سه‌شنبه، بهمن ۲۶

‫وقتي نمره عينك منطق بالا بره حس و حالت هم تغيير مي كنه‬


وقتي موزه معصوميت را مي خوندم وسط هاش بنظرم رسيد كه چقدر داستان شبيه كتاب هاي فهيمه رحيمي و من دلم مي خواست اين حس و حالي كه بهش گفته شد عشق و بيشتر برام تداعي كننده حماقت بود به انتها برسه ، آخرش نتونستم خودم را كنترل كنم و همون موقع بود كه به ميم پيغام زدم اين چه كتابي بود معرفي كردي بيشتر شبيه حماقت و داستان هاي عاشقانه كتاب هاي زرد ، با تعجب برام نوشت مطمئني تمومش كردي ؟! بهش گفتم نه هر وقت تموم شد باهم بحث مي كنيم . اما ته داستان هم نظرم همين بود ، درسته كه شايد از اون ماجراهاي تكراري و توصيفات غيرحرفه اي كمي خارج شده بود اما خب بيشتر خواسته بود به رابطه اي تقدس بده و قسمت تراژيك ماجرا را برجسته كنه. و در جواب با اين تكست روبرو شدم "تو گارد داري به ماجرا ، رهاش كن رئيس" با خودم فك كردم شايد بخاطر بالا رفتن وَر منطقي وجودم كه اين كتاب برام جذاب نبوده و اصلا چرا بايد هركتابي بقيه تعريف مي كنن منم دوست داشته باشم. يا شايد هم اثر به تنهايي زندگي كردن اين روزهاست. 

هیچ نظری موجود نیست: