشتيم كه نشد شايد او ميرزاخاني و من ...
جلسه ها برايم جالب است گويي مچم باز مي شود شايد حتي آينه اي مي شود در برابرم. لذت بخش است علي رغم درد و رنجي كه به همراه دارد مثل شنبه؛ از در كه خارج شدم بغض بودم و گريه اگرچه كه همان موقع هم تركيده بود بغضم اما هنوز تمام نشده بود و من گويي پشت در مابقي را قورت دادم اين روزها كمتر به خودم جوالان مي دهم چيزي در درونم افسار مي كشد كه ..
بگمان همان روند كاغذ و قلم بهتر باشد حس و حالم هم زمان با نوشتن تخليه مي شود . آنجا كه خشم دارم روي كلمه ها فشار مي آورم و آنجا كه حس ها مي خواهند به بيرون درز كنند خط مي كشم خط خطي مي كنم تا شايد به رهايي برسم .
گاهي فكر مي كنم خوب آمديم و همه چيز درون اتاق تراپي از من به بيرون نشت كرد آن وقت چه با عصبانيتم چه كنم مثل حالا كه مي دانم هنوز مهدي تمام نشده و خشمش در دالان هاي پيچ در پيچ وجودم خانه داشت بي اينكه از حضورش بدانم . با اين تفاوت كه حالا مي دانم هست اما تغييري نكرده اگرچه آگاهي بهتر از بي خبري  است شايد كم كم دوست شديم .
گفته بودم معذبم؛ از سكوت هاي بين حرف ها، يك جورهايي انگار دستپاچه مي شوم يا نه بي قرار و اينكه حالا اينجا چه مي كنم؟!!! و اين وادارام مي كند به حرف زدن. و گفته بو:د ترس از توجه ، شناخته شدنم باشد و من بگمانم شايد در لابه لاي سكوت پي بردن و فكر كردن به روحم نهفته است .
جالب است وقت و انرژي و هزينه مي دهم اما خودم را قايم مي كنم، كمي غير منطقي و كودكانه نيست ؟!!! شايد ترس از قضاوت شدن ترس از ديده شدن شخصيت دوست نداشتني و ناقصم باشد كه مرا گريز پا مي كند مي خواهم كامل باشم 
گاهي دلم مي خواهد آنچه از خودم ساختم را ويران كنم تبر بردارم آنچه به عنوان شخصيتي بنا شده در چشم ديگران ظهوركرده را خرد كنم. خود گويي هاي دروني، برداشت هاي مسخره اي كه در من هست را به بيرون بروز بدهم بلكه تمام شوم . اما آنقدر ارتفاع شان آنقدر كوچك است كه شرم ميكنم . 
چرا اينقدر خودمان را جدي مي گيريم و فكر مي كنيم كسي هستيم ؟!  

هیچ نظری موجود نیست: