بند باز شده ام و این طناب موج دار یاد می دهدم بی ترس قدم بزنم شاید حتی روی لبه های تیغ . یاد می دهد رها شوم با باد بی تعلق , یاد می دهد انتظار رویارویی با هر آنچه ممکن و غیر ممکن هست را داشته باشم و میان این همه دیگر تو نیستی انگار نه دوست داشتن و نه تنفر , نه خواستن و رفتن , نه ماندن و نه انگار وجود خارجی داشته ای , مثل اینکه هیچ وقت نبوده ای . روی بندها تاب می خورم و اکنون می شود زندگی , اکنون می شود من و روزها می شوند شوری برای لحظه هایی که نمی دانمشان . روی طناب می پرم بی ترس دستها را به وسعت استقبال باز می کنم تا میان هر آنچه هست و نیست به پرواز در بیایم و از اتفاق ها و آدم هایش بگذرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر